پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسین پناهی» ثبت شده است

اگر دستم رسد بر چرخ گردون

از او پرسم که این چون است و آن چون

یکی را میدهی صد ناز و نعمت

یکی را نان جو آلوده در خون

*باباطاهر*


بگو: خدایا! ای مالک همه موجودات! به هر که خواهی حکومت می دهی و از هر که خواهی حکومت را می ستانی، و هر که را خواهی عزت می بخشی و هر که را خواهی خوار و بی مقدار می کنی، هر خیری به دست توست، یقیناً تو بر هر کاری توانایی.(26آل عمران)

شب را در روز در می آوری و روز را در شب در می آوری، و زنده را از مرده بیرون می آوری و مرده را از زنده بیرون می آوری؛ و هر که را بخواهی بی حساب روزی می دهی.(27 آل عمران)


خدایا. حساب تمام نعمت هایی که بهم دادی و بابت تک تکشون ازت ممنونم جدا. اما بگو... چی کم داشتم از کسی که تو بلژیک به دنیا می آد. یا چی کم داشت از من؛ کسی که تو کنگو یا مالاوی به دنیا اومد؟! خدایا... تو بزرگی و قدرتمند و توانا... به من بگو مگه رنگ خون آدمات با هم فرق داره که بینمون فرق می ذاری؟ به من بگو... بگو فرق من چیه با کسی که هم سن منه و پورش سوار میشه یا کسی که هم سنِ منه و تو هفت تا آسمون یه ستاره هم برای خودش نداره؟!

می دونی که می تونم میلیون ها مثال برات بیارم اما می دونم که پیش بنده هات محکوم میشم به حسادت و تو می دونی که جریان چیز دیگه ای ه. به من بگو... شادی هات رو هم سهمیه بندی کردی؟


+کفر نمیگم سوال دارم... یه تریلی محال دارم. تازه داره حالیم میشه چی کاره ام... می چرخم و می چرخونم سیاره ام... تازه دیدم حرف حسابت منم... "زنده یاد حسین پناهی" (بشنوید)

++ باز نشر پست قدیمی

+++عنوان برداشت شده از شعر: اردلان سرفراز- داریوش

  • یاسمین پرنده ی سفید
یه وقتا هم یه جوری دلت میگره که به طرز کاملا خودزنی واری درست مثل روزایی که پشت کنکوری بودی و یاس همه زندگیت رو گرفته بود دلت میخواد بشینی و فقط دکلمه ی شعرای حسین پناهی خدا بیامرز رو گوش کنی... تا کی مرا گریه کند؟ تا کِی؟
این سرنوشت کودکیست که به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است!


  • یاسمین پرنده ی سفید
داشتیم با هم حرف می زدیم. چیزی که همیشه بهش اعتقاد دارم رو گفتم. این که: به نظرم اگه مشکلات آدما رو با هم جابه جا کنن. هیچکس از پس مشکلات یه آدم دیگه بر نمی آد. من فکر می کنم خدا به هر کس به اندازه ظرفیتش سختی می ده. اما خب یه وقتایی هست که دیگه ظرفیت آدما پر میشه... یه وقتایی تحمل کردن مشکلات اونقدر سخته که آدم حس می کنه بیش از توانشه.

گفت: ولی آدما جوری ساخته شدند که با هر شرایطی بسازن.

گفتم: شاید... ولی به چه قیمتی؟

گفت: به قیمت این که زنده ایم!

گفتم: زنده ایم؟ یا زندگی می کنیم؟ این دوتا خیلی با هم فرق دارن:)

گفت: نه... آدما با سختی که زندگی نمی کنن... فقط زِندَن! همون "زنده ایم".

چیزی نمی تونستم بگم جز این که یه لبخند بزنم...


+ و مرگ مردن نیست! و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست. من مردگان بیشماری را دیده ام که راه می رفتند, حرف می زدند, سیگار می کشیدند و خیس از باران, انتظار و تنهایی را درک می کردند, شعر می خواندند, می گریستند, قرض می دادند, می خندیدند و گریه می کردند... "حسین پناهی"
  • یاسمین پرنده ی سفید

داشتم فکر میکردم.... چی شد؟ چرا حرف زدن یادمون رفت؟ داشتم فکر میکردم....قبلا راجع به چی حرف میزدیم؟ داشتم فکر میکردم خیلی وقتا تو اتاقم بودم، خیلی وقتا پای سیستم بودم، تنها.... تنها اما... همیشه حرف بود، همیشه یه چیزی بود که سکوتو بشکنه. نمیدونم چی شده. چقدر خسته ایم. شوق زندگیمون کجا رفت؟ برام مهم نیست چی میخورم، برام مهم نیست کی اینجاس، برام مهم نیست که.... کاش یه کم شاد بودی! همین!


+لعنت به دستایی که لبخند رو ازمون گرفت:)

++نازی جان! مرغ عشق از قفسش در رفته،شیرین خانوم تو حموم سونا حوصله اش سر رفته، اونم از فرهادش تیشه اشو داده به اسمال آقا جاش یه دیزی خورده بی نعنا! بی نعنا!!!! موفشو رو گل رز فین میکنه!!!!

