- ۷ نظر
- ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۶
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چون است و آن چون
یکی را میدهی صد ناز و نعمت
یکی را نان جو آلوده در خون
*باباطاهر*
بگو: خدایا! ای مالک همه موجودات! به هر که خواهی حکومت می دهی و از هر که خواهی حکومت را می ستانی، و هر که را خواهی عزت می بخشی و هر که را خواهی خوار و بی مقدار می کنی، هر خیری به دست توست، یقیناً تو بر هر کاری توانایی.(26آل عمران)
شب را در روز در می آوری و روز را در شب در می آوری، و زنده را از مرده بیرون می آوری و مرده را از زنده بیرون می آوری؛ و هر که را بخواهی بی حساب روزی می دهی.(27 آل عمران)
خدایا. حساب تمام نعمت هایی که بهم دادی و بابت تک تکشون ازت ممنونم جدا. اما بگو... چی کم داشتم از کسی که تو بلژیک به دنیا می آد. یا چی کم داشت از من؛ کسی که تو کنگو یا مالاوی به دنیا اومد؟! خدایا... تو بزرگی و قدرتمند و توانا... به من بگو مگه رنگ خون آدمات با هم فرق داره که بینمون فرق می ذاری؟ به من بگو... بگو فرق من چیه با کسی که هم سن منه و پورش سوار میشه یا کسی که هم سنِ منه و تو هفت تا آسمون یه ستاره هم برای خودش نداره؟!
می دونی که می تونم میلیون ها مثال برات بیارم اما می دونم که پیش بنده هات محکوم میشم به حسادت و تو می دونی که جریان چیز دیگه ای ه. به من بگو... شادی هات رو هم سهمیه بندی کردی؟
+کفر نمیگم سوال دارم... یه تریلی محال دارم. تازه داره حالیم میشه چی کاره ام... می چرخم و می چرخونم سیاره ام... تازه دیدم حرف حسابت منم... "زنده یاد حسین پناهی" (بشنوید)
+++عنوان برداشت شده از شعر: اردلان سرفراز- داریوش
واسه کسی که همیشه تو زندگی نگاهش به آینده بوده؛ آرزوی این که برگرده به یه لحظه از گذشته اش خیلی حرفه... دستتو بده به من. بیا تو زمان حال زندگی کنیم!
+گور بابای کل دنیا... خسته ام
ما با "حرف ها" و "فکرها" احاطه شدیم. حرفایی که به زبون می آریم... یا اونایی که میشنویم. فکرایی که تو مغز خودمونه یا فکرایی که اطرافیانمون ازشون حرف می زنن. هر روز و حتی هر لحظه در حال تحلیل رفتار و عملکرد خودمون و اطرافیان هستیم و دیده ها و شنیده هامون رو با دیگران هم در میون می ذاریم. اگه تمام این پروسه فقط در حالت "حرف" باقی بمونه جای نگرانی نیست. اما مشکل از جایی شروع میشه که حرف ها و فکرها تبدیل به قضاوت میشه و رو عملکردمون تاثیر می ذاره. این درسی بود که بعد از از دست دادن x گرفتم! هر کدوم از ما نسبت به رفتارهای اطرافیانمون نظراتی داریم اما گاهی متوجه نیستیم که با به زیون آوردن اونها و در میون گذاشتنشون با دیگران ممکنه بتونیم نظر دیگران رو نسبت به اون شخص تغییر بدیم. این اشتباهی بوده که خودم هم دچارش شدم. بازخوردهای زیادی گرفتیم از نظرات افراد نسبت به X و به مرور و ذره ذره, رومون تاثیر گذاشت. x هرگز امام زاده نبود! همونطور که هیچ کدوم از ما نیستیم! همه ی ما خوبی ها و بدی هایی داریم که شاید همه ازشون با خبر باشن, یا شایدم فقط یه رازیه بین خودمون و خدای خودمون. اما حرف ها تاثیر خودش رو گذاشته بود. x رو بدتر از چیزی که بود قضاوت کردیم ( هرچند که خودش هم بی تقصیر نبود) اما...
به حرفای رفیقم گوش می دم. در مورد این حرف میزنه که کسی در اطرافیانش بود که خیلی ها از حضورش ناراحت بودن. گفت: "می دیدم و می فهمیدم که شیطنت می کنه و خودش هم مقصره اما من مثل دیگران براش جبهه نگرفتم. با این که می دونستم داره اذیت میکنه اما من رفتارم رو باهاش تغییر ندادم." به کارای امروزش نگاه می کنم. شخصیتش رو میشناسم. همونطوریه که داره میگه... و با خودم فکر می کنم کار درست همینه! اگه من (و ما) این کار رو در مورد X کرده بودیم... تو این مدت وقتی بعد از رفتنش دو بار خوابش رو دیدم با نگرانی مجبور نبودم ازش بپرسم که ما رو بخشیده یا نه؟!
z کسی بود که همیشه همه ازش ایراد میگرفتیم بابت این که خودش رو از تمام این مسائل و مشکلات دور نگه می داره. میگفتم: "دور وایمیسه و عزیزتر هم هست!" و امروز اعتراف می کنم در مورد او هم اشتباه کردم! حق با او بوده! گاهی فقط لازمه بدون قضاوت دور باشی و نظاره گر! این کار خیلی بهتر از اینه که خودت رو درگیر کنی, هم فکرت رو, هم جسم و انرژی و زمانت رو و در نهایت چیزی که به دست میاری ناسپاسی ه! هیچوقت برای کاری که کردیم انتظار تشکر وجود نداشت! اما وقتی ارزش تمام کارهات رو منفی ارزیابی می کنن... اون وقت تویی و حس نارضایتی بابت تمام کارهایی که کردی و آخر شدی آدم بده ی ماجرا... در حالی که اگر می تونستی مثل z اطرافیانت رو بدون قضاوت نظاره کنی و خودت رو درگیر نکنی... هنوز عزیزتر بودی و عذاب وجدان هم گریبانت رو نمی گرفت...
خلاصه ی همه ی این روده درازی هایی که شاید به خاطر سربسته بودن این نوشتار ازش سر درنیاورده باشید اینه که: رفتار و عملکرد دیگران رو ببنید و بگذرید... تحلیلشون نکنید... قضاوتشون نکنید و اجازه ندید حرفای دیگران روی طرز فکر و نوع رفتار شما با شخص ثالث تاثیری بذاره! خودتون باشید و اجازه بدید که دیگران هم خودِ واقعیشون باشن!
کار سختیه... خیلی خیلی سخت و من خودم تازه دارم سعی می کنم شروع کنم. دعوت می کنم که شما هم شروع کنید تا روزی نرسه که سر آرامگاه کسی بایستید و تنها حرفتون باهاش تو یه جمله ی کوتاه خلاصه بشه: "منو ببخش!"
قدیما اون روزا که ساختمونا انقدر بلند و چندین طبقه نبود... اون موقع که مخارج به این گرونی نبود, هر کی که نذری درست میکرد می تونست به کل کوچه یه کاسه نذری بده. اما این روزا به این راحتی نیست... یادم نیست آخرین باری که زنگ خونمون رو برای نذری زده بودن کی بود... شاید عاشورای دو سال پیش...
شاید آدم خودش بارها تو خونه آش بپزه... شاید بارها بیرون هوس آش کنه و از اولین مغازه, یا از اون مغازه ی خاص که می دونی آش هاش خوشمزه اس آش بخره و بخوره... اما نمی دونم چرا انگار همیشه آش نذری یه عطر و بوی دیگه ای داره! گرفتن نذری اونقدر برام غریب بود که وقتی پسر بچه ی همسایه زنگ خونمون رو زد با خودم فکر کردم لابد باز با یه نفر دیگه کار دارن و زنگ رو اشتباه زدن, یا بازم از رو شیطنته! از اون عجیب تر اینه که راستش اصلا نمی دونستم که اون بچه پسر همسایه اس! یعنی می خوام بگم حتی همسایه های خودمون رو نمیشناسیم!
یادمه کوچیک که بودم, مادربزرگم که نذری میپخت, اون شب همه خونش جمع میشدیم, اون صبحونه و نهارهای دسته جمعی خانواده ی کوچیکمون دور هم خیلی میچسبید. دروغ نگفتم اگه بگم انقدر ذوق داشتم که از اول سال اولین نگاهم به این بود که ببینم 29صفر چند شنبه اس و براش ذوق داشته باشم... اون روزا میشد به کل خیابون کوتاهشون نذری داد... اما این روزا...
چقدر دلگیره.... همه چیز عوض شده... قدیما همسایه ها نون و نمک هم رو می خوردن, تو غم و شادی هم شریک بودن... حرمت خیلی چیزا رو رو حساب همین چیزا نگه می داشتن... با هم مهربون تر بودن...
حالا اما خیلی چیزا فرق کرده...
یه روزایی هم هست... پشت سر هم خبرای خوب میشنوی... دلت شاد میشه... اما انقدر ذهنت درگیره که شادیت در حد یه لبخند باقی می مونه!!!
یه روزایی هم هست... که فقط آرزو میکنی زودتر تموم شن... روزایی که باید تو شادترین بخش زندگیت غصه ی چیزایی رو بخوری که نمی تونی تغییرشون بدی!
یه روزایی هست... که دوست داری حرف بزنی... دوست داری بنویسی... دوست داری بگی... اما نمی دونی به کی؟ چطور؟ و حتی چی؟!
یه روزایی هست که فقط دلت می خواد بخوابی و بلند شی و ببینی نگرانیا و دغدغه ها تموم شدن! همین!
+ "هنوزم در سفرم" اسم عنوان یه کتاب منصوب به زنده یاد سهراب سپهری ه
خسته ام...
فقط میخوام خودمو بردارم و برم.... خوب یادمه... شهریور پارسال هم همین حالو داشتم. دوباره برگشتم به همون نقطه... هر دونه ی پازل به وقتش سر جاش قرار میگیره... فکر کنم وقتشه... از اول هم باید حرف دلمو گوش میکردم... نه ماه گذشته و حرف دلم همونه... پشیمون نیستم که تا حالا سرکوبش کردم... اما حرفشو گوش میکنم... دلم همیشه درست میگه... من فقط خسته ام... باید استراحت کنم.... باید یه مدت خیلی خوب استراحت کنم.
نمیذارم حال دلم اینطوری بمونه....
+دلم میخواد برم دریا