مدت ها بود از چیزهایی که فکر میکردم دلم میخواست مینوشتم، از طبیعت، آرامش، چای آتیشی، رودخونه و روزهایی بدون موبایل و اینترنت... سکوت و آرامش محضی که توش بشه صدای پرنده ها رو شنید، آسمون آبی رو دید و به حرکت یه کرم رو یه درخت خندید.
دیروز همه رو داشتم...
کنار یه جمع صمیمی و شاد... کنار کسی که صمیمانه دوستش دارم. کنار رودخونه نشستیم و خندیدیم و یکی از بچه ها برامون سازدهنی زد. با نعناهایی که یکی از بچه ها از همون دور و بر چیده بود دمنوش درست کردیم، واسه اولین بار تو عمرم باتوم کوهنوردی دستم گرفتم، انقدری خلوت بود که بشه تنها بشینم کنار رودخونه و موهامو بسپارم دست باد...
میخوام بگم... همه چیز ایده آل بود و خوش گذشت اما... یه حفره انگار ته دلم جیغ میکشید... جای خالی تو که کنارم نبودی. درد نبودنت خیلی عمیق ته لبخندم نشسته بود... ته صدام، اونجایی که موقع برگشت موقع حرف زدن با آرزو از گوشه ی چشمام چکید.
آه عشق... درد شیرین من...
- ۳ نظر
- ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۴۵