پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غرغرانه» ثبت شده است

عید دیدنی.... اوووووف مزخرف ترین بخش نوروز... دیدن کسایی که هیچ علاقه‌ای به دیدنشون نداری با تظاهر به این که مکالمه‌ها خیلی برات سرگرم‌کننده اس. بلاتکلیفی به خاطر این که خانواده برای مهمانانی که میان یا جاهایی که میخوان برن چه برنامه‌ای دارن و اصرار برای این که دیدها رو بازدید بدیم... کسایی رو که تو یه سال ندیدیم تو دو هفته صدبار ببینیم.... مسخره بازی... مسخره بازی... حالم به هم میخوره

واقعا چرا وقتی رو که میشه صرف انجام دادن کارای عقب افتاده و چیزایی که دوست داریم و تو طول سال فرصتی براشون نداریم بکنیم صرف این مسائل به درد نخور کنیم؟ 

  • یاسمین پرنده ی سفید

دیروز 45 دقیقه راجع به شرایط کار و این که چرا انقدر عصبانی ام با دکتر حرف زدم. گفتم شبیه گاو نه من شیر ده شدم که با یه لقد همه چی رو به هم میریزه! گفتم این روزا همه از من انتظار دارن بهترین باشم اما من کم آوردم.... مسئولیت ها بامنه اما انتظار دارن همه چیز بدون ایراد و اشکال پیش بره... دیگه نمی تونم... بهم گفت باید آروم باشم. گفت باید یاد بگیرم که کارام رو با طمانینه انجام بدم. حتی وقتی حق با منه لازم نیست درجا جواب بدم. باید صبر کنم وقتی آروم شدم با آرامش صحبت کنم. گفت باید این اصول رو تو زندگی شخصیم هم بیارم. حتی حرکاتم رو آروم کنم... این آروم بودن رو درونی کنم.

گفتم این روزا نمی تونم حرف بزنم... نمی تونم خودمو تخلیه کنم... گفت باید یاد بگیری که حرف زدن راه تخلیه شدن نیست. گفت باید یاد بگیری که مشکلات رو درون خودت حل کنی. باید یاد بگیری که اتفاقاتی که می افته اونقدری هم که داری بهشون اهمیت میدی مهم نیستن. حتی وقتی براش تعریف می کردم خودم هم حس می کردم که لحنم هم از همیشه عصبانی تره. بهش گفتم می بینید چقدر از همیشه عصبانی ترم؟ گفت یه بخشش طبیعیه... حجم کار بالا خودش هم به تنهایی گاهی آدم رو عصبی می کنه. بالاخره ساکت که شدم... از تو پرسید. گفتم خوبیم. مثل همیشه ایم. گفت می فهمم همین که همه چیز اونطور که انتظار داشتی پیش نرفته انرژیت رو کم کرده. انکارش نکن. یاد تو افتادم. فکر کنم تنها قسمتی که تو اون یک ساعت از ته دل لبخند زدم اون ده دقیقه ای بود که از تو حرف میزدم! گفتم... با هم خوبیم. میگیم می خندیم. خوش میگذره. مثل دو تا خط موازی کنار هم پیش میریم. گفت انکارش نکن... انکار کردنش بیشتر انرژیتو میگیره.

پرسید برنامه ی سال بعدت چیه؟ یه جوری تعجب کردم انگار اولین بار بود کسی همچین چیزی ازم میپرسید! خب راستش... اولین بار بود! ما همش داریم می دوئیم برای این که بدونیم چه کارهایی رو باید تا قبل از سال تموم کنیم اما سال بعد...؟! عین یه آدم مسخ نگاش کردم... گفتم نمی دونم! گفت باید بدونی! گفتم... قرار شده کلاس تدوین رو برگزار کنن... اونو حتما میرم... کلاس زبان اگه تموم بشه قرار شده با هم بریم فرانسه یاد بگیریم... برا یکی از دوستام می خوام برم از جنسای مغازه اش عکاسی کنم... اما... فقط همینه... دیگه برنامه ای ندارم....

کی می دونه سال بعد اصلا شرایط قراره چطور باشه؟ من... از فردای خودمم خبر ندارم... این روزا... حتی خودم هم نمی دونم دلم چی می خواد!

  • یاسمین پرنده ی سفید

این روزا از هر طرف که تصور کنی فشار روم هست. یه وقتا حس میکنم دارم له میشم. یه جاهایی زیادی شونه زیر بار مسئولیت دادم و حالا نمیتونم خودمو یه شبه بیرون بکشم. باید صبوری کنم. و تو این حجم فشار... ترجیح میدم نیم ساعت تو ایستگاه اتوبوس قدم بزنم اما تنها باشم... اما تو فضای بسته نباشم... اما تو محیط تکراری نباشم. 

