پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۳۳۰ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

خدایا... تو این ده سال اخیر مگه چی ازت خواستم جز عشق و آرامش و شادی؟ چی خواستم ازت جز یه بهونه واسه ادامه دادن؟ دلم نمیخواد ادامه بدم.... اگه قراره زندگیم این باشه پس دلم میخواد فقط خودم باشم و سکوت... دیگه توان ندارم برای سر و کله زدن با آدمات.... تمومش کن

  • یاسمین پرنده ی سفید

زندگی خیلی عجیبه! انگار ذهنمون همیشه مقاومت داره برای این که حالمون خوب باشه! یه سری چیزا هست که همیشه دلت می خواست و بهش نرسیدی و همیشه رو دلت می مونه... مثل اردوهای مدرسه ای که اجازه نداشتم برم... یا مثل جشن های فارغ التحصیلی که هیچوقت مدرسه و دانشگاه برامون نگرفتن و هنوز رو دل من مونده!!!! و از طرفی یه سری چیزا هست که برای مدت طولانی حالت رو خوب میکرده... مثلا قبلا وقتی دلم میگرفت میرفتم کافه یا با دوستام جمع میشدیم یا باهاشون حرف میزدم و در دل میکردم اما الان دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه! نه استراحت کردن، نه فیلم دیدن، نه کتاب و موسیقی، نه دور همی با دوستا و حرف زدن باهاشون... چی میشه که آدم به اینجا میرسه؟ چی میشه که با تمام وجودت دلتنگ آدما میشی و معاشرت باهاشون اما در نهایت دلت تنهایی خودت رو می خواد و دوست داری با خودت خلوت کنی؟ چی میشه که با همه ی شوق زندگی‌ای که درونت هست و آرزوها و رویاهایی که داری قبل از خواب از خدا می خوای که دیگه هیچوقت از خواب بیدار نشی؟

یه زمانی، برام مهم بود دفتری که توش مینویسم چه شکلی باشه... که دوستش داشته باشم... اما راستش الان فقط دلم می خواد جایی بنویسم که بریزمش دور... چون همونقدر که حس می کنم هیچ چیز مهم نیست اعتقاد دارم کوچک ترین حرفا اثر دارن... دلم می خواد برم یه جای دور.... اونقدر دور که کسی منو نشناسه.... برای چند روز بمونم.... چی شد که رسیدن به همچین خواسته ای تو دنیای ما انقدر دور از دسترس شد؟! ببین زندگی شهری ماشینی ما رو به کجا رسونده... خسته ام... دلم یه خواب عمیق می خواد برای پیوستن به یه منبع انرژی نامتناهی!

  • یاسمین پرنده ی سفید

مادر فروزان فوت کرد. از شنیدنش ناراحت شدم چون می دونستم فروز و فروغ چقدر بهش وابسته بودن و تو این دوران بیماری چقدر همه‌شون اذیت شدن... اما مساله این نیست.... مساله اینه که مدام دارم به فروزان فکر می کنم و غمگین میشم؛ بعد به خودم میگم: «یادته همیشه وقتی مامان داره غصه‌ی دیگران رو می خوره بهش میگی: "اگه کاری برای کمک از دستت برمی‌آد انجام بده، در غیر این صورت غصه خوردنِ تو چیزی رو تغییر نمی‌ده پس غصه نخور و انقدر بهش فکر نکن."» می دونم این حرف درسته. از خودم می پرسم: "پس چرا مدام داری بهش فکر می کنی؟"

دوست ندارم همذات پنداری کنم... چون دلم نمی خواد این غم رو جذب کنم پس دلیل این همه فکر کردن بهش چیه؟ جواب ساده‌س! ما میترسیم که محکوم بشیم به بی تفاوتی! ما میترسیم که پیش خودمون بابت این موضوع سرزنش بشیم که: "وقتی فلانی غمگینه تو حق نداری شاد یا بی خیال باشی!" ما حتی می ترسیم که ذهن خودمون ما رو محکوم کنه!!!! چون همیشه جامعه بهمون یاد داده که باید به فکر همنوعمون باشیم. یادمون دادن بی خیالی بَده و به فکر دیگران بودن خوب! اینا رو بهمون یاد دادن اما هیچوقت نگفتن اگه کمکی ازت برنمیاد و اگر موضوع چیزی مثل "مرگ" هست که چاره‌ای براش وجود نداره پس فکر کردن بهش بی فایده است و فقط غمش فلجت می کنه! قدرت تصمیم گیری درست رو ازت میگیره و انرژیت رو پایین می آره... یادمون دادن به همه چیز یه برچسب خوب یا بد بچسبونیم مهم نیست که این خوب یا بد چقدر کمکمون می کنه!

