آنچه گذشت: آحاب وقتی دید ساون بهش "اعتماد" داره سعی کرد آدم خوبی باشه و دهکده رو هم به جای امن و خوبی برای همه تبدیل کنه...
آحاب برای رسیدن به مقصودش هرگز سعی نکرد کسی را متقاعد کند, چون ذات انسان ها را میشناخت. آنها شرافت را با ضعف اشتباه می گرفتند و خیلی زود در قدرتش تردید می کردند.
او از دهکده ی مجاور چند نجار آورد. به آنها کاغذی داد که طرحی روی آن کشیده شده بود و دستور داد جایی که امروز یک صلیب هست چیزی بسازند.
تا ده روز اهالی دهکده, روز وشب سر و صدای چکش کاری می شنیدند, می دیدند که چند مرد قطعات چوبی را اره می کردند, تخته می ساختند, پیچ می کردند.
در پایان ده روز شی معمایی غول آسایی در وسط میدان سربرافراشت که با پارچه ای پوشیده شده بود.
آحاب تمام اهالی ویسکوز را جمع کرد تا شاهد افتتاح آن بنای یادبود باشند. موقرانه, بی هیچ حرفی, پارچه را برداشت: یک چوبه ی دار بود. با طناب و همه چیز.
چوبه ی دار نو بود, با موم زنبور عسل چرب شده بود تا دربرابر آب و هوای نامساعد خوب دوام بیاورد.
آحاب از حضور جمع استفاده کرد و مجموعه قوانینی برای حفاظت از کشاورزان, حمایت از گله داری, و تشویق کسانی که تجارت تازه ای به ویسکوز می آوردند, اعلام کرد و افزود که از آن به بعد یا باید کاری شرافتمندانه در پیش بگیرند, یا آنجا را ترک کنند به شهر دیگری بروند.
فقط همین را گفت, حتا یک بار هم به "بنای یادبود"ی که افتتاح شده بود اشاره ای نکرد.
آحاب شخصی بود که به تهدید اعتقادی نداشت.
بعد از این گردهمایی, گروه های مختلفی تشکیل شدند, بیشترشان فکر می کردند که قدیس آحاب را گمراه کرده و آحاب دیگر شهامتش را از دست داده و باید اورا کشت...
(نویسنده:پائولوکوئیلو از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" با ترجمه ی آرش حجازی)
پ.ن۱:این داستان ادامه دارد...
پ.ن۲:قسمت آخر به زودی...