پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف حساب» ثبت شده است

گاهی، وقتی با عجله دارم به سمت خونه برمیگردم حسودیم میشه به کسایی که عجله ندارن! اما ته دلم می دونم که شاید اونا هم به من حسودیشون میشه که کسی تو خونه منتظرمه! چون ذات آدمیزاد همینه. آدم معمولا حسرت چیزهایی رو می خوره که نداره!
اما به هر حال به نظرم کار درست رو اونایی می کنن که بعد از رسیدن به یه سنی مستقل میشن. و این مستقل شدن لزوما به معنی ازدواج کردن نیست. مستقل شدن خیلی سخته. یاد میگیری که ظرفا و لباسا خود به خود تمیز نمیشن. یخچال خود به خود پر نمیشه. خونه و کشوها و کمدها خود به خود مرتب نمیشن. یاد میگیری که نگهداری کردن از حیوون خونگی همونقدر که لذتبخشه نیاز به مسئولیت پذیری داره اما... به نظرم درست ترین کار اینه که بعد از یه سنی مستقل بشی.
باید مستقل بشی تا وقتی بعد از یه روز کاری مرخرف برمیگردی خونه نگران نگاه پرسشگر و نگران کسی نباشی. وقتی یه روز تعطیل از جایی برمیگردی و وسط راه تصمیمی میگیری برای کاری راهت رو تغییر بدی و کارت طول میکشه، نگران زمان نباشی. وقتی با کسی قرار می ذاری مدام به ساعتت نگاه نکنی مبادا وقتی برمگیردی خونه هرچی که خوش گذروندی با اخم و تَخم از دماغت در بیاد. باید مستقل باشی تا اونقدر شاد باشی که اگه قراره چند ساعت در هفته رو با خانواده ات بگذرونی انقدر انرژی داشته باشی که اونا رو هم شارژ کنی نه این که هر روز فقط غرغرهات رو براشون ببری.
به نظرم به طور کلی برای ادامه ی زندگی دو راه داری:
یا باید اونقدر قوی باشی تا بتونی مستقل زندگی کنی و سختیای مشکلات اقتصادی و غیر اقتصادیِ تک نفره زندگی کردن رو به دوش بکشی و زیر بار اجاره خونه های سرسام آور سر خم نکنی اما از یه نظرای دیگه راحت تر باشی...
یا باید اونقدر قوی باشی تا بتونی هر روز بجنگی و دوم بیاری و به خودت یادآوری کنی که هیچ چیزی تو دنیا باارزش‌تر از خانواده نیست و روزی که نباشن هیچ چیزی هرگز نمی تونه جای خالیشون رو تو زندگیت پر کنه و قید اون استقلال لعنتی رو حالاحالاها بزنی.
  • یاسمین پرنده ی سفید
تو بانک نشسته بود. رمز کارت بانکیش به مشکل خورده بود. تو همون چند دقیقه که بخوان مشکل کارتش رو برطرف کنن سه بار تکرار کرد که "کارت دست خانومم بوده. رمز رو اشتباه زده و سوخته". رو صندلی پشت سرش نشسته بودم و منتظر بودم نوبتم بشه. اصرارش برای تکرار این جمله برام جالب بود. داشتم فکر می کردم چرا ما انققققدر اصرار داریم که همیشه دنبال یه شریک جرم باشیم، تقصیر رو گردن دیگران بندازیم و...؟ چه فرقی به حال بانکدار داشت که کارت رو چه کسی سوزونده؟ فرض کنیم که همه ی ما فکر می کردیم که خود آقا باعث شده کارتش بسوزه... چه اتفاقی می افتاد؟ گذشته از این که این روزا همه ی ما به درد فراموشی مبتلا شدیم و می تونیم همدیگه رو درک کنیم بیا فرض کنیم که کسی باشه که درک نکنه و فکر کنه که ما خنگیم! این که اون غریبه در مورد ما چی فکر کنه چه اهمیتی داره؟

یا مثلا...
کسی که محل کار قبلیم جایگزین من شده. برای این که اشتباه خودش رو از گردن خودش باز کنه اصرار داشته که اشتباه برای زمان من بوده و مبلغی که اضافه تر به حساب اداره ی مالیات واریز شده مربوط به کار خودش نبوده. وقتی ثابت شده که اشتباه تو زمان خودش رخ داده با اصرار گفته: بذارید من زنگ بزنم اداره ی مالیات اونا دارن اشتباه می کنن!!!! (یک بار دیگه جمله رو بخونید: من زنگ بزنم به اداره ی مالیات و بگم اشتباه میکنید که میگید ما به شما بیشتر از بدهیمون پول دادیم و بستانکاریم! ما باید بهتون پول بدیم!!!) طرف حاضره شرکت هزینه ی بیشتری رو پرداخت کنه اما قبول نکنه که اشتباه کرده!