روحم... جسمم... ذهنم... خسته اس اما هیچ چیزی نیست که دلم بخواد... جز خلسه... مثل اون لحظه ای که صبح از خواب بیدار میشی قبل از این که همه ی دردا و فکر و خیالا بیان سراغت... حتی هنوز نمیدونی ساعت چنده یا چندشنبه اس.... همه ی چیزی که میخوام یه خلسه ی طولانیه... نمیدونم چی میخوام... فقط میدونم خیلی خسته ام... و میدونم که از این تاریخ به بعد دوباره... مثل قدیم فقط اینجا رو دارم برای خالی شدن... 

  • یاسمین پرنده ی سفید
1/گریه ام گرفته بود. گفتم "من هیچوقت حسابدار خوبی نمیشم. بی دقتی رهام نمیکنه. سوتی های بزرگ نمیدم. اما زیاد سوتی میدم." نگام کرد گفت "مشکلِ تو حسابداری نیست. مشکل درونته باید اونو پیدا کنی. اشتباه همیشه اتفاق می افته. اگه نگاهت رو تغییر ندی فرقی نمیکنه اگه فروشنده هم بشی باز میگی: من فروشنده ی خوبی نمیشم چون..."
2/دیروز کیفم رو کلا تو شرکت جا گذاشتم و رفتم خونه. صبح هر چی گشتم دنبالش پیداش نکردم. دیرم شده بود. بدون کیف راه افتادم سمت شرکت. رسیدم سر کار دیدم همون جای همیشگی کنار میز کارمه!
3/شب تا ساعت دو خوابم نمیبره اما شیش صبح بیدار میشم ولی دلم نمی خواد از جام بلند شم. اگه مجبور نباشم کل روز رو تو تخت می مونم و سقف رو نگاه می کنم. بیخوابی سر درد رو بهم هدیه داده و من هر روز از خدا می پرسم: تو هم با من نبودی؟!
4/خسته ام. تنها امیدم به اینه که بعد از دفاع شاید بتونم یه نفس راحت بکشم و بعد ساعت ها بی دغدغه برم تو همون پارک همیشگی بشینم و فقط به حوض مرکزی پارک نگاه کنم... مثل روزهای قبل از تو! مثل روزهای دلگیر شدنم از تو... مثل این روزهای بی تو!

و تمام این حرف ها فقط پریشون گویی های یه ذهنِ خسته ی بی خوابه...
  • یاسمین پرنده ی سفید

آره! من حسودم! حسودی میکنم به تمام کسایی که فهمیدن از زندگیشون و از خودشون چی میخوان. حسودی میکنم به کسایی که راهشونو پیدا کردن و رفتن دنبالش. حسودی میکنم به کسایی که حتی از سختیای کارشون لذت میبرن. تو سختیاش خم میشن اما نمیشکنن. حسودی میکنم به اون لبخندِ عمیقی که رو لبشونه چون کارشونو با علاقه انجام میدن. من حسودی میکنم چون 26 سالمه و سالهاست از وقتی خودمو شناختم فقط یه سوال ذهنمو درگیر کرده؛ این که اگه من به دلیل خاصی به این دنیا اومدم، پس چرا نمیتونم اون دلیل رو پیدا کنم؟ چرا هنوز راهم برام نامشخصه. چرا هیچ کاری به ذهنم نمیرسه که کار من باشه...

که من... خدایا تو میدونی که چقدر از شغلم متنفرم... خسته ام.... خیلی خسته.... سالها ازت کمک خواستم... سالها صدات کردم. کجای این راهو بی راهه اومدم که نشونه هاتو گم کردم خدا؟

تمام عمرم آرزوم فقط شادی و آرامش بود. زیاده طلبیم رو به بزرگیت ببخش اما کمک کن....

+بنویس... یه شب که دلش خیلی گرفته بود...

  • یاسمین پرنده ی سفید
-دوسش دارم
+ چرا؟
-کنارش احساس آرامش دارم
+احساس آرامش داشتن دلیل می خواد. چرا باهاش آرامش داری؟
-...

- اگه نتونم بفهمم که چرا دوسش دارم همه چیز توهمه؟
+نه. عاشقی علت نمی خواد. اما آرامش داشتن دلیل می خواد
-...

-خب... خیلی مهربون و صبوره :)
+ میشه چند مورد از مهربونیاش رو بهم بگی؟
- ...

-وقتی با دوستاش بیرونه و داره بهش خوش میگذره منو یادش نمی ره :)
+ مگه قرار نیست تو مهمترین آدم زندگیش باشی؟
-چرا...
+مگه تو وقتی با دوستاتی اونو یادت میره؟
-نه...

