پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

هر بار که وسط دردکشیدناش میگه: "خدایا شکرت" من بیشتر و بیشتر و بیشتر دور میشم از خدا... بیشتر احساس تنهایی و بی پناهی میکنم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

از عیددیدنی به خاطر اون لحظاتی که مجبوری کسایی رو تحمل کنی که ازشون خوشت نمیاد، متنفرم. پرسید مامان چرا نیومده؟ گفتم نمیتونست پله ها رو بیاد. یه کم که گذشت بحث از دعا کردن شد و این که خدا انگار دیگه دعای آدما رو مثل قبل برآورده نمیکنه. گفت: نگران نباش مامان تو انقدر مهربونه که خیرش به همه رسیده که انشالله زود خوب میشه. گفتم اگه به این چیزا بود مامان من تا حالا نباید انقدر بلا سرش می اومد. باورت میشه چی گفت؟! گفت: به هر حال لطف کردن هم باید عاقلانه باشه.

وات د فاااااااااک! حق با توعه که مادر من همیشه غصه ی امسال تو رو میخورد که چقدر سخت زندگی میکنید در حالی که تو یه عوضی از خود راضی بیشتر نیستی. هر چند از آدمی که وقتی دهنش رو باز میکنه نه تنها فامیل که حتی خواهر و برادر خودش هم آدم حسابش نمیکنن توقع بیشتری نمیره و نباید ناراحت شد.

خوشحالم قبل از این که این جمله از دهنت در بیاد روم رو برگردونده بودم. بهترین کار در قبال امثال تو اینه که آدم حسابتون نکرد! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

از تعطیلات عید خوشم نمیاد. همیشه یه حالت بلاتکلیفی با خودش داره. هرآن ممکنه مهمون بیاد... یا ممکنه مجبور شی بری عیددیدنی... هیچ چیز سر جاش نیست...

مامان بعد از جراحی هنوز رو به راه نشده. اکثر روزا بی حاله و حالت مریضی داره... درد داره. درد کشیدنش رو میبینم و هیچ کاری نمی تونم بکنم. 

تو این تعطیلات دلم میخواد و نیاز دارم برم تفریح. اما وقتی مامان رو میبینم که دلش میخواد بیاد و نمیتونه....

تو خونه موندن برام یه جور عذابه چون دلم میخواد برم کافه طهرون... کوهسار... مسعودیه... پارک لاله... اما بیرون رفتن.... حتی فکرش هم بهم عذاب وجدان میده.

خیلی خسته ام. حس میکنم این روزا هیچ چیز نمیتونه خوشحالم کنه. همه چیز... هر کاری که میکنم حتی وقتی سر کارم.... عذاب میکشم.

مثل وقتایی که برا کنکور درس میخوندیم و هر تفریحمون زهرمارمون میشد. هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه. جا زدم... میدونم خیلی زوده برای جا زدن. میدونم که راه حل مقابله با هر مشکلی جا زدن نیست.... اما من واقعا جا زدم! دیگه دوس ندارم ادامه بدم. دعا میکنم زودتر تموم شم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

تا حالا این حس رو تجربه کردید که یه نفر رو تو زندگیتون داشته باشید که بدون اون احساس تنهایی کنید و وقتی باهاش هستید هم شاد نباشید یا حتی غمگین باشید؟ 

تا حالا شده توی جمع باشید و دلتون بخواد تنها باشید اما همین که شب تنها میشید و سرتون رو رو بالش میذارید بیخوابی به سرتون بزنه و به خودتون بگید چقدر تنهایید؟ 

اصلا جریان چیه که ما انقدر از حس تنهایی میترسیم؟ مگه قراره لولوی تنهایی بخورتمون؟ وقتی میتونم تنهایی از همه اون چیزایی که برام جذابن لذت ببرم پس دردم چیه؟ 

  • یاسمین پرنده ی سفید

آفتاب میزنه تو چشمم. مثل همیشه میگم: چقدر از خورشید متنفرم! مامان مثل همیشه میگه: انقدر نگو مادر... میدونم دنباله ی حرفش چیه... مثل همیشه میخواد بگه خدا قهرش میگیره. میری یه جا که سال تا سال خورشید رو نمیبینی بعد آرزو میکنی چند ساعت بتونی زیر نور خورشید باشی.

حرفشو قطع میکنم... حالا این همه سال که گفتم مگه چیزی عوض شد؟ اگه رفته بودم سوئد و سوئیس سال تا سال خورشید رو نمیدیدم حال و روزم شاید بهتر بود.

هیچی نمیگه. خودش میدونه راست میگم. تو دلم میگم: خدا هیچ کاری برا آدما نمیکنه. هر قدمی که برداشتی و با پاهای خود برداشتی رفتی جلو وگرنه خدا قرار نیست تو رو از سرزمین چهارفصل برداره و خیلی شیک و مجلسی صرفا واسه این که تو از خورشید متنفری برداره و بذاره سوئد! این بیشتر شبیه پاداشه تا جواب ناشکری.

  • یاسمین پرنده ی سفید

مامان میگه من زیادی خودمو تو اینستاگرام داد میزنم. دلم میخواد کمتر اونجا باشم. اما اگه ننویسم حالم بد و بد و بدتر میشه... هیچ چیز خوب نیست. خشته ام. اونقدر که با هیچ خوابی خستگیم تموم نمیشه. مامان مریضه و حتی اونقدری جون نداره که بتونی راحت باهاش از خونه بزنی بیرون. خوکچه هندیم از امروط صبح مریضه و غذا نمیخوره. مهمون میخواد بیاد و من آخرین چیزی که تو این دنیا میخوام مهمون داشتنه... اتاقمو زیر و رو کردم تا یه سری وشایل اضافه رو دور بریزم و اونجا بیشتر از همیشه مثل بازار شام شده و نه انرژی و نه انگیزه کافی برای سریع مرتب کردنش رو دارم... یه سری از کارای شرکت رو آوردم خونه تا کارای بعد از تعطیلاتم سبک بشه اما حوصله اش رو ندارم. بااااید زبان بخونم چون چند ماه اخیر بدون این که تمرین کنم فقط رفتم سر کلاس و اومدم و انگار پولم رو دور ریختم. دلم میخواد لاغر شم اما دل و دماغ هیچ حرکتی رو ندارم. دوست دارم با دوستام باشم اما ته تهش هیچی بیشتر از این که برم کوهسار و تنها بشینم و با هیچکس حرف نزنم و هیچ کاری نکنم نمیخوام. هیچ چیز خوب نیست... این اون زندگی ای که میخواستم نبوده و توانی برای تغییر دادنش ندارم. تو کل زندگیم هبچوقت انقدر ناامید نبودم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید