پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خستگی» ثبت شده است

گاهی، وقتی با عجله دارم به سمت خونه برمیگردم حسودیم میشه به کسایی که عجله ندارن! اما ته دلم می دونم که شاید اونا هم به من حسودیشون میشه که کسی تو خونه منتظرمه! چون ذات آدمیزاد همینه. آدم معمولا حسرت چیزهایی رو می خوره که نداره!
اما به هر حال به نظرم کار درست رو اونایی می کنن که بعد از رسیدن به یه سنی مستقل میشن. و این مستقل شدن لزوما به معنی ازدواج کردن نیست. مستقل شدن خیلی سخته. یاد میگیری که ظرفا و لباسا خود به خود تمیز نمیشن. یخچال خود به خود پر نمیشه. خونه و کشوها و کمدها خود به خود مرتب نمیشن. یاد میگیری که نگهداری کردن از حیوون خونگی همونقدر که لذتبخشه نیاز به مسئولیت پذیری داره اما... به نظرم درست ترین کار اینه که بعد از یه سنی مستقل بشی.
باید مستقل بشی تا وقتی بعد از یه روز کاری مرخرف برمیگردی خونه نگران نگاه پرسشگر و نگران کسی نباشی. وقتی یه روز تعطیل از جایی برمیگردی و وسط راه تصمیمی میگیری برای کاری راهت رو تغییر بدی و کارت طول میکشه، نگران زمان نباشی. وقتی با کسی قرار می ذاری مدام به ساعتت نگاه نکنی مبادا وقتی برمگیردی خونه هرچی که خوش گذروندی با اخم و تَخم از دماغت در بیاد. باید مستقل باشی تا اونقدر شاد باشی که اگه قراره چند ساعت در هفته رو با خانواده ات بگذرونی انقدر انرژی داشته باشی که اونا رو هم شارژ کنی نه این که هر روز فقط غرغرهات رو براشون ببری.
به نظرم به طور کلی برای ادامه ی زندگی دو راه داری:
یا باید اونقدر قوی باشی تا بتونی مستقل زندگی کنی و سختیای مشکلات اقتصادی و غیر اقتصادیِ تک نفره زندگی کردن رو به دوش بکشی و زیر بار اجاره خونه های سرسام آور سر خم نکنی اما از یه نظرای دیگه راحت تر باشی...
یا باید اونقدر قوی باشی تا بتونی هر روز بجنگی و دوم بیاری و به خودت یادآوری کنی که هیچ چیزی تو دنیا باارزش‌تر از خانواده نیست و روزی که نباشن هیچ چیزی هرگز نمی تونه جای خالیشون رو تو زندگیت پر کنه و قید اون استقلال لعنتی رو حالاحالاها بزنی.
  • یاسمین پرنده ی سفید

واسه کسی که همیشه تو زندگی نگاهش به آینده بوده؛ آرزوی این که برگرده به یه لحظه از گذشته اش خیلی حرفه... دستتو بده به من. بیا تو زمان حال زندگی کنیم!

+گور بابای کل دنیا... خسته ام

  • یاسمین پرنده ی سفید

آره! من حسودم! حسودی میکنم به تمام کسایی که فهمیدن از زندگیشون و از خودشون چی میخوان. حسودی میکنم به کسایی که راهشونو پیدا کردن و رفتن دنبالش. حسودی میکنم به کسایی که حتی از سختیای کارشون لذت میبرن. تو سختیاش خم میشن اما نمیشکنن. حسودی میکنم به اون لبخندِ عمیقی که رو لبشونه چون کارشونو با علاقه انجام میدن. من حسودی میکنم چون 26 سالمه و سالهاست از وقتی خودمو شناختم فقط یه سوال ذهنمو درگیر کرده؛ این که اگه من به دلیل خاصی به این دنیا اومدم، پس چرا نمیتونم اون دلیل رو پیدا کنم؟ چرا هنوز راهم برام نامشخصه. چرا هیچ کاری به ذهنم نمیرسه که کار من باشه...

که من... خدایا تو میدونی که چقدر از شغلم متنفرم... خسته ام.... خیلی خسته.... سالها ازت کمک خواستم... سالها صدات کردم. کجای این راهو بی راهه اومدم که نشونه هاتو گم کردم خدا؟

تمام عمرم آرزوم فقط شادی و آرامش بود. زیاده طلبیم رو به بزرگیت ببخش اما کمک کن....

+بنویس... یه شب که دلش خیلی گرفته بود...

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی از بهترین جاها برا گریه کردن؛ حیاطِ یه بیمارستان بزرگه....


چون اونجا هرکس انقدر برا خودش مشکل داره که دیگه به کسی توجه نمیکنه... یا اگر هم توجه کنه حدس میزنه که موضوع میتونه چی باشه... پس نهایتا بی صدا و بی سوال و با نگاهی از سر دلسوزی از کنارت میگذرن...یه وقتایی هم هست که بینِ خودت و خودت له میشی!

  • یاسمین پرنده ی سفید

خسته ام...