آره... مشکل اینجاست که ما حتی از قضاوت های ذهن خودمون که برعلیه‌مون مطرح می کنه میترسیم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

اینستاگرام رو باز می‌کنم آخرین پست صفحه‌ی "گربه‌ی سیمون" رو می‌بینم. یه گربه‌س که داره با یه جعبه‌ی کارتونی بازی می‌کنه. دلم برای نبات تنگ می‌شه. تمام وجودم پر از شوق می‌شه برای دیدنش، بغل گرفتنش، بوسیدن و بوئیدن و نوازش کردنش... یاد حرف مامان می‌افتم که اون روز داشت می‌گفت: "تو به هیچ چیز وابسته نیستی..." گفتم: "به تو وابسته‌ام." گفت: "نه نیستی...! تو به هیچ کس و هیچ چیز وابسته نیستی. و هر بار از این موضوع ناراحت می‌شم به خودم یادآوری می‌کنم که من خودم تو رو اینجوری بار آوردم!" لبخند می‌زنم... سکوت می‌کنم... چون کلمات هرگز نمی‌تونن حال درونی تو رو توصیف کنن.

به خودم دلداری می‌دم: تو مجبور شدی یادبگیری که وابسته نباشی... از همون بچگی.... وقتی ساعت ها به گلهای نرگسی که بابا می‌خرید زل میزدی... :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

داشتم فکر می کردم این چند  سال اگه اتفاقی برام می افتاد, انقدری دوست و آشنا داشتم که خیالم راحت بود که واسه هر مشکل می تونم به کی زنگ بزنم. دیروز داشتم فکر می کردم که چقدر آدمای نزدیک زندگیم کم شدن... یا مهاجرات کردن, یا ازدواج کردن و بچه دار شدن و سرگرم زندگی خودشونن... یا انقدر دور شدن که ازشون بی خبرم.... هنوزم دوستای خوبی زیادی دارم اما این که کسی رو داشته باشی که به پشتوانه ی حضورش بری تو دل هر ماجرایی... نمی دونم.... خیلی احساس تنهایی می کنم...

عید امسال مثل سالای قبل نبود. یادم اومد که سالها به مامانم اینا غر میزدم که اه من از فلانی بدم میاد نریم خونشون... اه چرا فلانی می خواد بیاد در رو روشون باز نکنیم... و خیلی چیزایی شبیه به این.... و همیشه مامان و بابا می گفتن نمیشه از همه آدما فاصله گرفت... همیشه در خونشون با محبت رو به همه باز بود اما به خاطر منم که شده رفت و آمدهاشون کم و کم و کمتر شد... تا این که امسال به خودم اومدم و دیدم چند روزی از عید گذشت و غیر از آدمای نزدیک که تو طول سال هم همیشه میبنیم همدیگه رو؛ کسی در خونه‌مون رو نزد... واسه خودم ناراحت نیستم اما.... فکر می کنم این موضوع مامان اینا رو ناراحت می کنه و من مسئول این اتفاقم!

تنهایی.... تنهایی آدم رو رنج میده.... و من عجیب این روزا درگیر درد تنهایی شدم که ازش گریزی نیست...

بهش گفتم این روزا حوصله هیچ کاری رو ندارم! حتی آب خوردن, مسواک زدن و حموم رفتن برام مثل یه کار طاقت فرسا شده! شبا که رو مبل دراز میکشم حتی دلم نمی خواد تا دستشویی برم قبل از خواب.... وقتی می گم حوصله هیچ کاری رو ندارم دارم راجع به همچین چیزی حرف میزنم...

لبخند زد و گفت: به بحران میانسالی خوش اومدی!