چرا حاضر نیسیتم بپذیریم که همه ی ما ممکنه اشتباه کنیم؟ چرا وقتی اشتباهی میکنیم نمی خوایم تبعاتش رو بپذیریم؟ و چرا با تمام این اوصاف شرایط خودمون رو با ژاپنی ها مقایسه میکنیم؟ چرا انتظار داریم همه چیزمون سرجاش باشه در حالی که حتی خودمون تو کوچیک ترین مسائل حاضر نیستیم مسئولیت پذیر باشیم؟ حرفای اشتباه خودمون رو قبول کنیم و با شهامت بگیم من اشتباه کردم؟! برای اصلاح کارهای اشتباهمون به جای این که دنبال راه حل باشیم دنبال مقصر میگردیم؟!
بیایید یه کم بهش فکر کنیم :)

روزگارتون خوش :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

زیاد راه رفته بودم. دستام پر بود و حسابی خسته بودم. مسیر کوتاهی بود بین دو تا خیابون اصلی که همیشه پیاده میرفتم. اونقدر طولانی نبود که کسی بخواد تاکسی سوار شه. اما انقدر خسته بودم که آروم زمزمه کردم: "خدایا... یعنی نمیشه یه نفر پیدا شه این دو قدم راه رو منو برسونه؟" هنوز جمله ام تموم نشده بود که یه ماشین هیوندای زرشکی کنارم سرعتش رو کم کرد. عکس العمل طبیعی بدنم این بود که سمتش نگاه کردم. صورتش رو درست ندیدم اما معلوم بود میانساله. من به راهم ادامه دادم و دیدم چند قدم جلوتر جایی که وسط خیابون نباشه ماشین رو نگه داشته. نزدیک که شدم، گفت: "سلام. می خوای برسونمت؟" خسته بودم. واقعا به زور خودم رو راه می‌بردم. سرم رو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم. این بار حتی نگاهش هم نکردم. اونم راهش رو گرفت و رفت.

این اتفاقیه که ممکنه روزانه برای خیلی از خانوما پیش بیاد و متاسفانه این جور برخوردهای اعصاب خورد کن دیگه یه چیز عادی شده. اما همه ی اینا رو ننوشتم که ناله کنم. این اتفاق بهم یادآوری کرد که چقدر مهمه که گاهی حواسمون جمع باشه که داریم از کائنات چی طلب میکنیم. اون چیزی نبود که من میخواستم؛ اما چیزی بود که به زبون آوردم! چیزی بود که درخواست کردم!

لیست آرزوهاتون رو دوباره نگاه کنید. از خودتون بپرسید اون چیزی که طلب میکنید؛ واقعا همون چیزیه که می خواید؟ :)


  • یاسمین پرنده ی سفید
از بچگی به ما یاد دادن. وقتی می خوای بری سفر؛ به خصوص برای زیارت؛ لازمه که از کسایی که میشناسی و میشناسنت حلالیت بگیری. الانم نزدیک اربعینیم و تب و تاب سفر کربلا داغه.
گاهی انگار ما آدما یادمون میره که مثل حلقه های زنجیر به هم وصلیم! مشتری خوش حساب ما؛ چک سومش هم که رقم کمی نبوده برگشت خورده. امروز که باهاش حرف میزدم سر درد دلش باز شده که جدا از یکی از مشتری های خوبش که فوت کرده و طلب این بنده خدا افتاده به ورثه و اون بندگان خدا هم گیرِ انحصار و وراثتن... تا اینجای ماجرا از دست و بال بندگان خدا خارجه... اما
یه عده از مشتریای این آقا که بهش بدهکار بودن تشریف بردن کربلا. چکاشون پاس نشده بنابراین حساب مشتری ما هم پر نشده و چک هایی که دست ما داشتن هم پاس نشده و از این طرف ما هم باید به جای دیگه ای پول بدیم که نباید پیششون بدقول بشیم و مطمئن باشید که این داستان ادامه داره!
می خوام بگم... هر کار کوچیک ما می تونه کلی رو زندگی اطرافیانمون تاثیر بذاره. می خوام بگم خدا خودش میگه من از حق خودم میگذرم اما از حق الناس نه. می خوام بگم اگه مسافر این راه بره و به هر دلیلی نتونه برگرده تکلیف چیه؟ می خوام بگم میخوای بری زیارت؟ باشه. زیارتت قبول، ما هم به اعتقاداتت احترام میذاریم. اما مومن... لااقل حسابتو صاف کن و برو. زیارت قبول...
  • یاسمین پرنده ی سفید

منتظر بودن پشت درای اتاق عمل اصلا شبیه فیلما نیست! نمیدونم فقط بیمارستانای دولتی مثل بیمارستان امام اینجورین... یا کلا همه جا همینه... اما اینجا ایرانه. جایی که مریض بعد از عمل 6 ساعت تو اتاق ریکاوری میمونه بدون این که خانواده ی نگرانش که پشت در منتظرن بدونن عمل تموم شده یا نه و مریضشون در چه حالیه! خبری از اون پزشک جراحی که در اتاق عمل رو باز میکنه و میاد تو اتاق انتظار و به خانواده ها خبر میده نیست!

ظهر که عصبانی بودم دلم میخواست دعا کنم که کاش همین بلاهایی که سر مردم میارن سر خودشون هم بیاد! تا بفهمن چقدر تلخه... 

اما فکر کنم دعای درست تر این باشه که خدا به هممون وجدان کاری بده... از بقیه ی کشورا خبر ندارم اما ما ایرانیا واقعا وجدان کاری نداریم... اگه هر کس فقط وظیفه ی خودش رو درست انجام میداد و یه کم برا دیگران ارزش قائل بود وضعمون این نبود.

کاش یه کم آدم باشیم... یه کم وجدان داشته باشیم

  • یاسمین پرنده ی سفید
"ببین... گوش کن... تحلیل نکن" رو که نوشتم. عزیزی اومد برام نوشت: "چیزی که تو پستت نوشتی چیزیه که من اونروز تو گروه میگفتم در مورد انتخابات همتون مخالفم شدین" می دونستم درست میگه. چون خودمم وقتی پست رو مینوشتم به همین فکر می کردم. این که راجع به کاندیداها هم ما هر چی می دونیم از شنیده هامونه. اما چاره ی دیگه ای نداریم. اگه به مستندات رجوع نکنیم چطور می تونیم انتخاب کنیم؟
به سمت دانشگاه رانندگی میکردم و کاغذهای تبلیغاتی ای توجه ام رو جلب کرده بود که روی تابلوهای راهنمایی رانندگی چسبونده شده بود. کاغذهایی که تمام تابلوهای هشدارِ کنار اتوبان رو پوشونده بود. و به غریبه هایی فکر می کردم که شبونه ممکن بود گذرشون به اون اتوبان بیفته و دچار مشکل بشن.
از خودم می پرسم. کسی که حتی تا این اندازه برای شهرش احترام قائل نیست چطور می خواد عضو شورای شهر بشه؟! قضاوت کردن غلطه. اما بعضی چیزا رو آدم به چشم می بینه.
خوشحالم که روزای کثیف شدن شهرم با کاغذای تبلیغاتی تموم شد :)

+این پست عمدا بعد از تموم شدن انتخابات منتشر می شود :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

ما با "حرف ها" و "فکرها" احاطه شدیم. حرفایی که به زبون می آریم... یا اونایی که میشنویم. فکرایی که تو مغز خودمونه یا فکرایی که اطرافیانمون ازشون حرف می زنن. هر روز  و حتی هر لحظه در حال تحلیل رفتار و عملکرد خودمون و اطرافیان هستیم و دیده ها و شنیده هامون رو با دیگران هم در میون می ذاریم. اگه تمام این پروسه فقط در حالت "حرف" باقی بمونه جای نگرانی نیست. اما مشکل از جایی شروع میشه که حرف ها و فکرها تبدیل به قضاوت میشه و رو عملکردمون تاثیر می ذاره. این درسی بود که بعد از از دست دادن x گرفتم! هر کدوم از ما نسبت به رفتارهای اطرافیانمون نظراتی داریم اما گاهی متوجه نیستیم که با به زیون آوردن اونها و در میون گذاشتنشون با دیگران ممکنه بتونیم نظر دیگران رو نسبت به اون شخص تغییر بدیم. این اشتباهی بوده که خودم هم دچارش شدم. بازخوردهای زیادی گرفتیم از نظرات افراد نسبت به X و به مرور و ذره ذره, رومون تاثیر گذاشت. x هرگز امام زاده نبود! همونطور که هیچ کدوم از ما نیستیم! همه ی ما خوبی ها و بدی هایی داریم که شاید همه ازشون با خبر باشن, یا شایدم فقط یه رازیه بین خودمون و خدای خودمون. اما حرف ها تاثیر خودش رو گذاشته بود. x رو بدتر از چیزی که بود قضاوت کردیم ( هرچند که خودش هم بی تقصیر نبود) اما...

