پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ آذر ۹۶ ، ۱۲:۲۵
  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ آذر ۹۶ ، ۱۶:۲۵
  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ آذر ۹۶ ، ۰۹:۵۳
  • یاسمین پرنده ی سفید
یه چند وقتی ممکنه پستای رمز دار بنویسم. برای خودم. برای این که بعضی چیزا رو فراموش نکنم. شما زیاد جدی نگیرید. با لبخند وارد... و با لبخند خارج بشید :) چیز مهمی نیست :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ آذر ۹۶ ، ۱۳:۳۲
  • یاسمین پرنده ی سفید
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﯼ ﭘﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﭼﮑﺎﺭ؟!
 ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻗﯽ ﺳﻤﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﺘﺮ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﺳﺎﻗﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻦ ﻗﺼﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
آﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺧﺮﺍﺏ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
  • یاسمین پرنده ی سفید

چشمم به پست "سکوت" که خورد... انگار یادم اومد چی می خواستم بگم...

پاییز و این که چرا حال دلم این روزا خوب نیست... خط اول رو که خوندم همه ی دلایلم بهم هجوم آوردن... یاد پارسال افتادم و روزای پاییزی که از محوطه ی دانشگاه منظره ی بی نظیر تهران رو نگاه می کردم و هر بار بیشتر عاشق میشدم. عاشق شهری که برام معنیِ زندگی میده! یاد سال قبلش افتادم که تو راه کنکور خیابون ولیعصر رو از میدون تا چهار راه پیاده گز می کردم. دستامو می ذاشتم تو جیبم. از باریک راه کنار پیاده رو راهمو بین شاخ و برگ درختا باز می کردم و آهنگایی که دوست داشتم رو با صدای آب ِ روونِ جوبای پهن خیابون زمزمه می کردم و مرور خاطراتم برام معنی زندگی میداد... یاد دو سال قبل افتادم که اتوبان چمران رو با صدایِ بلندِ موزیک زیر بارون پشت فرمون با عشق نگاه میکردم و گروه دوستام انقدر گروه بود که از شرکت تا خونه باهاشون حرف می زدم و همه ی اینا برام معنی زندگی داشت!


به خودم نگاه می کنم.... امسال نه از منظره ی بی نظیر دانشگاه خبری هست... نه پیاده گز کردن خیابون ولیعصر... نه شوق و ذوق قارچ سوخاری خوردن با الهام تو اون کافه رستوران همیشگی که حالا دیگه وجود نداره... حتی دیگه ورودی ِ فرهنگستان هنر رو هم بستن! نه خبری از پیاده راه رفتن زیر بارون هست نه زمزمه کردن آهنگای مورد علاقه ام توی راه... نه اتوبان چمران رو هر روز می بینم نه دیگه فرصتی برای موزیک گوش دادن با صدای بلند برام وجود داره...


حالا منم و یه عالمه کتاب و یه دنیا خاطره ای که برام معنی زندگی میده!

+ پست سکوت: بی انصافی بود اگر پاییز میرفت و هیچ بارانی به شیشه های غبار گرفته نمیزد... بی انصافی بود اگر پاییز خودش را دست کم میگرفت و ادای تابستان را برایمان در می آورد ... مگر میشود پاییز باشد و در خیابان قدم بزنی ، برگهای زرد و نارنجی پاییزی زیر پاهایت خِش خِش کنند و اونوت بارانی نباشد تا این زیبایی را تکمیل کند؟ اصلا مگر میشود باران نبارد و چشمِ عاشقی را که سخت دنبال باریدن است با خودش همراه نکند؟  کتاب را میبندم ، دل میسپارم به صدای باران ... جان تازه میگیرم .با خودم فکر میکنم نکند تو زندگی قبلیم درخت بودم ، درختی که تشنه باران است ... شاید هم عاشقی ها کرده با باران ... باران زندگی دوباره است ...  آخ که چقدر دلم میخواد تا صبح زیر این اولین باران پاییزی قدم بزنم و تمام روزهای گذشته را به دست فراموشی بسپارم ... 

+حیف است باران بزند و "تو"نباشی ... 
  • یاسمین پرنده ی سفید

آره! من حسودم! حسودی میکنم به تمام کسایی که فهمیدن از زندگیشون و از خودشون چی میخوان. حسودی میکنم به کسایی که راهشونو پیدا کردن و رفتن دنبالش. حسودی میکنم به کسایی که حتی از سختیای کارشون لذت میبرن. تو سختیاش خم میشن اما نمیشکنن. حسودی میکنم به اون لبخندِ عمیقی که رو لبشونه چون کارشونو با علاقه انجام میدن. من حسودی میکنم چون 26 سالمه و سالهاست از وقتی خودمو شناختم فقط یه سوال ذهنمو درگیر کرده؛ این که اگه من به دلیل خاصی به این دنیا اومدم، پس چرا نمیتونم اون دلیل رو پیدا کنم؟ چرا هنوز راهم برام نامشخصه. چرا هیچ کاری به ذهنم نمیرسه که کار من باشه...

که من... خدایا تو میدونی که چقدر از شغلم متنفرم... خسته ام.... خیلی خسته.... سالها ازت کمک خواستم... سالها صدات کردم. کجای این راهو بی راهه اومدم که نشونه هاتو گم کردم خدا؟

تمام عمرم آرزوم فقط شادی و آرامش بود. زیاده طلبیم رو به بزرگیت ببخش اما کمک کن....

+بنویس... یه شب که دلش خیلی گرفته بود...

  • یاسمین پرنده ی سفید
این روزا خبرای خوب زیادی از اطرافیانم میشنوم. فردا نامزدی یکی از صمیمی ترین دوستای دوران بچگیمه و پریروز اون یکی دوست صمیمی بچگیم که بهمون سه تفنگدار می گفتن بهم خبر داد که بارداره. یکی با کوله باری از تجربه و انرژی خوب از سفر برمیگرده و یکی بابت قبول شدن موضوع پایان نامه اش بعد از کلی رفت و آمد شاده و یکی دیگه انقدر باتجربه شده که مسئولِ استخدام بخش مربوطه ی شرکتشون شده...
بهشون فکر می کنم. به هر کدوم از این خبرا که فکر می کنم یه لبخند از ته دل میشینه رو لبم. از شادیشون شاد میشم و از انرژیشون سرخوش. مثل دیدن شکوفه می مونه تو دل پاییز :)
اما وقتی به حال خودم می ذارنم...بی دلیل و بی اراده یه غمِ نازک میشینه رو تمام دلم. خستگیشو حس می کنم. دلم می خواد مثل بچگیام تو اون کنجِ کوچیکی که اون روزا بین تختم و کمدم بود خودمو جا بدم و زانوهامو بغل کنم وامیدوار باشم کسی نیاد تو اتاق تا به حال خودم باشم :)) بعد با خودم زمزمه کنم: به هیچی فکر نکن! چشمامو ببندم و بار سنگینی که یهو از مغزم خارج میشه رو با لذت انتظار بکشم. بعد یه نفس عمیق بکشم و بنویسم و موسیقی گوش بدم و کتاب بخونم و...
و باز زندگی ادامه داره...روز از نو...بازی از نو :)


+وبلاگ... این موجود دوست داشتنی حرفهای بی سانسور.... سنگ صبور روزهای دور
  • یاسمین پرنده ی سفید