دکتر سین قبل از عید دعوتمون کرد به چالش کتاب خوندن تو عید و ازمون خواست سه تا از کتابایی که میخوایم تو این مدت بخونیم رو معرفی کنیم.
- ۰ نظر
- ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۱۲
دکتر سین قبل از عید دعوتمون کرد به چالش کتاب خوندن تو عید و ازمون خواست سه تا از کتابایی که میخوایم تو این مدت بخونیم رو معرفی کنیم.
کتاب:گریز دلپذیر - نویسنده: آنا گاوالدا - ترجمه الهام دارچینیان - نشر قطره
من میونه ی خوبی با رمان های خارجی نداشتم معمولا از خریدنشون اجتناب می کردم چون معمولا اسمای خارجی زودتر از ذهنم خارج میشه و با دیدن هر اسم باید برگردم تا مطمئن بشم که نویسنده داره راجع به کدوم شخصیت صحبت می کنه!!!!(البته مثل این که الان در این مورد حافظه ام خدا رو شکر بهتر شده) اما
این رمان من رو به خوندن رمان های خارجی دیگه علاقه مند کرد. انقدر جذاب و گیرا بود که این کتاب ۴۱۰ صفحه ای رو تقریبا تو ۳ روز خوندم (می گم تقریبا چون مسلما کتاب همش تو دستم نبود و بیشتر عصر یا غروب می تونستم بخونمش + ضمنا صفحه هاش هم یه کم از کتاب های معمولی کوچیک تره ولی نه قطع جیبی)
این همه حرف زدم که بگم این داستان منو دنبال خودش کشوند با وجود این که اول کتاب ذکر شده که این "متن کوتاه شده" ی داستانه و اینجا بود که فهمیدم چرا چارلز دیکنز، " چارلز دیکنز " شده! این رو هم در نظر بگیرید که ما نسخه ی ترجمه شده رو می خونیم... اگه متن رو به صورت مستقیم می خوندیم چی میشد!! (البته خوشبختانه این از اون دست کتابایی بود که من از ترجمه اش خیلی راضی بودم. (ترجمه محسن سلیمانی)
+ تیکه هایی که از این کتاب منو به فکر فروبرد و دوستشون داشتم رو تو "ادامه ی حرفام" آوردم.
سه روز بعد به شهرمان رفتم, اما چون شب رسیدم, در مهمانسرای "بلوبِر" اتاقی گرفتم تا صبح به روستایمان بروم, ولی خبر بدبخت شدنم به آنجا هم رسیده بود. برای همین رفتار مهمانسرادار این بار کاملا فرق کرده بود: این بار او اتاق خوابی در حیاط به من داد, اتاقی که بین لانه ی کبوترها و درشکه های پست بود. ولی عجیب این بود که راحت خوابیدم و موقع خواب هم همان خواب هایی را دیدم که در اتاق های مجلل مهمانسرا می دیدم! (صفحه ۳۹۸)
* * *
صبح روز دوشنبه نامه ای از "بیدی" به دستم رسید که در آن نوشته بود "جو" روز سه شنبه, یعنی روز بعد به دیدنم می آید. از این خبر نه تنها خوشحال نشدم, به قدری مضطرب شدم که حاضر بودم به هر قیمتی شده او را ازآنجا دور نگه دارم.(....) روز سه شنبه "هربرت" و من برای صبحانه چیزهایی را که فکر می کردیم جو دوست دارد خریدیم اما وقتی موقع آمدن "جو" شد دلم می خواست از آنجا فرار کنم. چیزی نگذشت که صدای پای جو را روی پله ها تشخیص دادم, چون چکمه های مهمانی اش گشاد بود و بدجوری از پله ها بالا می آمد.....(صفحه ۱۷۳ و ۱۷۴)
* * *
وقتی من از قبرستان کلیسا به خانه رسیدم دکان بسته بود و "جو" تنها توی آشپزخانه نشسته بود. ما هر دو غمخوار هم بودیم. این بود که جو گفت: "خواهرت خیلی دنبالت گشت. تازه تَرکِه هم دستش بود." خیلی ناراحت شدم. جو دوباره گفت: "خواهرت بلند شد و ترکه را قاپید و با عصبانیت بیرون رفت." من همیشه با جو مثل بچه ی بزرگی که مثل خودم بود رفتار می کردم. گفتم: "خیلی وقت است رفته بیرون؟" گفت: "پنج دقیقه ای میشود. دارد می آید. پشت در قایم شو. زودباش!"
پشت در قایم شدم اما خواهرم در را چهارطاق باز کرد و فهمید پشت در هستم و با چوب به جانم افتاد. آخر سر هم مرا هل داد طرف جو. جو هم مرا بُرد گوشه ی اتاق و یواشکی با پاهایش دورم حصار کشید..... (صفحه ۲۲و ۲۳)
کتاب "آرزوهای بزرگ" - نوشته "چارلز دیکنز" - ترجمه "محسن سلیمانی" - "نشر افق"چاپ ششم سال ۹۱
+ نتیجه اخلاقی این داستان از نظر من:
۱.خیلی یاد ضرب المثل : گَر گِدا معتبر شود، ز خدا بی خبر شود! افتادم.
۲. یاد ضرب المثل : آستین نو بخور پلو هم افتادم!
۳. از خدا خواستم که اگه یه روز بهم ثروتی داد جنبه اش رو هم بده و راستش رو بخواید این رو برای همه ی مردم آرزو کردم.
۴. فهمیدم که بعضی آدما رو تو روزای سختی میشه شناخت و بعضیا رو با رسیدن به ثروت!
۵. فهمیدم که چقدر تَصَوُراتِ ما میتونه روی مسیر زندگیمون تاثیر بذاره و حتی تغییرش بده!
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد... کتابیه که از نامه های یک مادر به کودک زاده نشده اش شکل گرفته. من خوندن این کتاب رو نه پیشنهاد می کنم، نه می گم نخونیدش. انتظار چیز بهتری ازش داشتم اما نمی تونم بگم کتاب بدی بود. من همه ی کتابای مرتبط با یغما رو دوست دارم ;)
از این به بعد دوست دارم یه یادگاری از کتابایی که می خونم رو اینجا داشته باشم ولی از اونجایی که در جایگاهی نیستم که کتاب ها رو نقد کنم فقط از تجربیات شخصی خودم می نویسم. یه مدته تیکه های محبوبم رو تو کامپوتر "سیو" می کنم. امروز با خودم فکر کردم که دوست دارم این تجربیات رو با شماها هم شریک بشم :)
لطفا به "ادامه ی حرفام" توجه کنید :)
حتما از مادرم خوشت می آد. با اون, تو دو تا مادر داری و این یه ثروت بزرگه. از اون خوشت می آد چون اعتقاد داره بدون بچه ها دنیا به آخر میرسه! از اون خوشت می آد چون تپل و مهربونه و یه شکم نرم داره که می تونی روش بشینی و دستای چاقی که می تونه باهاش تورو نگه داره. زنگ هزار تا زنگوله تو صدای خنده هاشه. هیچوقت نفهمیدم چه طور این جوری می خنده ولی فکر می کنم دلیلش گریه کردنای زیادشه! فقط کسایی که زیاد گریه می کنن می تونن قدر قشنگیای زندگی رو بدونن و خوب بخندن! گریه کردن آسونه و خندیدن سخت! خیلی زود اینو می فهمی. وقتِ برخوردت با دنیا یه گریه ی طول و دراز سر می دی و بعدش هم تا چند وقت غیر گریه کاری ازت بر نمی آد......
صفحه 40 از کتاب "نامه به کودکی که هرگز زاده نشد"
نوشته "اوریانا فلاچی" و ترجمه ی "یغما گلرویی" از انتشارات "دارینوش"