پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لبخند» ثبت شده است

بارون شدت گرفته بود. رفتم کنار پنجره. شنیده بودم که اگه موقع بارون دعا کنی دعات برآورده میشه. با ذوق آسمون رو نگاه کردم و اول از همه اسم تو رو آوردم. دعا کردم. برای خودم. برای تو, برای دوستامون :) برای همه ی کسایی که تو سختیا و شیرینی ها کنارمون بودن :) از خدا خواستم بهترین ها بیان تو زندگیمون تا همدیگه رو با دلخوشی فراموش کنیم :)
در باز شد و همکارم با یه ظرف کوچولو آش اومد تو.
بهم بخند و بگو خرافاتی ام! اما من فکر می کنم این نشونه اس. لبخند خداست که یعنی حرفام رو شنیده :) همکارم گفت: "کمه... اما تو این هوا میچسبه" لبخند زدم؛ کمه... اما لبخند خداست, پس حتما میچسبه. خیالم راحته. خوشبخت میشیم هر دومون :) هممون :)

+نامه سرگشاده :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

از سر کار خسته خودمو برای کاری به ونک رسوندم. موقع برگشت تو صف تاکسی های خطی وایساده بودم. خانومی که کنارم وایساده بود گفت: شما بفرمایید... ماشین یه جای خالی داره. ما دونفریم.

ناخودآگاه یه لبخند بزرگ نشست رو لبم. خانومه خنده اش گرفت و گفت: چه خوشحال شدی! همونطور که در تاکسیی رو باز می کردم و سعی می کردم صورت خسته امو با یه لبخند بزرگ بپوشونم گفتم: آره :) دارم می رم خونه!

نشستم تو ماشین و با خودم فکر کردم: خدا رو شکر که هنوز خونه برام جایی برای رسیدن به آرامشه :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

دستمو میذارم رو دکمه ی ضبط و با ذوق و شوق یه چیزی تعریف میکنم... اما یه دفعه... انگشتمو از راست به چپ میکشم تا برای همیشه پاک شه... به خودم میگم: کی اهمیت میده؟ داریم زندگیمونو میکنیم بابا... رانندگی با یه قوطی نوشابه تو دستت بی اهمیت ترین اتفاق دنیاس...

پل گیشا و دانشکده مدیریت دانشگاه تهران و سرعت مجاز چمران رو رد میکنم و با یه لبخند دو نقطه پرانتزی از آرزوهام میگذرم و ته مونده ی انرژیمو خرج ریتم شادناک آهنگ "آره آره" ی فرزاد فرزین میکنم.

  • یاسمین پرنده ی سفید

برادر بزرگتر داشتن... دردسرا و نگرانیای خودش رو داره. وقتایی که دعواتون میشه. وقتایی که ازت میپرسه کجا بودی و تو دلت میخواد بزنیش... وقتایی که میخواد یه کاری رو شروع کنه و تا موقعی که برگرده و بهت بگه که کارا چطوری پیش رفت نگرانی ولت نمیکنه....

اما با وجود همه ی این چیزا... بودنش همیشه یه حس خوب با خودش داره. مثل حس خوب نشستن تو ایوون و زل زدن به بارون ریز بهاری و نوشیدن یه چای داغ تازه دم با عطر هل و دارچین.

بودنت حس خوبی داره...اومدنت مبارک:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

داشتم فکر میکردم.... چی شد؟ چرا حرف زدن یادمون رفت؟ داشتم فکر میکردم....قبلا راجع به چی حرف میزدیم؟ داشتم فکر میکردم خیلی وقتا تو اتاقم بودم، خیلی وقتا پای سیستم بودم، تنها.... تنها اما... همیشه حرف بود، همیشه یه چیزی بود که سکوتو بشکنه. نمیدونم چی شده. چقدر خسته ایم. شوق زندگیمون کجا رفت؟ برام مهم نیست چی میخورم، برام مهم نیست کی اینجاس، برام مهم نیست که.... کاش یه کم شاد بودی! همین!


+لعنت به دستایی که لبخند رو ازمون گرفت:)

++نازی جان! مرغ عشق از قفسش در رفته،شیرین خانوم تو حموم سونا حوصله اش سر رفته، اونم از فرهادش تیشه اشو داده به اسمال آقا جاش یه دیزی خورده بی نعنا! بی نعنا!!!! موفشو رو گل رز فین میکنه!!!!

قسم بخور!:)

جانِ.... سکوت!!!:(

بیباکی یا بز دل؟ میترسی از فردا؟ روز نو روزی نو؟ راه نو، گیوه ی نو؟

(زنده یاد حسین پناهی)


  • یاسمین پرنده ی سفید
با هم بخندیم :)
یه چند تا جمله خنده دار دستم رسید... دیدم یه چند وقت تو این وبلاگ هی غرغر کردم گفتم این جمله خنده دار ها رو هم بذارم لااقل یه ذره هم اینجا بخندیم دور هم...