قسم بخور!:)

جانِ.... سکوت!!!:(

بیباکی یا بز دل؟ میترسی از فردا؟ روز نو روزی نو؟ راه نو، گیوه ی نو؟

(زنده یاد حسین پناهی)


  • یاسمین پرنده ی سفید

وقتی همیشه بی کار باشی خوب نیست... همونطور که اگه همش سر کار باشی هم خوب نیست :)

ولی وقتی کار می کنی و یه تعطیلی اینجوری گیرت می آدخیلی خوبه (آیکن ذوق مرگی)

تازه فکر کن چه حال خوبی داره اگه 5شنبه هم بری سر کار و مدیر محترم با توجه به این که می بینه یه سری از بچه ها مرخصین و عملا کار زیادی هم واسه انجام دادن نیست می گه پاشید برید خونتون [نیشخند] [خونسرد] [ذوق مرگ]

عکس پیش رو هم مال روزایی ه که واقعا حس کار کردن نداری...(خدااااییش من آدم زیر کار در رویی نیستم... خیلی کم پیش می آد که وقت این کارا رو داشته باشم... اما ولی وقتی حس کار کردن نداری... کار هم که می کنی مفید نیست دیگه... اثر پیش رو مال دیروزه که چند دقیقه بیشتر وقتمو نگرفت اما یه کم فکرم رو آزاد کرد واسه ادامه کار) [خونسرد]

+ کسی هست که مثل من عاشق قیافه ی این کلید سُل باشه؟ :)


برچسب‌ها: اوقات فراغت و من و کلید سُلم
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ مرداد۱۳۹۲ساعت 11:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

مسخره است که آدم میشنوه:

دختر نمی تونه پدر و مادرش رو زیر پوشش بیمه تکمیلی ببره!!!!

                                                                          ولی پسر می تونه!

مسخره است که آدم میشنوه:

مادر نمی تونه بچه ی خودش رو زیر پوشش بیمه تکمیلی ببره!!!!

                                                                          ولی پدر می تونه!

میشه یکی به من بگه چرا؟!!!

میشه یکی رسیدگی کنه لطفا؟!!

واسه ایرانی که 2500 سال پیش خانوما توش مرخصی زایمان می گرفتن و حقوقشون برابر آقایون بود و...... جای تاسفه انقدر تبعیض!


برچسب‌ها: بیمه تکمیلی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۴ مرداد۱۳۹۲ساعت 20:22  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

باور می کنید؟ 9 سال گذشت!!!!
9 سال بدون حسین پناهی گذشت...
9 سال پیش در همچین روزایی بود که خبر درگذشتش رو از تلویزیون شنیدم...

انگار همین دیروز بود
خوب یادمه که خونه ی پدر بزرگم بودیم... حالش زیاد خوب نبود...
زمان زیادی نگذشت که پدر بزرگم هم رفت...

نگاهی به آرشیو این خونه با یادی از حسین پناهی:

حسین پناهی نبود... اما بهونه ای بود برای یادی از حسین پناهی

چشمان من

این بود زندگی

مرگ!!!

سومی

 

+خدا همه ی رفتگان از جمله حسین پناهی و پدربزرگ مهربون من رو بیامرزه... روحشون شاد

++ الان دیدم که گویا پدر بزرگ محسن(آپارتمان نشین) هم از بین ما رفته... برای ایشون هم از خدا آرامش روح رو آرزو دارم و برای بازمانده هاشون صبر از خدا می خوام.

برای همتون آرامش از خدا می خوام


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳ مرداد۱۳۹۲ساعت 19:6  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

بالاخره دیدمش... فکر کنم یه سه سالی بود که می خواستم ببینمش و هر بار نمیشد... به خصوص با این اخلاقای بدی که من واسه فیلم دیدن دارم :|

اما بالاخره دیدمش :))) همیشه فقط یه صحنه هایی ازش رو دیده بودم و خوشم اومده بود و دوست داشتم ببینمش... و این مدت هم که محسن با پستا و عکسایی که راجع به والی یا درباره والی یا در ارتباط با والی گذاشت... منو بیشتر علاقه مند کرد به دیدنش... :) دیدمش...

دوسش داشتم... هرچند که تو این مدت ۳ ساله توقعاتم ازش خیلی بالارفته بود به خصوص این که شنیده بودم یکی از عاشقانه ترین های سینما شناخته شده :) اما همینم خوب بود :)

لذت بردم... باهاش خندیدم... خیلی جاهاش دلم سوخت :( مهربونیاش خیلی قشنگ بود...

اما یه نکته... فیلمی که من داشتم هم منوی زبان انگلیسی داشت... هم فارسی... (هرچند که دیالوگ های زیادی نداره) من به هر حال گذاشتم با فارسی نگاه کنم... باور می کنید اگه بگم تو نسخه ی ترجمه شده اسم "ایوا" شده "ایوان" و از دختر به پسر تغییر جنسیت داده!!!!!!!!!!

