امید... آخرین چیزی بود که برام مونده بود. نمی تونم بگم دقیقا چی بود که باعث شد از دستش بدم... این که 30 سالم شده و به زندگیم نگاه میکنم و حس میکنم هیچی سر جاش نیست؟ این که میبینم دنیا بیشتر از چیزی که به ما گفتن دست قدرتمنداییه که تصمیم میگیرن چطور باید اداره شه؟ این که میبینم تو همین سالها از زمانی که من به دنیا اومدم تا امروز نه فقط کشور خودم بلکه دنیا جای مسخره تری شده برا زندگی؟ این که دیگه بوی بهبود ز اوضاع جهان نمیشنوم؟ این که میبینم هر چیزی که یه روز بهش بهش دلم خوش بود، تاریخ، طبیعت، فرهنگ... همه اش داره ذره ذره و با سرعت زیاد از بین میره؟ این که دیگه هیچ چیزی... هیچ جیزی خوشحالم نمیکنه؟ فقط میدونم دیگه ندارمش!
شاید دلیل تمام گیج بودنام، بی تفاوتی هام، خستگی هام، دلتنگی هام و تمام اون اشکایی که وقت و بی وقت تو چشمم جمع میشه و با کوچیک ترین حرفی بغض گلومو میگیره و میشکنم همین باشه.
امید... آخرین سنگری بود که پشتش قایم شده بودم و دیگه ندارمش!
- ۲ نظر
- ۲۷ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۰۳