جا زدم...
از تعطیلات عید خوشم نمیاد. همیشه یه حالت بلاتکلیفی با خودش داره. هرآن ممکنه مهمون بیاد... یا ممکنه مجبور شی بری عیددیدنی... هیچ چیز سر جاش نیست...
مامان بعد از جراحی هنوز رو به راه نشده. اکثر روزا بی حاله و حالت مریضی داره... درد داره. درد کشیدنش رو میبینم و هیچ کاری نمی تونم بکنم.
تو این تعطیلات دلم میخواد و نیاز دارم برم تفریح. اما وقتی مامان رو میبینم که دلش میخواد بیاد و نمیتونه....
تو خونه موندن برام یه جور عذابه چون دلم میخواد برم کافه طهرون... کوهسار... مسعودیه... پارک لاله... اما بیرون رفتن.... حتی فکرش هم بهم عذاب وجدان میده.
خیلی خسته ام. حس میکنم این روزا هیچ چیز نمیتونه خوشحالم کنه. همه چیز... هر کاری که میکنم حتی وقتی سر کارم.... عذاب میکشم.
مثل وقتایی که برا کنکور درس میخوندیم و هر تفریحمون زهرمارمون میشد. هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه. جا زدم... میدونم خیلی زوده برای جا زدن. میدونم که راه حل مقابله با هر مشکلی جا زدن نیست.... اما من واقعا جا زدم! دیگه دوس ندارم ادامه بدم. دعا میکنم زودتر تموم شم.
عزیزززم انشالا این روزا زود تموم میشن و مامانت زود زود کاملا بهبودیش رو به دست میاره...
آدم تو این شرایط شکننده میشه درکت میکنم...