اول که دیدم با صدای پسرونه می گه : من ایوانم!!!!! به دانسته های قبلی ام شک کردم! زدم رو منوی انگلیسی... دیدم یه دختر ناز جاش حرف می زنه که میگه اسمش "ایوا" ست

سوالی که برا من پیش می آد اینه که واقعا کسایی که ماجرا رو نمی دونن و با زبان فارسی نگاه می کنن... از خودشون نمی پرسن چرا والی انقدر عاشقانه به یه ربات پسر دیگه نگاه می کنه؟!!!!!!

wall.e

 

+نظرتون راجع به favicon ام چیه؟ :) 

عکسش رو نتونستم بذارم اینجا :( فرمتش رو قبول نمی کنه :( همون عسک پرنده سفیده رو می گم تو زمینه ی قرمز که اون گوشه بالای اسم وبلاگه :)

البته با تشکر ویژه از مجید و پست مفیدش در همین رابطه در جمع ما

فقط این که مجید سایتی رو برای آپلود عکس پیشنهاد نکرده بود... من چون خودم چند تا سایت سر زدم تا اینو پیدا کردم لینکش رو می ذارم اینجا براتون اگه خواستید شما هم واسه خودتون بذارید :)

+ برای آپلود favicon این سایت رو پیشنهاد می کنم :)



برچسب‌ها: پرنده ی سفیدوالیfaviconwalle
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۰ مرداد۱۳۹۲ساعت 11:10  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


 

یغما گلرویی عزیز... تولدت مبارک...

 


برچسب‌ها: یغمامن و تو و مردممرا ببوس
ادامه حرفام :

من و تو و مردم – یغما گلرویی

وقتی که تو نیستی، پیشِ نگاهِ من، دنیا میشه تاریک، تهرون میشه لندن

بارون می آد شُرشُر یک ریز و بی وقفه، روزنامه ها خالی، رادیو بی حرفه

وقتی که اخـمویی، طوفانیه دریا... صاعقه می باره، ویرون میشن پـل ها

زلزله, قحطی, جنگ، دنیا رو می گیرن، صدها جَریب جنگل یک شَبه می میرن

وقتی که غمگینی، کِشتی ها غرق میشن! گنجشکا دل مُردَن، مردُم با هم دشمن

پنجره ها خاموش، تقویم عزاداره... کسی نمی خنده، چاپلین هم بی کاره

 

اما زمانی که می گی منو می خوای، وقتی که بعد از قهر سراغ من می آی

خوشبختِ خوشبختیم... من و توُ مردُم... قسمت میشه لبخند، قسمت میشه گندم

خدا هم میخنده وقتی که تو شادی،  روزنامه پُر میشه از حرف آزادی

رادیو می خونه "مرا ببوسو" باز....  یک ماه مرخصی می دن به هر سرباز

خلاصه دنیا رو چشمات می گردونن... گنجشکا هر روز صبح واسه تو می خونن

لبخندتت تفسیر شعرای مولاناس،  با تو دلم گرمه بی تو جهان تنهاست

 

لینک دانلود دو آهنگ "من و تو و مردم" و "مرا ببوس"

اولی با صدای خود یغما گلرویی نازنین و دومی ترانه ای قدیمی با صدای گل نراقی... امیدوارم لذت ببرید :)


+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ مرداد۱۳۹۲ساعت 18:6  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

 

تولدت مبارک داداشی

بهترینِ بهترین ها رو برات آرزو دارم

 


برچسب‌ها: تولدت مبارکتولدانهعشقولانهخواهرانه و برادرانه
ادامه حرفام :
حتی وقتی خیلی دوری...

حتی وقتی کنارم نیستی...

حتی وقتی دست روزگار و سرنوشت بینمون یه دنیا فاصله انداخته...

وقتی جلوی یه سری چیزا رو نمیشه گرفت...

عیبی نداره...

مهم اینه که هم یاد تو اینجاس...

اون قدری که لحظه ای از یادت غافل نیستم...

و هم یاد من اونجاس...

وقتی حتی باوجود این همه سختی یادت نمی ره که هر جور شده به خواهرت بگی که ۳۰تیر خبر ورزشی با علی انصاریانٍ محبوبش مصاحبه کرده...

تو اینجایی داداشی...

نمی خوام با این حرفا کسی رو ناراحت کنم...

اما امروز تولدته و من نتونستم ساکت باشم... باید می نوشتم از تو...

تو که واسه من "داداش تپلوی مهربون غرغرمیرزای ایراد گیر خودمی" که دلم تنگ شده واسه شنیدن "خانم اخلاقی" گفتنت، وقتایی که زیادی غر می زدم...

دلم تنگ میشه واسه بهونه گیری هات...

نمی دونی چه بغضی گلوم رو میگیره وقتایی که اندی گوش می دم و یادت می افتم...!!!!یا وقتایی که ساسی مانکن چرت و پرتاش رو می خونه و یاد اون شبی می افتم که چقدر دو تایی زور زدیم و به مغزمون فشار آوردیم تا یادمون بیاد که حرفای بی سروته اون آهنگش چی بود؟! تازه اینا ترانه های شادی بود که مردم خنده اشون می گیره وقتی میبینن با شنیدنش یه لبخند مسخره نشسته گوشه ی لبت و شاید کمتر کسی بفهمه بغض صداتو... حالا ترانه های داریوش" که جای خود دارن!!!

از حال این روزای من اگه بپرسی باید بگم حرفم رو پس می گیرم! "ب خ"، دیگه "خ خ" نیست وقتی دل آدم گرفته باشه!

اما با همه این حرفا... هنوز تو هستی و منم هستم و امید هم هنوز هست... پس فقط می گم:

 

تولدت مبارک داداشی

بهترینِ بهترین ها رو برات آرزو دارم

۱) وانمود...