دوستای واقعی هم تو غم ها با هم شریک میشن هم تو خنده ها.... مگه نه؟

 

۱.مرد در حالی که داشت روزنامه می خواند رو به زنش کرد و گفت: در روزنامه نوشته بررسی هایی که به عمل آمده نشان می دهد زن ها روزانه 30000 کلمه حرف می زنند در حالی که این میزان در مورد مردها فقط 15000 کلمه است. 
زن گفت: علتش این است که ما باید هر چیز را دوبار تکرار کنیم تا مردها بفهمند. 
مرد گفت: چی؟

 

۲.افسر: خانم شما با سرعت غیرمجاز رانندگی می کردید

- خواهش می کنم بذارین برم، من معلم هستم الان کلاسم دیر می شه

افسر: معلم؟ یه عمر منتظر این روز بودم، حالا شروع کن هزار بار بنویس «من دیگه با سرعت غیرمجاز رانندگی نمی کنم!»

 

۳.اونایی که به بالا رفتن نمره شون بعد از اعتراض به نمرات امید دارن مثل همون هایی هستن که نصف شب می رن بالا پشت بوم و دنبال آرم پپسی می گردن!

 

۴.امروز رفتم از دستگاه خودپرداز پول بگیرم مبلغ رو زدم ۵۰۰۰۰ تومان .
یه ده هزار تومنی داد! سه تا پنج هزار تومنی داد!
پنج تا دو هزار تومن داد! پونزده تا هزاری!
یه لحظه دلم واسه دستگاه سوخت،نزدیک بود پولو برگردونم تو دستگاه!
طفلی خودشو کشت ۵۰ تومن منو جور کرد!


 

۵.اینقده بدم میاد وقتی دارم روی آهنگ میخونم خوانندهه اشتباه میخونه !


 

۶.یک ضرب المثل کره ای هست که می گه: چینی اگر عقل داشت، ژاپنی میشد!

 

۷.الان نزدیک به نیم ساعته که ایرانسل بهم اس نمیده، دلم شور میزنه

 

۸.تا حالا دقت کردین همه شب ها عین جغد بیداریم ولی شب امتحان ساعت 8 رو کتاب خوابمون می بره؟

شما هم آیا؟

۹.هیچوقت از یه زن سنش رو نپرسید...
ﺍﺯ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﻭ ....
ﻭ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﻮﻧﻪ :
ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺭﻭ ....

 

۱۰.توی کلاس ساعت ۹:۳۰ صبحه، ۵ دقیقه چشمات رو می بندی و حالا ساعت ۹:۳۱ است!

تو رختخوابی...ساعت ۶ صبحه، ۵دقیقه چشمات رو می بندی و حالا ساعت ۷:۴۵ است!

 

در آخر:سلامتی پنگوئن که یه ذره قد داره، اما بازم لاتی راه میره ....

 

شاد باشید دوستان...

پ.ن:من امتحانام داره شروع میشه الان تو فرجه ام... اگه این اعتیاد لعنتی بذاره می خوام کمتر به نت سر بزنم... اگه دیر به دیر بهتون سر زدم دلگیر نشید.

مراقب خودتون باشید

توجه توجه:

+نظرات رو بدون تایید می ذارم که اگه واسه تاییدشون دیر کردم کسی در انتظار نمونه... در اولین فرصت می آم و جواب کامنتاوتن رو میدم

برچسب ها: با هم بخندیمطنز
+  نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ دی۱۳۹۱ساعت 23:26  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
یک لبخند
 

امروز صبح راننده ی اتوبوس در جواب "صبح به خیر" م با خوش رویی گفت:

صبح شما هم بخیر... روز خوبی داشته باشید

و برای چند لحظه هم که شده لبخند را به لبم آورد!

 

پیرمردی را دیدم که به همه سلام می گفت...

وقتی از کنارش رد میشدم...

چند قدم جلوتر کفشم که با پَستی بُلندیِ پیاده رو دست به یکی کرد برای زمین زدنم...

(که خداروشکر نقشه اش نقشه بر آب شد)

پیرمرد آهسته گفت: مراقب باش

نگاهش کردم و گفتم چشم و او در جوابم سلامی گفت از سر مهربانی

آنقدر در مسیرش به عادت به همه سلام گفته بود که مرد روزنامه فروش با دیدنش گُل از گُلش شکفت و با لبخند با صدای بلند گفت: سلام!

 

امروز... بامداد زیبایی بود... لبخند تهران را دیدم...

شاید اگر ما... آدم ها می دانستیم که تنها یک لبخند... یک سلام... یک روزتان خوش...

چه لبخندی به لب دیگران می آورد...

شاید اگر می دانستیم که یک حرف... یک جمله چه تاثیری روی دیگران دارد...

شاید خیلی حرفا گفته نمیشد وچه بسیار حرف ها که می گفتیم...

 

راستی دوست من سلام... روزگارت خوش

+  نوشته شده در  پنجشنبه ۷ دی۱۳۹۱ساعت 17:26  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید