یکی از بچه ها شنبه از مسافرت برگشته بود که اومد سرکار... حالش خوب نبود... واسه همین از یکشنبه دیگه نیومد. من حالم خوب بود اما تو خونه هم ماسک میزدم. اما نه خیلی سفت و سخت چون حالم کاملا خوب بود و خیال می کردم طوریم نیست.
امروز یکی از دیگه از همکارا هم کاراش رسید به سرم... و بقیه هم دونه دونه می گفتن که بی حالن... و من از صبح گلو درد دارم... می دونستم که به خاطر مامان نمی تونستم برم خونه... با این که این روزا اوضاع مالی زیاد جالب نیست. زنگ زدم به دو تا هتلی که خارج از محدوده طرح ترافیکن و قیمتاشون مناسبه. هر دو اتاق خالی نداشتن! درست وسط زمستون... اونم وسط هفته! زنگ زدم به یکی از دوستام... هفته بعد عروسی دعوته... ترجیح دادم مریضش نکنم. به یکی دیگه از دوستام زنگ زدم... تهران نیست... تصمیم گرفتم تو شرکت بمونم. با کلی چونه زدن اطلاعات برج رو راضی کردم که ماشین رو بذارم تو پارکینگ و هزینه اش رو پرداخت کنم... الان... نشستم رو صندلیم... پشت میز کارم... روبه روی مانیتور و دارم همه این چیزا رو تایپ می کنم.
صبح... از زمین و زمان بیزار بودم. که چرا ما باید کار کنیم که مجبور باشیم بیایم سر کار... مریض بشیم که همه ی این اتفاقا بیفته. چرا باید هر روز از ترس مرگ بمیریم؟
برام نوشت: "شرایط از ما بدتر هم هست" گفتم: "واقعا این جمله حالم رو بهتر نمی کنه" چرا همیشه باید با فکر این که کسایی هستن که از ما شرایط بدتری دارن خودمون رو دلداری بدیم؟ با مانتو و شلوار لی و چکمه نشستم تو جایی که شب قراره بخوابم و به خودم می گم خدا رو شکر کن همین سقف رو داری که تو این زمستونی زیرش بخوابی. خدا رو شکر می تونی غذای گرم بخوری. خدا رو شکر...؟
من اگه خدا بودم چقدر از این شکرهایی که می شنیدم راضی میشدم؟ جهان ما مگه چیز دیگه ای هم برای شکر کردن باقی گذاشته؟ وقتی تو این شرایط شکر بگم به این معنی نیست که می تونم انتظار چیزای بدتری رو داشته باشم؟! همونطور که قبل از کورونا فکر نمی کردیم هیچ چیز بدتر باشه و شد! این حال و روزمون شد! از این بدتر هم همیشه می تونه باشه! چیزایی که حتی نمی تونیم بهشون فکر کنیم!
- ۳ نظر
- ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۰۱