۲) دختری که خواهرت باشد...

۳) جای خالی رویا...


+ نوشته شده در  شنبه ۵ مرداد۱۳۹۲ساعت 0:1  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
سلام بچه ها ببخشید که دیر اومدم...

مجبور شده بودیم بریم مسافرت...

نزدیک دریا بودم اما دریا رو ندیدم...

قبلا دلم گرفته بود اما حالا بدترم

الان بازم بیشتر از قبل دلم می خواد دریا باشم اما در حال حاضر گفتن این حرفا یه کم خودخواهیه...

این دفعه دلم می خواد برم کنار دریا داد بزنم!!!!!!!!!

 

به هرحال این بار ۲ تا پست فرستادم اگه وقت دارید پست دوم رو هم نگاه کنید و جواب چرا های منو بدید.... ممنون

+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ مرداد۱۳۹۰ساعت 20:41  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

واسم خیلی جالبه:

 

چرا

وقتی یکی می میره بچه هاش انگار از این رو به اون رو می شن؟

مثلا بچه ای که تا دیروز واسه مادرش هرکاری می کرد بعد از فوت پدرش سعی می کنه همه کاره ی خونه بشه

 منظورم کمک کردن نیست... منظورم اینه که  همه چیز رو دست خودش بگیره و حتی حتی نظر مادر رو نمی پرسه و اگر از طرف مادر نسبت به حرفش مخالفتی بشه قهر می کنه و ناراحت می شه!!!!

 

چرا

 پسرا وقتی ازدواج می کنن هیچ وقت سعی نمی کنن بین خانوادشون و همسرشون یه تعادل برقرار کنن تا اختلافی به وجود نیاد...

پسرا همیشه راحت ترین کار واسه خودشون رو انتخاب می کنن!

یعنی  یا همیشه از خانوادشون می خوان که کوتاه بیاد تا حرف همسرشون به کرسی بشینه...یا یه کاری می کنن که همسرشون نتونه هیچ وقت نظرش رو بگه!!!

چرا پسری که تا دیروز از گل نازکتر به مادرش نمی گفت بعد از ازدواج همسرش به راحتی می تونه کاری کنه که 180 درجه از این رو به اون رو بشه و به خاطر یه چیز کوچیک با همه سرسنگین بشه و یه جوری رفتار کنه که یعنی من ازتون ناراحتم...

به نظر من یه آدم-چه مرد و چه زن- اگه نخواد کاری رو بکنه (به خصوص راجع به این جور موضوعات)... اون کارو نمی کنه...

 

آدم بعضی وقتا..توی بعضی جاها...تو شرایطی که نباید...بعضی کار ها رو از بعضی کسا می بینه که قبل از اون هرگز فکرش رو هم نمی کرده... هنوز یه جورایی تو شک ام!!!!

چی بگم!

شاید اگه خیلی حرفا نگفته بمونه بهتره...

اما سوالایی  که پرسیدم خیلی عمومیت داره و نمونه هاش رو زیاد دیدم...

میشه لطفا بگید چرا؟؟؟؟

+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ مرداد۱۳۹۰ساعت 20:34  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

ما بدهکاریم،

به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند:

معذرت می خواهم!

چندم مرداد است؟

و نگفتیم…

چون که مرداد

گور ِ عشق ِ گُل ِ خون رنگِ دلِ ما بوده است!!!!

 

حسین پناهی

 

این هم به مناسبت انتشار آلبوم " راه با رفیق" که با صدای خود زنده یاد به بازار اومد...این شعررو دوست دارم چون هیچکس نمی دونه که خود حسین پناهی هم چندم مرداد از دنیا رفت...شاید البته خیلی ربطی به هم نداشته باشه ولی واسم جالب بود...

روحش شاد و یادش گرامی باد


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۰ مرداد۱۳۹۰ساعت 16:2  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

...

شک نمی کند باران لحظه ایی به باریدن!

کلافه نمی شود کلاغ از این همه پرنده که می پرند!

شک نمی کند مورچه به بار و نه به راه خویش

و مار عیال وار، سینه خیز می رود خس وخار را بی هیچ گلایه ای!

 

هر درختی به گونه ای سبز است،بی که تحقیر کند دیگری را!

لرزش گنجشک نوبال بر شاخه ی خیس از شکایت نیست!

الاغ بر اندام اسب حسادت نمی کند

و ماهی یادش هست که ماهی باشد چه در تنگ و چه در دریا...

...

تندتر-آری!- تندتر می جوم آدامسم را تا به هیچ نیندیشم!

بی خیال در پیاده روها و نمایشگاه ها و استادیوم ها!

...

دیگر به هیچ چیز نمی اندیشم!

صلاح و سعادت من این است که نیندیشم به هیچ!

...

آواز می خوانم پر از آلاله های باژگون...بی هیچ استعاره ای!

 

 

تعادل جهان حفظ می شود به مرگ این و تولد آن!

 

 

قسمتهایی از شعر dat com

از دفتر هفتم-نمی دانم ها_ از حسین پناهی

 

 

به مناسبت سالگرد رفتنش در یکی از همین روز های مرداد...

روحش شاد و یادش گرامی باد

 

 

این پست با تاخیر رو صفحه اومد...چون دوباره رایانه ی من دچار مشکل شده بود و تو اینترنت نمی رفت

نمی دونم هرچند وقت یه بار چش میشه؟

اینم از مشکلات تکنولوژیه دیگه... به هر حال لطفا پوزشم را بپذیرید...

