پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

فوتبال... 

اولین خاطره ای که از فوتبال دارم برمیگرده به بازی ایران استرالیا، خیلی کوچیک بودم. نشسته بودم رو زمین، جلوی تلویزیون و مامان داشت بهم دیکته میگفت. وقتی خداداد اون گل معروف رو زد، مامان از خوشحالی داد زد و من از همه جا بی خبر ترسیدم و پریدم بغلش! هیچوقت ندیده بودم مامانم اونطوری داد بزنه! مامان و بابا هر دو پرسپولیسی بودن و این میراث خوب به منم رسید.

اوایل فقط پرسپولیس برام اهمیت داشت اما هر چی بیشتر دنبال اخبار پرسپولیس بودم، تو برام عزیزتر میشدی. روزنامه ها و مجله های زرد و غیر زرد رو میخریدم. اگه قرار بود با هوادارا تلفنی حرف بزنی ساعت ها پشت خط میموندم. تمام نمایشگاه های مطبوعات رو فقط به شوق دیدن تو میرفتم و انقدر محبوب بودی که همیشه باشی و بتونم ببینمت. اولین بار تو دفتر روزنامه ماهان و سپاس... بارها تو نمایشگاه مطبوعات یک بار تو اکران خصوصی فیلم گرگ و میش که به همت زنده یاد ناصراحمدپور که اون موقع تو روزنامه البرز بود، دیدمت و هرگز سیر نمیشدم.

انقدر دوستت داشتم که حتی شماره تلفنت رو هم داشتم... اما هرگز به خودم اجازه ندادم که مزاحمت باشم. اما بعدها که تلگرام و واتس اپ و... اومده بود، همین که گاهی عکست رو بین کانتکت های گوشیم میدیدم لبخند رو لبم می آورد. 

فوتبال برای من همیشه یادآور شور و شوق و هیجان بود... حرص و جوش هایی که تو دوره ی جوونی میخوردم... بالا و پایین میپریدم. داد میزدم... گریه میکردم و میخندیدم. همیشه فکر میکردم چقدر خوشبختم که اگه روزی ازدواج کنم و همسرم از اون آدمای عشق فوتبال باشه و مثلا بخواد فوتبال نگاه کنه مثل خیلی از خانم ها ناراحت نمیشم و تازه با شور و شوق کنارش میشینم و همراهیش میکنم. یا مثلا اگه اون طرفدار بارسا باشه موقع بازی با رئال حسابی براش کری میخونم. یا مثلا موقع بازی منچستر و چلسی با یه لباس قرمز تا دیر وقت منتظر شروع بازی میشینیم... 

هرگز... فکرش رو نمیکردم انقدر زود بری... و با وجود تمام علاقه ای که بهت داشتم، هرگز فکر نمیکردم این درد انقدر تو وجودم ریشه بدئونه! تو این روزا که کوهِ دردامون منتظر بارونِ گریه‌اس؛ اسمِ تو یا هر تصویری از تو برای بغضم کافیه! حالا تصور کن پرسپولیس بازی داشته باشه و چشم تو دیگه هیچ جا نگران نتیجه اون بازی نباشه! تصور کن بازی پیشکسوتای پرسپولیس و منتخبین سرخابی باشه و تو نباشی! تو! تو که همیشه حتی همون موقع که بازی میکردی واسه اینجور بازی ها آماده بودی!

هیچوقت فکر نمیکردم این حرف رو بزنم اما... فوتبال برای من مرد! شور و شوقی که براش داشتم امروز فقط برام یادآور غمه! میرم تو مغازه و همه به صفحه ی تلویزیون خیره شدن... فوتبال دیگه غمگینم میکنه... اون مربع سبز و تمام جزئیاتش غم دنیا رو میریزه تو دلم و من فقط دارم همه ی این غم رو می اندازم گردن غم بزرگی که این روزا گریبان همه ی مردم رو گرفته و به خودم امید میدم که حالمون بهتر میشه...

حالمون بهتر میشه... حتما... 

برای تو... که امیدوارم جات بهشت باشه... برای تو... که یادگار تمام روزهای جوونی منی... علی انصاریان

  • یاسمین پرنده ی سفید