این بود زندگی؟
مریض شدم. سرما خوردم. حال نداشتم، رفتم سر کار اما منگ بودم. تو راه به سرپرست تیم پیام دادم که تو ماشینم،حالم خوب نیست، یه ساعت میخوابم بعد میام. تو ماشین واقعا خوابم برد... یه ساعت نه، دو ساعت خوابیدم. رفتم بالا. نمیتونستم کار کنم. بچه ها گفتن برو خونه... مدیرمون مهمون داشت. مهمونش رفت. داخلیشو گرفتم. گفتم حالم خوب نیست. برم؟ گفت حالت خوب نیست...؟ هممممم.... فلان کارو کردی؟ خواستم حرف بزنم... گفت یه کم وایسا بهت خبر میدم. دوباره مهمون اومد براش. یه سجاده برداشتم،انداختم کف زمین و همونجا دراز کشیدم! نمیتونستم بشینم چند دیقه تو همون حال بودم... تازه بلند شده بودم که سر و کله اش پیدا شد... به هم اتاقیام یه چیزایی گفت و یه جیزایی پرسید. بهش گفتم من برم؟ گفت:توو..... حالت خوب نیست؟ گفتم نه. گفت برو...
چهارشنبه بود... اومدم خونه... خوابیدم. صبحش هنوز حالم بد بود... این بار دیگه اشتباه روز قبل رو نکردم. پیام دادم. گفتم حالم خوب نیست. نمیتونم بیام. سه ساعت بعد جواب داده بود: اکی
پنجشنبه رو هم خوابیدم... هر بار چشم باز کردم خوشحال بودم از این که میتونم دراز بکشم و هیچ کاری نکنم.... مطلقا هیچ کاری... حتی به استادام پیام دادم و گفتم کلاسای فردا رو هم شرکت نمیکنم... توصیف لذتبخش بودن شرایط و لذت بردن از این "هیچ کاری نکردن" برا منی که مدام در حال دوئیدنم با کلام ممکن نیست. یه شادی و آرامش غیرقابل وصف که فقط موقع مریض شدنام ممکن میشه...
حالا، غروب جمعه اس... فردا باید برم سر کار و حتی فکر کردن به این موضوع حالمو به هم میزنه.... دلم میخواد زار زار گریه کنم...
الان که اینا رو مینویسم، دلم داره برا خودم میسوزه که انگار آرامش دلخواهم رو فقط تو اوج مریضی میتونم تجربه کنم و این دردناکه!