و باز هم خزان به نیمه رسید و تو نیامدی... در آستانه سی سالگی... همچو باران تو را من چشم در راهم! بیا و بارانی باش بر این عطش. من تو را آرزو میکنم.
- ۱ نظر
- ۱۵ آبان ۹۹ ، ۱۴:۲۴
و باز هم خزان به نیمه رسید و تو نیامدی... در آستانه سی سالگی... همچو باران تو را من چشم در راهم! بیا و بارانی باش بر این عطش. من تو را آرزو میکنم.
کاش میتونست بفهمه که چقدر حسم بهش مثل حسم به یه قفسه. و چقدر از این قفس بیزارم! این روزا بیشتر از هر زمان دیگهای وقتی بهش میرسم، حس پرنده ای رو دارم که واسه رها شدن، قلبش تند تند میزنه و لحظه شماره میکنه تا در اولین فرصت بالهاش رو باز کنه و بره. مهم نیست کجا! مهم نیست حتی اگه اون بیرون بارون باشه! تنها چیزی که میخواد رفتنه! بره و دیگه حتی پشت سرش رو هم نگاه نکنه!
نباید اینجوری میشد! قرار نبود اینجوری بشه! متاسفم! اما هست! و با هر بار دیدنت، تمام این حسها تشدید میشه! از این قفس، از تو و از خودم فراریام؛ اونقدر که گاهی شبها آرزو میکنم که کاش هرگز دوباره طلوع خورشید رو نبینم!
ساعت 9 شبه. سر کوچه پیاده اش میکنم. لنگ لنگان دور میشه و میره سمت خونه. دور شدنش رو نگاه میکنم و بدیع زاده داره میخونه... "نمیکنی ای گل یک دم یادم که همچو اشک از چشمت افتادم..." حال و هوای شب منو یاد فیلمای قدیمی می اندازه و به خودم میگم حتما قدیمیا عاشق تر بودن!
خیلی خسته ام از این روزایی که دارن اینطور پوچ میگذرن... عشق دو طرفه نعمتیه که این روزا کیمیا شده و من... هنوز همون دختر بچه ای هستم که به دنیای والت دیزنی اعتقاد داره. به یه روز خوبی که میاد... به عشقی که یه روز دنیامون رو گرم میکنه.
پ.ن: عنوان؛ شعری از رهی معیری