پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

مادر فروزان فوت کرد. از شنیدنش ناراحت شدم چون می دونستم فروز و فروغ چقدر بهش وابسته بودن و تو این دوران بیماری چقدر همه‌شون اذیت شدن... اما مساله این نیست.... مساله اینه که مدام دارم به فروزان فکر می کنم و غمگین میشم؛ بعد به خودم میگم: «یادته همیشه وقتی مامان داره غصه‌ی دیگران رو می خوره بهش میگی: "اگه کاری برای کمک از دستت برمی‌آد انجام بده، در غیر این صورت غصه خوردنِ تو چیزی رو تغییر نمی‌ده پس غصه نخور و انقدر بهش فکر نکن."» می دونم این حرف درسته. از خودم می پرسم: "پس چرا مدام داری بهش فکر می کنی؟"

دوست ندارم همذات پنداری کنم... چون دلم نمی خواد این غم رو جذب کنم پس دلیل این همه فکر کردن بهش چیه؟ جواب ساده‌س! ما میترسیم که محکوم بشیم به بی تفاوتی! ما میترسیم که پیش خودمون بابت این موضوع سرزنش بشیم که: "وقتی فلانی غمگینه تو حق نداری شاد یا بی خیال باشی!" ما حتی می ترسیم که ذهن خودمون ما رو محکوم کنه!!!! چون همیشه جامعه بهمون یاد داده که باید به فکر همنوعمون باشیم. یادمون دادن بی خیالی بَده و به فکر دیگران بودن خوب! اینا رو بهمون یاد دادن اما هیچوقت نگفتن اگه کمکی ازت برنمیاد و اگر موضوع چیزی مثل "مرگ" هست که چاره‌ای براش وجود نداره پس فکر کردن بهش بی فایده است و فقط غمش فلجت می کنه! قدرت تصمیم گیری درست رو ازت میگیره و انرژیت رو پایین می آره... یادمون دادن به همه چیز یه برچسب خوب یا بد بچسبونیم مهم نیست که این خوب یا بد چقدر کمکمون می کنه!

آره... مشکل اینجاست که ما حتی از قضاوت های ذهن خودمون که برعلیه‌مون مطرح می کنه میترسیم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

اینستاگرام رو باز می‌کنم آخرین پست صفحه‌ی "گربه‌ی سیمون" رو می‌بینم. یه گربه‌س که داره با یه جعبه‌ی کارتونی بازی می‌کنه. دلم برای نبات تنگ می‌شه. تمام وجودم پر از شوق می‌شه برای دیدنش، بغل گرفتنش، بوسیدن و بوئیدن و نوازش کردنش... یاد حرف مامان می‌افتم که اون روز داشت می‌گفت: "تو به هیچ چیز وابسته نیستی..." گفتم: "به تو وابسته‌ام." گفت: "نه نیستی...! تو به هیچ کس و هیچ چیز وابسته نیستی. و هر بار از این موضوع ناراحت می‌شم به خودم یادآوری می‌کنم که من خودم تو رو اینجوری بار آوردم!" لبخند می‌زنم... سکوت می‌کنم... چون کلمات هرگز نمی‌تونن حال درونی تو رو توصیف کنن.

به خودم دلداری می‌دم: تو مجبور شدی یادبگیری که وابسته نباشی... از همون بچگی.... وقتی ساعت ها به گلهای نرگسی که بابا می‌خرید زل میزدی... :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

دیدی یه چیزی رو تو ذهن خودت تکرار می کنی و حس می کنی اگه فلان اتفاق بیفته؛ اگه فلان‌کارو انجام بدی یا فلان آدم رو ببینم یه حس فوق العاده تجربه  میکنم اما وقتی لحظه ی موعود میرسه به خودت میگی: همین؟! همه ی چیزی که ذوقش رو داشتم این بود؟؟؟
یا برعکس... دیدی همیشه از دیگران میشنوی که از بیماری ها و دردهاشون میگن یا از شکست ها و اتفاقای تلخ... میفهمی حسشون رو؛ تو هم غمگین میشی حتی عذاب میکشی اما وقتی اون اتفاق برا خودت می افته حس می کنی همه چیز از اونی که فکر می کردی سخت تر و دردناک تره!

 

می دونم... می دونم... نباید به گذشته و آینده فکر کرد... باید در لحظه بود... باید فقط و فقط لحظه رو تجربه کرد. اما هنوز عادت نکردم بهش... هنوز دلم می خواد مثل قدیم با دیدن فلان دوستم قلبم پروانه ای بشه.... هنوز فکر می کنم خیلی جوونم برا این که بخوام نگران چروک شدن پوستم باشم یا از درد میخچه ی کف پام بنالم... دنیا برام همیشه انگار اینجوری بود که اوکی... من با از دست دادن آدما کنار اومدم, درسم رو یاد گرفتم اما من قرار نیست بیماری لاعلاج داشته باشم... من قرار نیست عمل جراحی داشته باشم... ولی خب دنیا اونی که ما فکر می کردیم نیست!

  • یاسمین پرنده ی سفید