به حرفای رفیقم گوش می دم. در مورد این حرف میزنه که کسی در اطرافیانش بود که خیلی ها از حضورش ناراحت بودن. گفت: "می دیدم و می فهمیدم که شیطنت می کنه و خودش هم مقصره اما من مثل دیگران براش جبهه نگرفتم. با این که می دونستم داره اذیت میکنه اما من رفتارم رو باهاش تغییر ندادم." به کارای امروزش نگاه می کنم. شخصیتش رو میشناسم. همونطوریه که داره میگه... و با خودم فکر می کنم کار درست همینه! اگه من (و ما) این کار رو در مورد X کرده بودیم... تو این مدت وقتی بعد از رفتنش دو  بار خوابش رو دیدم با نگرانی مجبور نبودم ازش بپرسم که ما رو بخشیده یا نه؟!

z کسی بود که همیشه همه ازش ایراد میگرفتیم بابت این که خودش رو از تمام این مسائل و مشکلات دور نگه می داره. میگفتم: "دور وایمیسه و عزیزتر هم هست!" و امروز اعتراف می کنم در مورد او هم اشتباه کردم! حق با او بوده! گاهی فقط لازمه بدون قضاوت دور باشی و نظاره گر! این کار خیلی بهتر از اینه که خودت رو درگیر کنی, هم فکرت رو, هم جسم و انرژی و زمانت رو و در نهایت چیزی که به دست میاری ناسپاسی ه! هیچوقت برای کاری که کردیم انتظار تشکر وجود نداشت! اما وقتی ارزش تمام کارهات رو منفی ارزیابی می کنن... اون وقت تویی و حس نارضایتی بابت تمام کارهایی که کردی و آخر شدی آدم بده ی ماجرا... در حالی که اگر می تونستی مثل z اطرافیانت رو بدون قضاوت نظاره کنی و خودت رو درگیر نکنی... هنوز عزیزتر بودی و عذاب وجدان هم گریبانت رو نمی گرفت...


خلاصه ی همه ی این روده درازی هایی که شاید به خاطر سربسته بودن این نوشتار ازش سر درنیاورده باشید اینه که: رفتار و عملکرد دیگران رو ببنید و بگذرید... تحلیلشون نکنید... قضاوتشون نکنید و اجازه ندید حرفای دیگران روی طرز فکر و نوع رفتار شما با شخص ثالث تاثیری بذاره! خودتون باشید و اجازه بدید که دیگران هم خودِ واقعیشون باشن!

کار سختیه... خیلی خیلی سخت و من خودم تازه دارم سعی می کنم شروع کنم. دعوت می کنم که شما هم شروع کنید تا روزی نرسه که سر آرامگاه کسی بایستید و تنها حرفتون باهاش تو یه جمله ی کوتاه خلاصه بشه: "منو ببخش!"

  • یاسمین پرنده ی سفید
یه وقتایی وقتی که یه چیز جدید در مورد خودت کشف میکنی... یه دفعه یه غم بزرگ میریزن تو دلت... به سادگی همین موضوع کوچیک که میفهمی چرا دیگه چیزایی که قبلا دوست داشتی خوشحالت نمیکنه.
انقدر هر بار به یه بهونه از مهمونی رفتن دوری می کنی که یه روز که تنها تو خونه موندی به خودت میگی: دیگه کسی یه سراغ هم از ما نمیگیره ها! انگار همه ما رو یادشون رفته!
انقدر با دوستات بیرون نمیری, که وقتی یه روز میتونی باهاشون بری بیرون, انقدر از جمعشون دور موندی که حس میکنی تو جمعشون غریبی و حرفی برای گفتن نداری...
انقدر شهربازی نمیری, که دیگه حتی با نگاه کردنِ اون همه وسیله ی بزرگ در حال چرخش... یا حتی با فکر کردن بهشون تنها حسی که بهت دست میده, سرگیجه و حالت تهوعه!
انقدر دورِ سینما و تاتر و کنسرت رو خط میکشی که به "نرفتن" عادت میکنی. یاد میگیری که بدون این چیزا هم میشه زندگی کرد پس لزومی برای "رفتن" نیست.
انقدر از موزه ها دور می مونی, که یه روز به خودت میگی: "این که تو گذشته ها چی گذشته و چی بوده و نبوده به من چه ربطی داره؟" شونه بالا می اندازی و دیگه با هیجان دنبال آدرس موزه ها نمی گردی...
انقدر خوشی های کوچیک رو از خودت دریغ میکنی که یه روز به خودت می آی و می بینی دیگه هیچ چیز خوشحالت نمی کنه! دیگه حتی همین چیزای ساده هم خنده رو لبات نمی آره... و سخت ترین قسمتش اینه که وقتی پا به سن میذاری, از این روزایی که گذشته و اسمش رو "زندگی" گذاشتی, خاطره ای نداری تا برای دیگران تعریف کنی! و از اون هم مهم تر! خاطره ای نداری که با فکر کردن بهشون لبخند رو لبات بیاری و بگی: "یادش بخیر!" فقط چشم به آینده داری و دونه دونه تعداد آدمایی که اینجا داری کمتر میشن و روز به روز خودت رو به اون دنیا نزدیک تر میبینی و آدمایی که اونطرف داری رو میشماری و منتظر دیدارشون می مونی!