وبابت همه ی پیامها و نظراتتون ممنون...برای این پست هم نظر یادتون نره


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۵ مرداد۱۳۹۰ساعت 20:2  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

این خبر رو توی روزنامه ی همشهری 4.مرداد.90 خوندم وخبرش واسم خیلی خیلی جالب بود:

اورانگوتانی در یکی از باغ وحش های چین برای رسیدن به جفت خود یک تونل حفر کرد!

این اورانگوتان که رسانه ها به آن لقب "اورانگوتان باوفا" دادند وقتی از جفت باردار خود جدا شد زود دست به کار شد و تونلی به سمت قفس جفتش حفر کرد!

مسئولان این پارک حیات وحش در این رابطه به خبرنگاران گفتند:

این اورانگوتان از زمانی که جفتش رو قرنطینه کردند، افسرده و از لحاظ جسمانی نیز بسیار ضعیف شده است.

آنها می گویند این اورانگوتان در 2روز گذشته از برگشتن به قفس خودداری می کرد.

روز بعد کارکنان باغ وحش در نهایت تعجب متوجه شدند که اورانگوتان شروع به کندن تونلی در زیر دیواری کرده است که به قفس جفت قرنطینه شده منتهی می شود!

 

واقعا آفرین به این "مرد"

 

متاسفانه این روزا آدم کم از این چیزا می بینه و میشنوه...

تو زمونه ای که حتی "قوها" که نماد وفاداری نسبت به جفتشون بودن... به هم خیانت می کنن(حالا آنسان دوپا و بی وفایی هاش که جای خود رو داره که بهتره من در این رابطه هیچی نگم که سکوت خودش بهترین حرفه در این مورد)  خیلی خوبه که آدم همچین چیزی بشنوه یا بخونه...

ولی بازم آفرین به این مرد!


برچسب‌ها: آفرین به این مرد

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۶ مرداد۱۳۹۰ساعت 18:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
شنبه داشتم دفتر خاطراتم رو نگاه میکردم.

از اول دبیرستان توش بود تا دوستای جدید دانشگاه. از بهنوش و مهدیه و گلسا  و نسترن تا نیلوفر بی معرفت و بهاره ی چشم سبزی که واسم نوشته بود اگه فراموشم کنی الهی بترکی!!!و مریم ع که با معرفت تر از خیلی ها شد و هنوز واسم اس ام اس میفرسته و از هم با خبریم.  

خاطره انگیز ترین نوشته ها مال پیش دانشگاهی بود که بچه ها خاطره هامون رو دوره کرده بودن...

دلم واسه اون روزای تلخ کنکور و روزای شیرین دور هم بودن و به قول ماندانا قطار بازی ها تنگ شده.

با خاطره ی اون روزا خندیدم و گریه کردم

خندیدم به آب بازی ها...قطاربازی ها... بستنی خوردن ها سر کلاس دیفرانسیل...خندیدن به جک های سر کلاس زبان و جریمه هاش... به گوشه ی کلاس وایسادن سر کلاس عربی واسه این که کتاب یادمون رفته بود... به برنامه ی کلاه قرمزی و پسر خاله سر کلاس فیزیک...به شب یلدا و خوندن درس شیمی توی اون یه دقیقه ی اضافه!... به کل کل قرمز و آبی سر کلاس معارف و خروپف استاد ته کلاس سر امتحان  به اون لحظه که معلم برنامه ریز سختگیر و کم خنده(!)نتونست جلوی خنده اش رو بگیره وقتی روبان سیاه آگهی ترحیم رو بالای برنامه ی سنجش دیدبه کل کل های فمنیستی سر کلاس ادبیات... به خنده ها و برف شادی و لواشک سر کلاس هندسه... به کت "خاکی" دبیر گسسته و نستنش روی پله ی جلوی تخته و ورقه صحیح کردن های چند ثانیه ایش...خندیدم به یاد اون روزا که اول سال دبیرا می گفتن بعد عید افسرده می شید و بعد دیدن که ما چه طور استرسمون رو با قطار بازی تو راه پله ها پنهون می کردیم و اونا تعجب می کردن از این روحیه ی بالا!!!!!!

آره ...گریه کردم وقتی خاطره ی خاطره طاهایی رو خوندم که با چه دردی برام یادگاری نوشته بود از دوستی هایی که به زودی فراموش میشه(و خیلی هاش واقعا فراموش شد) ... گریه کردم وقتی یاد ناراحتی دبیر دیف افتادم که باعث شد قلبش درد بگیره... گریه کردم وقتی یاد روزی افتادم که نتایج سنجش رو سر کلاس هندسه بهمون دادن...گریه کردم وقتی یاد این افتادم که چه روزایی داشتیم و چه امیدی واسه رفتن به یه دانشگاه به معنای واقعی کلمه (نه این خراب شده ای که اسمشو گذاشتیم دانشگاه)... آره گریه کردم وقتی عکسامون رو می دیدم که می خندیدیم حتی به ترک دیوار اما توی چشمامون خستگی و استرس موج می زد...

دلم گرفت... دلم تنگ شد واسه اون روزا...

