پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

تعداد تارموهای سفیدی که ظرف این مدت تقریبا دو برابر شده... اونم تو این روزای شیرین... نشون میده که یه کم بیش از چیزی که باید دارم "فکر میکنم"

همیشه تو زندگیم از دوراهی فراری بودم... اما همیشه زندگی پر از دو راهیه... و همیشه انتخاب بین سخت و سخت تره!

هیچوقت حالم به این خوبی نبوده... و هیچوقت ذهنم از این مشغولتر نبوده... بازیِ عجیبیه! انگار همیشه یه جای کار باید بلنگه...

انگار زندگیِ بدون چالش حتی تو یه بازه ی زمانی کوتاه برای روزگار تعریف نشده...

حال من رو اگه بپرسی... عالی ام اما... ذهنم در شلوغترین حالت ممکنه... جوری که خالی کردنش حتی برای چند لحظه برام سخت شده

  • یاسمین پرنده ی سفید

شام غریبان ما هم اینطوری داره میگذره که... نمیدونیم به کدامین گناه... اسیر دست همسایه های زبون نفهمِ کانامورایی شدیم که نوه هاشون طبق معمول روزای تعطیل بالا رو تبدیل به طویله کردن و بدون توجه به وقت و ساعت  .... لا اله الا الله.... بگذریم

عرضم به حضورتون که... خدا الهی همه ی بندگانش رو از شرِ مخلوقات زبون نفهم در امان نگاه داره...


+راجع به کانامورا بعدا سر فرصت توضیح میدم الان رو مودش نیستم.

++گاو حیوان نجیبی است... به این حیوان بزرگوار توهین نکنید.

+++صد رحمت به خر -_-

++++بمیرم برا غریبی خودمون... که تو شهر خودمون با یه عالم آشنا غریبیم! روزگار غریبیست نازنین!

  • یاسمین پرنده ی سفید

تنها بود. آروم اومد و رو صندلی کناری، توی پارکِ کوچیکِ شلوغ نشست. از نگاهش اینجور به نظر میرسید که دنبال یه جای خلوت تر میگرده... اما اون موقع از روز همچین خواسته ای تو اون پارک یه جورایی دست نیافتنی بود.  کوله پشتیشو گذاشت رو صندلی و خودشم تکیه داد. چند ثانیه ای به رفت و آمد آدما خیره شد. صندلیایی که پر بود از دو نفره ها و تک نفره ها و... 

گوشیش رو در آورد و شروع کرد به چت کردن. حالا دیگه دو تا آرنجش رو به دو تا زانوهاش تکیه داده بود. آروم به نظر میرسید... اما بعد از چند دیقه چند تا قطره از چشماش پایین چکید. سرش رو پایین انداخته بود. بعد گوشیشو گذاشت تو کیفش... یه دستمال از کیفش در آورد چشماش رو پاک کرد و بدون این که به آدمای اطرافش نگاه کنه کوله اش رو انداخت پشتش و از جاش بلند شد. انگار نمیخواست نگاه کنجکاو بقیه که دنبال دلیل اشکاش میگشتن رو تحمل کنه. بعدم با قدمای سریع از همون راهی که اومده بود، رفت.


+زندگی هر آدمی، یه قصه ی منحصر به فرده :) کی میدونه چی تو فکرش میگذشته؟

  • یاسمین پرنده ی سفید

فیلم "فروشنده" رو دیدیم. من که خوشم اومد. الهی که هم خود فیلم اسکار بگیره... هم شهاب حسینی... شخصا راضی از سینما بیرون اومدم. داستان غم انگیزی بود و قابل لمس... اگه  نظر منو بخواید این از "درباره ی الی" و "جدایی نادر از سیمین" دیدنی تر بود و حرفای بیشتری برا گفتن داشت.

نظراتون رو باهام به اشتراک بذارید... نظراتی که داستان رو لو میدن خونده میشن اما تایید نمیشن :)

  • یاسمین پرنده ی سفید