+بشین منطقی این رابطه رو از بیرون نگاه کن.
-نمی تونم بی طرف باشم!
+پس بپذیر... که این آدم همینه. با همین تفکر و همین سطح احساسات. می تونی باهاش کنار بیای یا نه؟
-...
+اگه می تونی؛ بجنگ و به دستش بیار. اگه نمی تونی پس اون رو هم اذیتش نکن!
  • یاسمین پرنده ی سفید

یه وقتایی دلت که میگیره. نمی دونی با کی حرف بزنی. بعضیا دوسِت دارن اما نمی تونن کمکت کنن... یه سریا دوسِت دارن و نمی تونن بی طرف باشن... یه سریا هستن, گزینه های خوبین برا درد دل اما... بنا به دلایلی نمی تونی براشون تعریف کنی که چی شده... یه وقتایی...  بذار درازه گویی نکنم... یه وقتایی می خوای حرف بزنی اما نمیشه که نمیشه.

یهو میشینی کنار کسی, بی مقدمه میگه: "به پوچی رسیدم!" و تو این حس لعنتی رو خیلی خوب میشناسی! لبخند میزنی و بهش میگی: "تجربه اش کردم... می فهمم چی میگی... من دلیل پوچی هامو فهمیدم... سعی کردم اصلاحش کنم اما...." و بعد بدون این که فکر کنی... بدون این که برنامه ای برای گفتنشون داشته باشی شروع میکنی به تعربف کردن...

مثل یه سیکل معیوب می مونه! تو درد خودت رو میگی و اونو یاد دردای خودش می اندازی! اون درداش رو میگه و تو رو یاد دردای خودت می اندازه! حرفام که تموم شد, بی مقدمه یه سوال پرسید و بعد گفت: "اصلا از وقتی عکسشو دیدم از نت بدم می آد"

نگاش می کنم. می دونم چی میگه. لبخند میزنم... از اون لبخندای دو نقطه پرانتزی :) میگه: "بشین منطقی فکر کن. زندگیتو از سر راه نیاوردی..." بلند میشه که بره... نگاه می کنه و میگه: هیشکی تا حالا از ول کردن نمرده!

لبخند می زنم. بازم می دونم چی میگه. حق با اونه. آدم نمی میره... اما دیگه اون آدم قبلی نمیشه! درست مثل همون تلخی ای که همیشه تو چشمای خودش هست! ولی خب... به هر حال حق با اونه!


+شاید اینم از اون پستایی باشه که فقط خودم بفهمم چی به چیه... حتی ممکنه چند سال بعد خودمم ازش سر درنیارم!

++ گلایه(خشایار اعتمادی) یه وقتایی, یه جاهایی آدم از زندگیش سیره... می خواد از غصه ها دور شه ولی پاهاش به زنجیره... یه وقتایی آدم یک جا دلش میگیره از دنیا... فریبه پشت هر لبخند, دروغه مهربونی ها... کسی محرم نبود با من نه هم غصه نه یک همدم همه زخم زبوناشون یه دردی شد روی دردم... دیگه از آدما خسته ام دیگه نای شکستن نیست... گلایه کار بیهوده است کسی هم غصه با من نیست... به هر کس اعتمادم رو سپردم دشمنی دیدم که حتی از تن و سایه ام مثل بیگانه ترسیدم! یه وقتایی یه جاهایی آدم از زندگیش سیره می خواد از غصه ها دور شه ولی پاهاش به زنجیره! ترانه سرا : #پدیده

  • یاسمین پرنده ی سفید
پاییز... در کنار همه ی خوبی هایی که داره و گذشته از این که من عاشقشم و ساعت بدنم رو ساعت پاییزی تنظیمه... یه عیبی هم داره! یهو صبح با گلو درد از خواب بیدار میشی و بی حالی ِ ناشی از سرماخوردگی تا شب ولت نمیکنه :(
پاییز جانم... ما که انقدر عاشقتیم... با ما بِه از آن باش که با خلق جهانی خو :(
  • یاسمین پرنده ی سفید

و آدمیزاد... باید به وقتِ غصه... یکی رو داشته باشه که سرشو رو شونه اش بذاره و بهش بگه... غصه نخور. درست میشه... درستش میکنیم :)

و آدمیزاد... باید یکی رو داشته باشه!

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی از بهترین جاها برا گریه کردن؛ حیاطِ یه بیمارستان بزرگه....


چون اونجا هرکس انقدر برا خودش مشکل داره که دیگه به کسی توجه نمیکنه... یا اگر هم توجه کنه حدس میزنه که موضوع میتونه چی باشه... پس نهایتا بی صدا و بی سوال و با نگاهی از سر دلسوزی از کنارت میگذرن...یه وقتایی هم هست که بینِ خودت و خودت له میشی!

  • یاسمین پرنده ی سفید