فقط میخوام خودمو بردارم و برم.... خوب یادمه... شهریور پارسال هم همین حالو داشتم. دوباره برگشتم به همون نقطه... هر دونه ی پازل به وقتش سر جاش قرار میگیره... فکر کنم وقتشه... از اول هم باید حرف دلمو گوش میکردم... نه ماه گذشته و حرف دلم همونه... پشیمون نیستم که تا حالا سرکوبش کردم... اما حرفشو گوش میکنم... دلم همیشه درست میگه... من فقط خسته ام... باید استراحت کنم.... باید یه مدت خیلی خوب استراحت کنم.

نمیذارم حال دلم اینطوری بمونه....


+دلم میخواد برم دریا

  • یاسمین پرنده ی سفید
یه وقتا دلت می خواد بنویسی اما نمی دونی از چی... همون وقتایی که تا حد کر شدن صدای موزیک پلیر گوشیتو زیاد میکنی و ترجیح میدی تو تنهاییات غرق شی... همون روزایی که تنها چیزی که از دنیا می خوای لم دادن رو چمنای پارک لاله است... برای ساعت ها و بس...
همون روزایی که هیچکس جنس دردتو حس نمی کنه... همون روزایی که انقدر خسته ای که حتی دلت نمی خواد دیگه خودتو...حست رو... دردتو توضیح بدی...
یه وقتایی فقط می خوای خودتو تو یه چمدون مچاله کنی و پستش کنی یه جای دور... جایی انقدر دور... اونقدر غریب که فقط خودت باشی و خدا...
دلم می خواد برم دریا...
من فقط خسته ام. همین
  • یاسمین پرنده ی سفید

جوون تر که بودم وقتی دلم می گرفت, آهنگ گوش می کردم و آروم میشدم. یه کم که گذشت تنها چیزی که حالم رو خوب می کرد خوندن کتابای شعر بود... بعد از چند وقت فقط شعرای یغما حالم رو خوب میکرد... گذشت و گذشت تا روزی که به خودم اومدم و دیدم تمام اوقات فراغتم رو اینترنت پر کرده چون تنها چیزی بود که می تونست حالمو عوض کنه... امروز حتی اونم یه نواخت و خسته کننده شده... دارم رو می کنم به نقاشی اما یه چیزی اذیتم می کنه! میترسم از روزی که حتی تو هم نتونی حالم رو خوب کنی... حتی با خنده هات!


+ دل نوشت: امروز عین بچه ها دلم تاب بازی می خواست!

  • یاسمین پرنده ی سفید

یه لبخند تلخ میزنه و میگه: "مثل شبکه چهار شدیم" و من میدونم مشکل ما چیز دیگه ایه... ما آب رفتیم! جمله ای که یه روزی فقط یه جا کپی پیست میشد حالا باید ده بار برای ده نفر فوروارد شه... چون ما آب رفتیم! چیزی که یه روز برای هممون مهم بود امروز دیگه وجود خارجی نداره! چیزی نیست که به خاطرش تلاش کنیم...!

کاش... ای کاش یادم می اومد که قبل از اون چطور زندگی میکردم!!!

  • یاسمین پرنده ی سفید

یه وقتا هست... انقدر خسته میشی که دلت میخواد بدون حرف بارت رو ببندی و بری... دو حالت بیشتر نداره... یا واقعا همونقدر که فکر میکنن بد بودی که حتما یه جایگزین بهتر پیدا میکنن برات.... و یا حداقل میفهمن که کی بودی...

یه وقتا آدم فقط میخواد بارشو بی صدا ببنده و برای همیشه بره... حتی اگه خودش بیشتر از همه ضرر کنه!!!

  • یاسمین پرنده ی سفید

شب قبل.فقط 4ساعت خوابیده بودم. خیلی خسته بودم.بلند شدم و گفتم... کم کم باید برم... نتونستم زانومو صاف کنم. دست راستمو فشار دادم روش و سعی کردم کمرمو صاف کنم. بی اختیار گفتم:چقدر خوابم می آد.

نگاهم کرد و برای چندمین بار گفت: نرو! برو خونه بخواب.

داشتم کم کم وسوسه میشدم... چیزی نگفتم. لبخند زدم. با خودم فکر کردم... بی خیال اتوبوس...امروز دربست میگیرم. بعد به خودم طعنه زدم که: میخوای از اینم تنبلتر شی؟ این پا باید راه بره.

روسریمو رو سرم جابه جا کردم و گفتم:خب...من رفتم.

نگام کرد. با یه لبخند مهربون و دلسوزانه و شیطنت آمیز گفت: هیچکس رو ندیدم مثل تو خود آزاری داشته باشه!

خندیدم. قبل از بستن در نگاش کردم... گفتم: من اگه یه جا بی حرکت بمونم میمیرم! بااااید برم:)

ءین بار اون هیچی نگفت و فقط لبخند زد.

و من با قدمای خسته و بلند به درد زانوم دهنکجی کردم و تمام راه رو تا ایستگاه اتوبوس به این پست فکر کردم. حالا تو اتوبوس دارم فکر میکنم برای بیدار موندن بهتره قهوه با شیر سفارش بدم یا کاپوچینو....

  • یاسمین پرنده ی سفید