+این بود زندگی؟!!! "حسین پناهی"
++خلاصه تا میتونی از چیزایی که امروز خوشحالت میکنه لذت ببر. حتی یک ثانیه اش رو تا میتونی از خودت دریغ نکن... حتی یک ثانیه! شاید دیگه فردا ازش لذتی نبری. بذار حداقل سالها بعد یه خاطره برای لبخند زدن داشته باشی :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

پشت چراغ قرمز به صفحه ی گوشیم زل زده بودم. صداش تکونم داد: انقدر تکون نخور دیگه خانوم!

با تعجب برگشتم کنارمو نگاه کردم. آقای میانسالی داشت به خانومش که پشت ترک موتورش نشسته بود غر میزد. خانومه فقط مظلومانه گفت ببخشید. و آقا همونطور که از لابه لای ماشینا میخواست خودشو برسونه جلو کماکان غر میزد: انگار تو تاکسی نشسته که انقدر تکون میخوره....

با خودم فکر کردم چی میشد اگه خیلی ساده تر میگفت: "خانومی... تکون میخوری تعادل موتور به هم میریزه... یه کم شرایطو تحمل کن تا برسیم"

یا هزاران جمله ی قشنگ دیگه....

به همینا فکر میکردم که یهو یکی از درون بهم گفت: حالا بشین برای تمام جمله های زشتی که خودت به کار بردی و میبری جایگزین پیدا کن... واسه تمام اون لحظه های عصبانیت... واسه لحظه هایی که انگار خودت نیستی...

گاهی خودتو از بیرون نگاه کن:)

  • یاسمین پرنده ی سفید
شنیدی می گن "اگه می خوای به کسی کمک کنی به جای این که بهش ماهی بدی,ماهی گیری رو یادش بده؟" امروز داشتم به این جمله فکر می کردم. نمی دونم واسه فکر شلوغ پلوغمه یا چیز دیگه اما فکرم پله پله جلو رفت و به چیزایی رسید که شاید خیلی به این مربوط نباشه اما...

می دونی؟ بعضی وقتا دلمون برای کسی می سوزه و دلمون می خواد از اون وضع نجاتش بدیم... اولین و راحت ترین کاری که فکر می کنیم بهش کمک می کنه رو انجام می دیم. اگه از من بپرسی میگم ما در واقع داریم به خودمون کمک می کنیم نه به اون!
اگه دلمون برای کسی می سوزه... اگه دلمون نمی خواد تو اون حال ببینیمش بهتره باهاش صادق باشیم. بهتره بهش یاد بدیم که چطور می تونه رو پای خودش وایسه و خودش رو از اون شرایط بیرون بکشه. نه این که بهش کمک کنیم و عادتش بدیم به این که همیشه برای کمک کردن بهش کنارش باشیم....

می دونی رفیق؟ بیشتر که بهش فکر می کنم می بینم این کار بیشتر خیانته تا کمک! چون یه روزی که ما به هر دلیلی دیگه نباشیم, اون آدم بیشتر ضربه می خوره! چون یاد نگرفته که بدون کمک ما باید چطور زندگی کنه.

بعضی وقتا یه سیلی محکم و به جا... بیشتر از نوازش بی جا آدم رو به مسیر درست برمی گردونه.
  • یاسمین پرنده ی سفید