امروز بعد از مدت ها حالم رو پرسیدی، پرسیدی که همه چیز رو به رواله؟ و چقدر دلم میخواست کنارم بودی تا سرمو رو شونه هات بذارم بگم نه... هیچ چیز رو به روال نیست. بگم چقدر خسته ام... بگم خوب نیستم. بگم دلم برات تنگ شده. بگم دیروز همون جای همیشگی بودم که با بچه ها جمع میشدیم و تمام در و دیوارا و خاطره ها داشتن منو میخوردن و صدبار به خودم لعنت فرستادم که چرا دوباره تصمیم گرفتم برگردم همینجا... بگم حس میکنم هیچ چیز سر جاش نیست. بگم هیچ چیزی برای ادامه دادن ندارم...
و تو باز برام از بزرگی خدا بگی... بگی تو دلت پاکه... تو لیاقت اتفاقای خوبو داری... بگی من مطمئنم همه ی آدما نون قلبشونو میخورن...
مثل همیشه که اینا رو میگفتی! اما به جاش فقط خیلی ساده بهت گفتم: خوبم. شکر خدا. تو خوبی؟
تو هم با همون لحنی که مثل همیشه هیچوقت نمیشد فهمید داری شوخی میکنی یا طعنه میزنی یا جدی هستی گفتی: شکر خدای عزوجل.
و من لبخند زدم و به دنیای واقعیای برگشتم که توش باید فراموشت کنم!
- ۵ نظر
- ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۳۷