پنج تا دختر حدودا 30 تا 35 ساله تو کافه نشستن. می گن و میخندن و سربه سر هم می ذارن. نوزاد کوچیکی همراهشونه که توجه آدم رو جلب می کنه، ناخودآگاه توجهت به حرفاشون کشیده میشه, به حرفاشون که دقیق میشی بین همهی صدای خندههاشون میشنوی که دارن از زخماشون میگن. از قرصای ضد افسردگی که چندین ساله دارن مصرف می کنن و دیگه بعضیاشون جواب نمی ده... یکی از بیماری لاعلاج شوهری میگه که باهاش اختلاف سنی زیادی داره اما ترجیح میده تو زندگیش بمونه به خاطر دلایلی که ازشون حرف نمی زنه. اونی که از همه ساکت تره چشماش پر از حرفای ناگفتهایه که انگار دلش نمی خواد تو جمع مطرحشون کنه اما رفیق صمیمیش می دونه که تنها دلیلش برای ادامه زندگی مشترکش بچهشه و غروری که اجازه نمیده برگرده پیش خانوادهش و بگه حق با شما بود و من تو انتخابم اشتباه کردم، یکی دیگهشون که بعد از شکست عشقی سنگینی که خورده و به خاطر سختگیری های پدرش کاملا استرس رو توی هر حرکتش می تونی ببینی میگه که قرصای خواب و ضد استرس دیگه روش جواب نمی دن. اون یکی بعد از فوت پدر و مادرش تو سن کم دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشده و میگه که مشاورش گفته اگه دیرتر برای درمان اون فشارهای عصبی به دکتر مراجعه می کرد دچار مشکلات جبران ناپذیری میشد و آخری که اخیرا از یه رابطه بیرون اومده و دچار چالشهای شخصیه که سعی میکنه از جواب دادن به سوال دوستاش در مورد خانواده اش طفره بره میگه که احساس بلاتکلیفی و بی هدفی داره و قشنگ معلومه تو موقعیتیه که هر لحظه ممکنه تصمیمای جدیای بگیره که خودش هم ازشون مطمئن نیست.
میبینی؟ این فقط یه نمونهی کوچیک از جامعه است. جونای سی تا سی و پنج سالهای که از الان درگیر بیماریها روحی و مشکلاتن. مشکلاتی علاوه بر حقوقای کمی که نسبت به تورم می گیرن؛ قسط و قرض و قولههایی که تو زندگی دارن, کرانه خونه ای که باید بدن؛ شهریهی مدرسه ای که باید برای بچه هاشون بدن و.... این فقط یه مشت از نمونه ی خروار خروار آدمیه که دارن کنارمون زندگی می کنن... همه ی اینا رو گفتم که بگم: تو تنها نیستی.... همه ی ما مشکلات خودمون رو داریم
- ۰ نظر
- ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۰۱