فکر میکنم خدا فهمیده! یعنی خب خدا از همه چیز آگاهه مگه میشه نفهمیده باشه که عزیزترین کسی که تو زندگیم دارم اونه! و من خودمو مقصر میدونم چون حس میکنم خدا با درد دادن به اون میخواد منو تنبیه کنه! چی بدتر از کابوس ناتمومی که توش عزیزت عذاب بکشه و هیچ کاری نتونی بکنی!
روزا خوب نمیگذرن. آدما حالش رو که میپرسن (از سر لطف) من هر بار پرت میشم تو تاریکترین بخشای روحم که توش فقط عذابه. احساس بی مصرف بودن. هر کاری که میکنم و بهم آرامش و لذت میده اون ته احساسم یه غم همراه با عذابه که میگه اون اونجا درد میکشه و تو اینجا راحت نشستی. حس میکنم توانم روز به روز تحلیل میره و به جاش انبوه کارها و مسئولیت ها دارن سمتم هجوم میارن و تو این شرایط نه تنها نمیتونم وقت بیشتری کنارش باشم دارم تو عمق کارهام غرق میشم و کمتر و کمتر میتونم کنارش باشم.
پ.ن: همیشه فکر میکردم به از دست دادن عادت کردم و قوی شدم. امروز که بعد سه روز رو زمین موندن لوسیفر رو برداشتم که بدم خاکش کنن... شکستم! بغضم ترکید و فهمیدم من فقط بازیگر خوبی هستم.
تو تمام این سالها نقشم رو خوب بازی کردم و این بار اگه موجود دیگه ای تو خونه بمیره. نمیذارم مامان خاکش کنه... دردی که بلند کردن یه جسم بی جونی که یه روز نفس میکشیده به آدم منتقل میکنه واقعا درد غیرقابل وصفیه.
خسته ام... و این خستگی با استراحت و روزها خواب هم از تنم بیرون نمیره.
پ.ن2: اگه مردن حقه... چرا قبلش انقدر آزارمون میدی؟ کجای راهو اشتباه اومدیم که دوزخمون رو داریم هر روز به چشم میبنیم؟
برام از ناشکری حرف نزن! دونستن این که آدمای زیادی وجود دارن که حال و روزشون از من بدتره، حال دلم رو خوب نمیکنه فقط ناشکرترم میکنه که نگاه میکنی و فقط.... باز هم فقط نگاه میکنی!