همیشه وقتی از "مدرسه به خصوص دبیرستان لعنتیمون" شکایت می کردم همه ی بزرگترها می گفتن: یه روز دلتون واسه این روزا تنگ میشه

اما نشد !هنوزم از دبیرستانمون متنفرم! اما پیش فرق می که شاید انتظاراتی که داشتم رو برآورده نکرد (هر چند که یه بخشیش هم تقصیر خودم بود) اما یادم نمی ره که اولین روز با چه ذوقی مانتوی پیش رو پوشیدم و خوشحال بودم که پیشم رو اونجا می گذرونم.

امروز اون نتیجه ای که می خواستم رو نگرفتم اما خوشحالم که حداقل یه سال (اون هم سالی که خودش به اندازه ی کافی سخت هست)از زندگیم لذت بردم و خندیدم و مجبور نبودم با معلمایی که دوستشون ندارم سر و کله بزنم و حرص بخورم و اونا هم یه چوب بردارن وبگن: سال سرنوشتته بخون...بخون...بخون...بخون...بخون...بخون......

سر کلاس شیمی استرس گرفتم که نکنه بندازتم بیرون اما با علاقه شیمی خوندم... سر کلاس دیف بود که واسه اولین و آخرین بار تو زندگیم از کلاس افتادم بیرون(فقط یک بار) اما از دست دبیرمون ناراحت نشدم...و....

اما خوشحالم که تو ریاضی C نموندم و رفتم ریاضی Bچون جو کلاس ما خیلی خوب بود

اما دلم واسه همه تنگ شده:

خانم حجازی. خانم رزمی. آقایان: کامران. داناجو. کاویانی. خزایی. هورفر. سید موسوی.حتی رضافر. و موئینی که حالا بیشتر قدرش رو می دونم وقتی می بینم استاد آمار دانشگاهمون چقدر بد تدریس می کنه... دلم وا سه "بههههههترین کار" و "بندسلیگا" هم تنگ شده!(می بینی الناز زمونه آدم روعوض می کنه)

دلم واسه برادران جاماسبی که مسیر زندگیم رو عوض کردن و به خاطر این تمام زندگیم رو مدیونشونم تنگ شده. واسه آقایان کرمی. برزگر. احمدی.عالی آذر. مهراسبی. و.... تنگ شده

 

واسه همه  بچه ها که شاید دوست نداشته باشن اسم کاملشون رو بگم:

۲تا آرزو.۳تا خاطره. ۲ تا شقایق. ۳تا سحر. هانیه. آزاده. الناز. مریم. مرجان.ماندانا. سولماز. کتایون. رویا. ۲تا غزاله. سمیرا. مینا. نیوشا. نیلوفر. فرشته. مهسا فاطمه. نشاط و....

آهای بچه های بی معرفت ریاضی B توحید. آهای! هم کلاسی با توام!

اگه این مطلب رو دیدید به هم خبر بدید و یه سر اینجا بزنید. خدارو چه دیدی شاید بازم دوستی هامون ادامه پیدا کرد.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۶ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 10:35  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

تا حالا شده یه چیزی بنویسی و بعد از نوشتنش منصرف شی؟

بنویسی اما پستش نکنی؟

پستش بکنی اما پشیمون شی و بیای و اصلاحش کنی؟

تاحالا شده با خودت فکر کنی بعضی حرفا بهتره با آدم به گور بره؟

من هم پشیمون شدم و ترجیح دادم این پست رو عوض کنم.این اتفاق نادریه و خیلی کم اتفاق می افته... اما این دفعه شد دیگه سعی می کنم دفعه ی آخرم باشه 

اما خودم که می دونم کی این مطلب رو پست کردم و چرا

پس آهنگایی که تو این روز گوش کردم رو می ذارم همین جا بمونه:

پ.ن:توضیح اضافه واسه دوستای صمیمی این که قضیه عشق و عاشقی نبوده... که زنگ بزنید و اس ام اس بدیدو جریان رو بپرسیدالبته از شنیدن صداتون شاد می شم اما واقعا قضیه عشقی نبوده

خیلی خسته ام...

تنها چیزی که آرومم می کنه موسیقیه...

شادمهر..

یه پنجره با یه قفس یه حنجره بی هم نفس

سهم من از بودن تو یه خاطره است همین وبس

تو این مثلث غریب ستاره ها رو خط زدم

دارم به آخر خط می رسم از اون ور شب اومدم

داغ ترانه تو نگام شوق رسیدن تو تنم

تو حجم سرد این قفس منتظر پر زدنم

.

.

.

توی این دلواپسی های مدام

جز ترانه های زخمی چی دارم

وقتی حتی تو برام غریبه ای

سر رو شونه های بارون می ذارم

اسم تو برای من مقدسه

تا نفس تو سینه پرپر می زنه

باورم کن که فقط باور تو

می تونه قفل قفس رو بشکنه

منمو یه آسمون بی دریغ

منمو یه کوله راه ناگزیر

ای ستاره ی شبای مشرقی

 پر پرواز منو ازم نگیر

.

.

.

