پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۳۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

پارادوکس عجیبیه... درست تو اوج لحظاتی که دلم نمیخواد ببینمت و حس میکنم چقدر همه چیز اشتباهه... درست همون لحظه بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم.

 

پ.ن: عنوان: بخشی از ترانه ی نیاز شهریار قنبری که با صدای زنده یاد فریدون فروغی شنیدید

  • یاسمین پرنده ی سفید

دلبر جان! 

امیدوارم روزی که از راه میرسی، اونقدر بالغ شده باشی که راه و رسم گفتگو رو بلد باشی، حتی بهتر از من. چون من دیگه در برابر قهرهای طولانیِ عزیزترین هام روئینه شدم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

حس میکنم سوار دوچرخه ام. تازه دارم یاد میگیرم. یعنی، دیگه یادگرفتما... اما انگار اونی که داره یادم میده از ترس این که زمین نخورم، پشت دوچرخه‌ام رو ول نمیکنه. داره پشتم میدوئه. خسته شده، اما نمیخواد ولم کنه. من میخوام کنترل دوچرخه ام دست خودم باشه. میخوام نشون بدم که یاد گرفتم. میخوام همه ببینن که میتونم. تندتر رکاب میزنم. تندتر... تندتر...

دیدی وقتی یکی سر یه کش رو گرفته؟ وقتی میکشنش و طرف ولش میکنه، کش در میره. دوچرخه هم همینه... اگه وقتی اونی که داره یاد میگیره رو آروم و به موقع و تو وقت مناسب رها کنی، دوچرخه سوار با همون سرعت مطمئن آروم و مسلط خودش و دوچرخه رو جمع و جور میکنه... 

اما... من تندتر رکاب میزنم... دستش ول میشه... کش در میره... کنترل دوچرخه هم... هر آن ممکنه بخورم زمین اما... برام مهم نیست... اون فاصلهه برام مهمه! برام مهمه که بعدش سریع بلند شم. خودمو تکون بدم و بگم:هیچی نشد. خودم درستش میکنم. دوباره دوچرخه رو بردارم و برم.

من... یه بچه ام... که تنها چیزی که میخواد اینه که دوس داره از دوچرخه سواریش لذت ببره.

میترسم!میترسم انقدر واسه اون فاصلهه دیر بشه که وقتی موقعش رسید... یا یه جوری بخورم زمین که نتونم پاشم... یا یه جوری برم که انقدر برم... که دیگه دلم نخواد نه کنار کس دیگه ای دوچرخه سواری کنم، نه دیگه پشت سرمو نگاه کنم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

گفت: "هیچکس تو این دنیا نمیتونه بغیر خودت دلیل حال خوبت باشه... امیدوارم اینو یه روزی بفهمی که دیگه دیر نشده باشه."
گفتم: اگه تا حالا دیر شده باشه چی؟
گفت: اینو خودت بهتر از همه میدونی!

- میدونی امروز به چی فکر میکردم؟ این که خودم، بهتر از همه تونستم خودمو بشناسم که کی ام! اما... بدیش اینه که هنوز خودمم نتونستم قلق خودمو پیدا کنم که چطوری خودمو حل کنم! و از طرفی... امروز که به خیلی از وقایع اخیر نگاه میکردم متوجه شدم چه درک درستی از مشاهده هام داشتم هرچند که خیلی وقتا باورشون نمیکردم! و سعی میکردم به خودم بگم من اشتباه میکنم و شاید حق با فلانیه اما... من میدیدم، هر آنچیزی که شاید دیگری از نگاه من نمیدید... و من حس میکردم... هر آنچیزی که بیرون از من حس کردنی نبود... و چقدر قابل اعتماد بود هر اون چیزی که درون این تلاطم‌ها میگذشت...
یادت باشه... چیزی که تو احساس کردی رو... با هیچ کلامی نمیتونی به دیگری منتقل کنی پس کلام، هرگز نمیتونه منعکس کننده ی تجربه ی چیزی باشه که داشتی... اعتماد کن به اون صدا...

الانم صداشو میشنوم... آدمای زیادی رو میبینم... آدمای زیادی رو میبینی... باهاشون میگیم میخندیم... من نشون میدم که همه چیز رو به راهه... تو نشون میدی که هنوز درگیر گذشته هایی... من که میدونم... داری الکی ادای حال بدا رو در میاری... برای من، برای اون! برا خیلیامون! حتی خودت! حتی دلیلش رو هم میدونم! فقط نمی دونم چرا داری امروز رو واسه هممون تلخ میکنی در حالی که واقعیت به این تلخی نیست! دنیا خیلی کوتاه تر از اینه که این بازیا رو براش در بیاری! 

هیچی سرجاش نیست... هر چقدر که میخوای زور بزن... بعضی مریضیا تا دوره اشون رو طی نکنن خوب نمیشن... حالا هی "کُلداستاپ" بخور و فاجعه رو عقب بنداز... خودت رو بکوب به در و دیوار... این راهش نیست. یه بار باید مَرد و مَردونه وایسی جلوش! بذاری سر تا پای وجودت رو بگیره و بره! بذار از پا بندازدت! به جاش بعدش سرحال میشی... مگه خودت نمیگفتی هر چی نکشدت قوی ترت میکنه؟ 

  • یاسمین پرنده ی سفید

بزرگتر میشی و یاد میگیری...؛

بعضی آدما رو نمیشه دوست نداشت اما...

نمیشه عاشقشون موند!

  • یاسمین پرنده ی سفید

فوتبال... 

اولین خاطره ای که از فوتبال دارم برمیگرده به بازی ایران استرالیا، خیلی کوچیک بودم. نشسته بودم رو زمین، جلوی تلویزیون و مامان داشت بهم دیکته میگفت. وقتی خداداد اون گل معروف رو زد، مامان از خوشحالی داد زد و من از همه جا بی خبر ترسیدم و پریدم بغلش! هیچوقت ندیده بودم مامانم اونطوری داد بزنه! مامان و بابا هر دو پرسپولیسی بودن و این میراث خوب به منم رسید.

اوایل فقط پرسپولیس برام اهمیت داشت اما هر چی بیشتر دنبال اخبار پرسپولیس بودم، تو برام عزیزتر میشدی. روزنامه ها و مجله های زرد و غیر زرد رو میخریدم. اگه قرار بود با هوادارا تلفنی حرف بزنی ساعت ها پشت خط میموندم. تمام نمایشگاه های مطبوعات رو فقط به شوق دیدن تو میرفتم و انقدر محبوب بودی که همیشه باشی و بتونم ببینمت. اولین بار تو دفتر روزنامه ماهان و سپاس... بارها تو نمایشگاه مطبوعات یک بار تو اکران خصوصی فیلم گرگ و میش که به همت زنده یاد ناصراحمدپور که اون موقع تو روزنامه البرز بود، دیدمت و هرگز سیر نمیشدم.

انقدر دوستت داشتم که حتی شماره تلفنت رو هم داشتم... اما هرگز به خودم اجازه ندادم که مزاحمت باشم. اما بعدها که تلگرام و واتس اپ و... اومده بود، همین که گاهی عکست رو بین کانتکت های گوشیم میدیدم لبخند رو لبم می آورد. 

فوتبال برای من همیشه یادآور شور و شوق و هیجان بود... حرص و جوش هایی که تو دوره ی جوونی میخوردم... بالا و پایین میپریدم. داد میزدم... گریه میکردم و میخندیدم. همیشه فکر میکردم چقدر خوشبختم که اگه روزی ازدواج کنم و همسرم از اون آدمای عشق فوتبال باشه و مثلا بخواد فوتبال نگاه کنه مثل خیلی از خانم ها ناراحت نمیشم و تازه با شور و شوق کنارش میشینم و همراهیش میکنم. یا مثلا اگه اون طرفدار بارسا باشه موقع بازی با رئال حسابی براش کری میخونم. یا مثلا موقع بازی منچستر و چلسی با یه لباس قرمز تا دیر وقت منتظر شروع بازی میشینیم... 

هرگز... فکرش رو نمیکردم انقدر زود بری... و با وجود تمام علاقه ای که بهت داشتم، هرگز فکر نمیکردم این درد انقدر تو وجودم ریشه بدئونه! تو این روزا که کوهِ دردامون منتظر بارونِ گریه‌اس؛ اسمِ تو یا هر تصویری از تو برای بغضم کافیه! حالا تصور کن پرسپولیس بازی داشته باشه و چشم تو دیگه هیچ جا نگران نتیجه اون بازی نباشه! تصور کن بازی پیشکسوتای پرسپولیس و منتخبین سرخابی باشه و تو نباشی! تو! تو که همیشه حتی همون موقع که بازی میکردی واسه اینجور بازی ها آماده بودی!

هیچوقت فکر نمیکردم این حرف رو بزنم اما... فوتبال برای من مرد! شور و شوقی که براش داشتم امروز فقط برام یادآور غمه! میرم تو مغازه و همه به صفحه ی تلویزیون خیره شدن... فوتبال دیگه غمگینم میکنه... اون مربع سبز و تمام جزئیاتش غم دنیا رو میریزه تو دلم و من فقط دارم همه ی این غم رو می اندازم گردن غم بزرگی که این روزا گریبان همه ی مردم رو گرفته و به خودم امید میدم که حالمون بهتر میشه...

حالمون بهتر میشه... حتما... 

برای تو... که امیدوارم جات بهشت باشه... برای تو... که یادگار تمام روزهای جوونی منی... علی انصاریان

  • یاسمین پرنده ی سفید

و باز هم خزان به نیمه رسید و تو نیامدی... در آستانه سی سالگی... همچو باران تو را من چشم در راهم! بیا و بارانی باش بر این عطش. من تو را آرزو میکنم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

کاش میتونست بفهمه که چقدر حسم بهش مثل حسم به یه قفسه. و چقدر از این قفس بیزارم! این روزا بیشتر از هر زمان دیگه‌ای وقتی بهش میرسم، حس پرنده ای رو دارم که واسه رها شدن، قلبش تند تند میزنه و لحظه شماره میکنه تا در اولین فرصت بالهاش رو باز کنه و بره. مهم نیست کجا! مهم نیست حتی اگه اون بیرون بارون باشه! تنها چیزی که میخواد رفتنه! بره و دیگه حتی پشت سرش رو هم نگاه نکنه!

نباید اینجوری میشد! قرار نبود اینجوری بشه! متاسفم! اما هست! و با هر بار دیدنت، تمام این حس‌ها تشدید میشه! از این قفس، از تو و از خودم فراری‌ام؛ اونقدر که گاهی شب‌ها آرزو میکنم که کاش هرگز دوباره طلوع خورشید رو نبینم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

ساعت 9 شبه. سر کوچه پیاده اش میکنم. لنگ لنگان دور میشه و میره سمت خونه. دور شدنش رو نگاه میکنم و بدیع زاده داره میخونه... "نمیکنی ای گل یک دم یادم که همچو اشک از چشمت افتادم..." حال و هوای شب منو یاد فیلمای قدیمی می اندازه و به خودم میگم حتما قدیمیا عاشق تر بودن!

خیلی خسته ام از این روزایی که دارن اینطور پوچ میگذرن... عشق دو طرفه نعمتیه که این روزا کیمیا شده و من... هنوز همون دختر بچه ای هستم که به دنیای والت دیزنی اعتقاد داره. به یه روز خوبی که میاد... به عشقی که یه روز دنیامون رو گرم میکنه.

پ.ن: عنوان؛ شعری از رهی معیری

  • یاسمین پرنده ی سفید

گربه ی قشنگی بود. یک بار نشستم کنارش تا ازش عکس بگیرم. نتونستم مقاومت کنم. نوازشش که کردم اومد و خودش رو چسبوند بهم. اون روز زود رفتم اما چند روز بعد که برگشتم تو پارک انتظار نداشتم که منو بشناسه و از دور بدوئه سمتم. تو این روزا که از کار استعفا داده بودم، همه می گفتن حوصله ات سر میره و بالاخره از بیکاری خسته میشی اما من اگه فکر و خیال آینده نبود هر روز صبح تمام راه خونه تا پارک رو پیاده گز می کردم تا فقط دوئیدنش رو ببینم که می آد و آروم خودش رو تو بغلم جا میکنه که فقط نوازشش کنم بدون این که حتی یک بار بهش غذا داده باشم. من اونو نوازش کنم و باد گیسوهای بید مجنونی که زیر سایه اش مینشستم و بید مجنون هم روح بی قرار من رو! روح من به این طبیعت وصله... دلم می خواست این لحظه های خوب هرگز تموم نشن!

 

پ.ن: به دعوت از یک دوست خوب :) و به بهانه ی چالش رادیوبلاگیهای عزیزم :)

پ.ن2: آخرین دیدار

  • یاسمین پرنده ی سفید