  • یاسمین پرنده ی سفید

حالم این روزا عجیبه... دلم میخواد تنها باشم و از شبکه های اجتماعی فاصله بگیرم. اما همین که دورم خالی میشه بی هدف دستم میره سراغ گوشیم. بین اینستاگرام و تلگرام جابه جا میشم و حوصله خوندن و دیدن هیچ پستی رو ندارم! با گوشی بازی میکنم، دستام خسته میشه، دلم میخواد با یکی حرف بزنم اما آدما حوصله ام رو سر میبرن. دلم میخواد برای دیگران پیغام تبریک عید بفرستم اما حوصله ام نمیاد و وقتی هم کسی بهم پیام میده به زور جواب میدم. عاشق نوروزم اما تعطیلاتش حالمو به هم میزنه... وقتی سر کارم برا تعطیلات نوروز لحظه شماری میکنم و وقتی بی هدف تو خونه دور خودم میچرخم با خودم میگم کاش فردا سر کار بودم. به خودم میگم اگه کسی خونه نبود این کارو میکردم، اون کارو میکردم... اما همین که تو خونه تنها میشم یه گوشه میشینم و فکر میکنم چی کار کنم. به خودم میگم تنهاییتو ببین، نفساتو تماشا کن... اما همه ی این تمرین فقط چند ثانیه دووم میاره... ذهنم پر از دغدغه اس اما خسته تر از اونم که تصمیم بگیرم چه کاری رو باید کجا انجام بدم. شلوغی دورم حالمو به هم میزنه اما پاش که می افته از هیچ وسیله ای نمیتونم دل بکنم. راستش تو زندگیم هر جا به چالش خوردم، همه چیزو به هم زدمو از اول شروع کردم... اما زندگی رو نمیشه دوباره از اول شروع کرد و من حس میکنم تا زانو تو باتلاقم و نمیدونم چطوری باید خودمو نجات بدم.... پشت سر ویرونیه و پیش روم مه! هیچی معلوم نیست... فقط باید از این باتلاق لعنتی بیرون بیام... اگه فقط بتونم سه روز این گوشی لعنتی رو نبینم... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

از اوایل سال 94 که برای اولین بار عاشق شدم و از آذر سال 96 که برای اولین بار طعم شکست عشقی رو چشیدم، داره شیش، هفت سال میگذره. چرخ گردون چرخیده و چرخیده و حالا وایسادم جای اولم! تو این سالا، چیزای زیادی رو تجربه کردم، دوباره عاشق شدم. کنار کسی نشستم که معنی تازه‌ای از اعتماد و حمایت رو بهم یاد داد. بزرگ شدم. راستش، تمام گریه‌هایی که کردم بزرگم کرد. به امید پیدا کردن دوباره‌ی عشق با خیلیا هم‌کلام شدم و بعد از این همه سال میفهمم چرا دوستت داشتم.

دوسِت داشتم چون میتونستم باهات "حرف بزنم" چون از شنیدن حرفات حالم خوب میشد، چون برا حرف زدن باهم نیازی نبود از در و همسایه حرف بزنیم یا از اقتصاد و گرونی گلایه کنیم. کنارت حالم خوب بود، قدم زدن کنارت بهم اعتماد به نفس میداد...

فقط حیف که هیچوقت دوسم نداشتی :)

اما دلم تنگ شده، برا نیکوتین صدات، برای آرامشی که کنارت داشتم، برای حس معصومانه و عاشقانه ای که نسبت بهت داشتم...

خستم از جنگیدن، از شناختن آدمایی که حرفاشون برام جذاب نیست، از آدمایی که نمیدونم باید باهاشون از چی حرف بزنم... خیلی خستم... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

دیروز، بعد از نزدیک به دو ماه بالاخره به خودم اعتراف کردم که دلتنگتم، تو من رو خیلی خوب می‌شناسی، از علایقم، خواسته‌هام، نیازهام خبر داری پس می‌دونی که ادامه دادن این راه تنهایی برام چقدر سخته، اما این اولین بار نیست که زمین می‌خورم. دیشب بالاخره بعد از نزدیک به دو ماه اشکام ریخت تا یه بار برا همیشه فاتحه‌ی آخر داستان رو خونده باشم که رها شم. خودم حالیم نبود که هنوز یه جایی اون آخرای داستان قلاب دلم گیر کرده، حتی هر کی می‌پرسید تکذیب می‌کردم که داره بهم سخت می‌گذره. اما فکر می‌کنم که دیشب یک بار برای همیشه تموم شد. از اینم گذر کردم. خسته‌ام. خیلی هم خسته اما امروز از دفعه‌های قبل به آینده امید بیشتری دارم.

به مهسا گفتم، کتونیم سوراخ شده، می‌خوام بدم بدوزنش، حسابی سرم داد و بیداد کرد که برا خودت ارزش قائل شو، نگو فلانقدر پول کفش نو نمی‌دم. به کائنات بگو که ارزشت بیشتر از این حرفاس. دیگه سعی می‌کنم نگم شانس من اینطور و اونطوره، سعی می‌کنم وقتی مردم آرزوهای بزرگشون رو میگن نگم من به کمتر از اینا هم قانعم... می‌دونی... هرشکست منو تغییر داد که به نفعم بود و این بار هم می‌خوام خودمو از نو بسازم. سخت‌تر، تراشیده‌تر، ارزشمندتر، مثل الماس... دوباره یه صفحه‌ی نو، دوباره سرخط از سر... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

پنج تا دختر حدودا 30 تا 35 ساله تو کافه نشستن. می گن و میخندن و سربه سر هم می ذارن. نوزاد کوچیکی همراهشونه که توجه آدم رو جلب می کنه، ناخودآگاه توجهت به حرفاشون کشیده میشه, به حرفاشون که دقیق میشی بین همه‌ی صدای خنده‌هاشون می‌شنوی که دارن از زخماشون میگن. از قرصای ضد افسردگی که چندین ساله دارن مصرف می کنن و دیگه بعضیاشون جواب نمی ده... یکی از بیماری لاعلاج شوهری میگه که باهاش اختلاف سنی زیادی داره اما ترجیح می‌ده تو زندگیش بمونه به خاطر دلایلی که ازشون حرف نمی زنه. اونی که از همه ساکت تره چشماش پر از حرفای ناگفته‌ایه که انگار دلش نمی خواد تو جمع مطرحشون کنه اما رفیق صمیمیش می دونه که تنها دلیلش برای ادامه زندگی مشترکش بچه‌شه و غروری که اجازه نمی‌ده برگرده پیش خانواده‌ش و بگه حق با شما بود و من تو انتخابم اشتباه کردم، یکی دیگه‌شون که بعد از شکست عشقی سنگینی که خورده و به خاطر سختگیری های پدرش کاملا استرس رو توی هر حرکتش می تونی ببینی میگه که قرصای خواب و ضد استرس دیگه روش جواب نمی دن. اون یکی بعد از فوت پدر و مادرش تو سن کم دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشده و میگه که مشاورش گفته اگه دیرتر برای درمان اون فشارهای عصبی به دکتر مراجعه می کرد دچار مشکلات جبران ناپذیری میشد و آخری که اخیرا از یه رابطه بیرون اومده و دچار چالشهای شخصیه که سعی می‌کنه از جواب دادن به سوال دوستاش در مورد خانواده اش طفره بره میگه که احساس بلاتکلیفی و بی هدفی داره و قشنگ معلومه تو موقعیتیه که هر لحظه ممکنه تصمیمای جدی‌ای بگیره که خودش هم ازشون مطمئن نیست.

میبینی؟ این فقط یه نمونه‌ی کوچیک از جامعه است. جونای سی تا سی و پنج ساله‌ای که از الان درگیر بیماری‌ها روحی و مشکلاتن. مشکلاتی علاوه بر حقوقای کمی که نسبت به تورم می گیرن؛ قسط و قرض و قوله‌هایی که تو زندگی دارن, کرانه خونه ای که باید بدن؛ شهریه‌ی مدرسه ای که باید برای بچه هاشون بدن و.... این فقط یه مشت از نمونه ی خروار خروار آدمیه که دارن کنارمون زندگی می کنن...  همه ی اینا رو گفتم که بگم: تو تنها نیستی.... همه ی ما مشکلات خودمون رو داریم

  • یاسمین پرنده ی سفید

باز حال بد من رو به اینجا کشوند... دوباره بی حوصله و غرغرو شدم و جایی جز اینجا ندارم برای پناه آوردن. هر وقت اینطوری میشم می فهمم که چی باعث شد سال 88 برای اولین بار نوشتن تو وبلاگ رو شروع کنم. دلتنگی، بغض، ترس از تنهایی، بی امیدی، بی هدفی و ترس از آینده.... وقتی همه چیز خسته کننده و دردناکه و حس می کنی راه نجاتی نیست و هیچ چیز دیگه خوشحالت نمی کنه.

راستش تنها چیزی که روانم رو آروم می کنه و  دنیای رنگی رو نشونم میده عشقه و وقتی خالی از عشق میشم دنیا پیش روم خاکستری و تکراری میشه و تنها چیزی که دلم می خواد سکوت و تنهاییه. جایی که هیچکس جز خودم نباشه.

امروز اومدم که بنویسم.... رهگذری برام پیام گذاشته بود از این که از طریق رادیو باهام آشنا شده و به این امید بود که اینجا هم کارای صوتی دیگه ای داشته باشم... راستش غم و غصه هایی که داشتم یادم رفت! با خوندن پیغام یه غریبه تصمیم گرفتم کاری رو شروع کنم که حالم رو خوب می کنه. کاری که شاید به خاطرش به دنیا اومدم.

 

ممنونم غریبه :) (رهگذر دیوانه)

  • یاسمین پرنده ی سفید