می خوام برم پا ندارم

می خوام نرم جا ندارم

گریه کنم دل ندارم

داد بزنم نا ندارم

 

رضاصادقی...:

زندگی رو دوست دارم با تمام بد بیاریش

عاشقی رو دوست دارم با تمام بی قراریش

من می خوام اشکو "بفهمم" وقتی از چشام می ریزه

"تنهایی گرچه کشنده است واسه من خیلی عزیزه"

تو کتاب نوشته عاشق خیلی تنها خیلی خسته است

جای بارون بهاری روی چترای شکسته است

اما من می گم یه عاشق همه ی دنیا رو داره

"همه چترا رو باید بست وقتی آسمون می باره"

 

 

فرهاد:

آن روز ها

وقتی که من بچه بودم

غم بود... اما... کم بود

 

 

محسن یگانه:

هیچکی نمی تونه بفهمه که دلم از چی گرفته

هیچکی نمی تونه بفهمه که صدام از چی گرفته

 

یا دکلمه های حسین پناهی:

این سرگذشت کودکی است که به سر انگشت پا هرگز دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است!!!

.

.

.

ما گلچین تقدیر و تصادفیم

آری گلم دلم ورق بزن مرا

و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع می کند

 

 

دکلمه ی پروز پرستویی:

خندیدمو قلم برداشتمو به یادگار بر روی ستون سنگی نوشتم:

موسم اندوه که می رسد ماه را نگاه کنید

آنگاه نشستم و یک دل سیر دیدمش!

دیدمش...همان ماه من بود که می خندید!

 

دکلمه ی زنده یاد خسرو شکیبایی عزیز:

با هر چه عشق نام تورا می توان نوشت!

با هر چه رود راه تورا می توان سرود!

بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را

با دست های روشن تو می توان گشود!

 

اگه تاحالا این حس رو تجربه کردی نظر بده...

از این که حوصله کردی و تا تهش رو خوندی ممنون

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۱ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 20:18  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

شاید به نظرتون مسخره باشه اما

من تا دیروز ۲۹-آپریل-۲۰۱۱  با هیچ آدمی احساس رقابت نکرده بودم!!!!!

ولی از دیروز برای اولین بار این رو احساس کردم واز خدا ممنونم که این حس رو در من به وجود آورد چون این احساس به آدم شوق زندگی کردن می ده!!!!!

دیگه احساس به هودگی نمی کنی و روزمرگی رو راحت تر تحمل میکنی!!!!

فقط امیدوارم این حس موقتی نباشه.

باورتون نمی شه اگه بگم می خوام با کی رقابت کنم!!!!!

با کاترین میدلتون!!!!!!!! همسر پرنس ویلیام!!

رقابت از این نظر نه که بخوام با یه شاهزاده عروسی کنم

بلکه از این نظر که می خوام کاری کنم که همون طور که چشم همه ی دنیا دیروز به او ... لباسش و جواهراتش بود یک روز به من باشه اما نه به خاطر لباس و جواهراتم!!!!!

یه دختر معمولی که می گن اجدادش معدنچی بودن... فردا ملکه ی آینده خواهد بود... یعنی به خیلی از آرزوهاش رسیده...کی فکرشو می کرد؟؟؟

اگه کیت تونسته پس منم می تونم به آرزوهام برسم!!!!!!

اگه می خواید می تونید بخندید یا شوخی اش بگیرید!

کی میدونه من کی شوخی می کنم و کی جدی ام!


برچسب‌ها: کاترین میدلتون و من
+ نوشته شده در  شنبه ۱۰ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 11:34  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ!

این بود زندگی؟؟؟؟

زنده یاد حسین پناهی

از آلبوم سلام-خداحافظ 


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۰ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 11:17  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

و مرگ مردن نیست:

و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست!!!

من مردگان بی شماری را دیده ام

که راه می رفتند‌‌...

حرف می زدند...

سیگار می کشیدند...

و خیس از باران...

انتظار و تنهایی را درک می کردند.

شعر می خواندند...

می گریستند...

قرض می دادند...

قرض می گرفتند...

می خندیدند و

                            گریه می کردند...

صفحه ی ۴۳ از کتاب سالهاست که مرده ام

زنده یاد حسین پناهی

آره... مرگ تنها نفس نکشیدن نیست...

 گاهی نفس کشیدن هم معنای زندگی نمی ده...

 وقتی احساس تکرار و روزمرگی می کنی...

دیگه فقط نفس می کشی اما زندگی نمی کنی...!

چون توی روزمرگی گم شدی...

واسه بیرون اومدن از این تکرار چی کار می شه کرد؟

زندگیمون خلاصه شده در :

صبحانه...کار(مدرسه یا دانشگاه)... نهار...تلویزیون...شام...تلویزیون...خواب...صبحانه...

(و این قصه ادامه دارد... البته جدا از کارای کوچیک دیگه ای که از رو عادت و تکرار و روزمرگی انجانشون می دیم)

پیشنهادی داری؟... لطفا نظر بده


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۴ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 19:28  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

پس!

سومی که بود که گریه می کرد؟

ما که دو نفر بیشتر نبودیم!!!!

 

صفحه ی ۶۷

از کتاب "نمی دانم ها" از حسین پناهی

انتشارات دارینوش


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  جمعه ۲ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 18:45  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام به همه

می دونم دیگه واسه تبریک گفتن یک ماه(!) دیر شده

اما رایانه ام خراب شده بود و تو این مدت وفت نشده بود درستش کنم.

اما چون بر خلاف عید دیدنی ها  تبریک گفتن سال نو رو خیلی دوست دارم  پس:

سال نو مبارک

+ نوشته شده در  جمعه ۲ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 17:4  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
کسی نمی داند حسین پناهی دقیقا چندم مرداد از دنیا رفته پس بدهکاریم به سرنوشت مردی که می گویند حدودا در یکی ازهمین روزها از دنیا رفته.

به تقویم نگاه کن ... ۶ سال بی پناهی گذشت...

پناهی روزگاری نوشته بود:

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا ۵۰ سانت به خدا نزدیک تر باشم.

بعد از مرگم انگشت های مرا به رایگان در اختیار اداره ی انگشت نگاری قرار دهید

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبد شکافی کند... من به آن مشکوکم!!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق...تلفن...لوله ی آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی ... گورستان را تماشا کنم!

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید شاید آنجا هم نیاز باشد!!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که ز گهواره تا گور دانش بجست!!!

دوست ندارم مردم قبرم را لگد مال کنند...در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره ی قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه ی رانندگی ام را به یک آدم مستحق بدهید... ثواب دارد!

در مجلس ختم من گاز اشک آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از این که نمی توانم در مجلس ختم خودم حضور یابم قبلا پوزش می طلبم!!!

 

احسان محمدی

ص۱۵- هفته نامه امید جوان ش۶۸۵

اصلاحیه:

با توجه به این که آقای احسان محمدی لطف کرده بودن و برای این پست یک نظر گذاشته بودن و به نکته ای اشاره کردن که بر خودم واجب دیدم که ذکر کنم این مطلب رو آقای محمدی ننوشتن و ظاهرا ایشون هم این مطلب رو از زنده یاد پناهی جایی نخوندن...

پس اجازه بدید که این مطلب فقط یه " بهونه" باشه واسه یاد کردن از کسی که نمی دونیم دقیقا چه روزی از بین ما رفت

روحش شاد و یادش گرامی باد

 

 

شقایق و یاس:

نمی دونم این مطلب رو چند نفر می خونن... وچند نفرشون برای حسین پناهی از خدا آمرزش می خوان.... اما می خواستم خواهش کنم که هر کی واسه ی این هنرمند عزیز فاتحه ای خواند... واسه ی پدر بزرگ منم که خیلی دوسش داشتم و چند روز پس از حسین پناهی چشم از این دنیا فروبست و۶سال از رفتنش می گذره و بقیه ی رفتگانمون هم (اگه سختتون نیست) یه فاتحه بخونید.

 از همگی ممنون


برچسب‌ها: به نام حسین پناهی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ مرداد۱۳۸۹ساعت 19:19  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

بعضی روزا دلش می گیره آدم              فاصله امون خیلی زیاده از هم

وقت غذا خالیه ظرفهامون                   تعارفه تموم حرفهامون

بی نمکیم و جای شک نداره               می گیم که دستمون نمک نداره

کارو ولش تو ادعا که بیستیم              جز خودمون به فکر هیچکی نیستیم

از روزی که نقل و تو ومنی شد            کل کلِمون باعث دشمنی شد

دعوا سر چیزای واهی آخه؟               واسه ی صنار و سه شاهی آخه؟

به این و اون ضرر زدن درسته؟             تهمتو پشت سر زدن درسته؟

کنج اداره عمرمون تباه شد                 بس که نشستیم دلمون سیاه شد

شمام اگه خسته اید از تجارت            یه روز غروب پاشین بریم زیارت

می شه یه نصفه روز کارو ول کرد         اونجا نشستو سیر درد دل کرد

اونجا میون درد دل دمادم                  نمی پرن میون حرف آدم

نمی دن آدمو فرشته ها لو                کسی نمی گیره از آدم آتو

واسه اجابت دعا و نفرین                  رو گنبدا نشسته مرغ آمین

فرشته ها که واقف از طریقن             می گن با دل شکسته ها رفیقن

اگه یه وقت صدات زدن عجیب نیست   راستیَتِش اونجا کسی غریب نیست

اونجا بشین با رفقا صفا کن            خوش به سعادتت... مارم دعا کن

 

این  مطلب رو از یکی از اشعار مجموعه ی

" با  معرفت های عالم"

که به صورت CD منتشر شده برداشتم.

اشعار این مجموعه با صدای شاعر اشعار (آقای ابوالفضل زرویی نصرآباد)

در این مجموعه موجوده و مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی رو داره 

و توسط موسسه ی نغمه ی شهر منتشر شده.

من خیلی خوشم اومد به خصوص اینکه

هر شاعری شعر های خودش رو با یه حس دیگه ای می خونه

امیدوارم شما هم از این شعر خوشتون اومده باشه. 

 

+ نوشته شده در  شنبه ۲۱ فروردین۱۳۸۹ساعت 17:35  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

شب در چشمان من است

به سیاهی ِ چشم هایم نگاه کن!

روز در چشمان من است

به سفیدی چشمانم نگاه کن!

شب و روز در  چشمان من است

به چشمهایم نگاه کن!

 

پلک اگر فرو بندم

جهانی در ظلمت فرو خواهد رفت!

 

حسین پناهی

از دفتر هفتم: نمی دانم ها

 

روحش شاد و یادش گرمی باد


برچسب‌ها: حسین پناهی

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲ فروردین۱۳۸۹ساعت 2:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید