آخیش... ساعتا برگشت سر جای اولش... چقدر بیدار شدن خوبه :)) من... عااااااااشق پاییزم.... هواهای ابری و بارونی دوست داشتنی... صدای برگای خشک زیرپا... قدم زدنای خستگی ناپذیر ولیعصر... سلام3>
- ۶ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۱
آخیش... ساعتا برگشت سر جای اولش... چقدر بیدار شدن خوبه :)) من... عااااااااشق پاییزم.... هواهای ابری و بارونی دوست داشتنی... صدای برگای خشک زیرپا... قدم زدنای خستگی ناپذیر ولیعصر... سلام3>
خب... قبول دارم مسخره اس اما... آنجلینا جولی و بردپیت سالهاست که برای من سمبل عشقن! با دیدن نگاه های عاشقانه اشون به هم عشق می کردم... لذت میبردم وقتی کنار هم میدیدمشون... شنیدن خبر درخواست خانم جولی برای طلاق واقعا دهن من رو برای لحظاتی باز گذاشت...
می دونم... زندگی خودشونه و به خودشون مربوطه و ما نمی تونیم چه چیزی بینشون اتفاق افتاده که همچین تصمیمی گرفتن و از همه مهمتر این که اصلا به من (و ما) ربطی نداره که چرا و چی شد و...؟ اما... راستش ناراحت شدم...
خیلی چیزا از ذهنم میگذره... اما در نهایت به خودم میگم: قرار نیست از آدما بت بسازیم... قرار نیست همیشه همه ی زندگیها تا ابد عاشقانه بمونن... و از همه ی اینا گذشته: به تو ربطی نداره! و سعی می کنم بهش فکر نکنم...
+عشقتون ماندگار... شادی هاتون برقرار :)
++ عنوان : بخشی از ترانه ی معین
چقدر مسخره اس که آدم حسای بد رو راحت تر میتونه بنویسه... خود من اکثرا وقتی غمگین؛ عصبانی یا کلافه ام یاد وبلاگم می افتم. مثلا خیلی وقته از حس و حال اون پست قبلی در اومدم. اما بعد از اون بارها وبلاگمو باز کردم که یه چیزی بنویسم اما چیزی به ذهنم نمیرسه :/
گاهی وقتا فقط یه پیام کوتاه کافیه... برای این که گند زده بشه به بهترین روزای زندگیت... چقدر بدم میاد از تکرار تاریخ... از این سیکل لعنتی که دوباره تکرار میشه....
اما میدونی چیه؟ من قوی تر از این حرفام.... این بار محکم تر سکوت میکنم... چون چیزای ارزشمند مهم تری دارم که برای شادیشون شادیامو حفظ میکنم.
مرسی که هستید... بعضیاتون کم رنگ تر... بعضیاتون پررنگ تر... اما به هر حال هستید :)
سر چهارراه کوچیک با چراغ چشمک زن... راننده ای از تاکسی راه گرفت. راننده تاکسی زیر لب گفت: عوضی.
و راننده ی ماشین مقابل وقتی از کنار تاکسی رد میشد شیشه رو داد پایین و با لبخند گفت: مرسی :)
یه بخشی از خوشبختی هم هست که میگه:
اگر دانشجوی ارشد بیکار باشی و ظرفیت کلاسایی که میخواستی برداری هم پر بشه... باز هم تو خوشبختی. چون از یه هفته قبل برای روزایی که مجبوری مرخصی بگیری استرس نداری! چون از همون لحظه استرس روزای امتحانت رو نداری...
مهم نیست اگه برنامه ی کلاسات اونطور که میخواستی نشده چون برگ برنده ای دستته که خیلی از همکلاسیات ندارنش... این که میتونی بدون این که نگران خیلی چیزا باشی یه روز دیگه کلاس برداری و تنها نگرانیت این باشه که نهار رو تو خونه بخورم یا تو سلف دانشگاه...
و این که مجبور نیستی از همون روز انتخاب واحد واسه تعداد مرخصی های دوره ی امتحانات چرتکه بندازی خودش یه خبر خوبه...
و اینا رو فقط و فقط یه دانشجوی ارشد که تازه دو ماهه استعفا داده میفهمه!
+تازه امروز (چهارشنبه) صبح هم بدون دغدغه ی مرخصی داریم میریم دانشگاه شاید بتونیم برا جابه جایی ساعت کلاسا یه کاری بکنیم:)
عاشق که میشی... دونه دونه حرفا و توصیه هایی که به دوستات میکردی رو یادت میاد...راه منطقی رو میدونی؛ مطمئنی که کار درست چیه... اما انگار منطق اهمیت خودشو از دست میده! فقط قلبته که حرف میزنه. انگار کلمات در اختیار خودت نیست.... عاشق که میشی... دیگه هیچی مثل قبل نیست!
- چرا آدما با این که میدونن آخرش چی میشه عاشق میشن؟
+ هنوز که معلوم نیست آخرش چی میشه. بعدشم... مثل این میمونه که به یه بچه بگی کارتون نگاه نکن چون بی فایده است! اینم یه مرحله از زندگیه... تا میتونی از لحظه های خوبت لذت ببر.
پ.ن: عنوان از حافظ شیراز