پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱ مطلب در تیر ۱۳۸۹ ثبت شده است

با یه شکلات شروع شد

یه شکلات گذاشتم تو دستش

اونم یه شکلات گذاشت تو دست من

من بچه بودم...اونم بچه بود

سرمو بالا کردم...سرشو بالا کرد

دید که منو میشناسه

خندیدم

گفت دوستیم؟

گفتم دوست ِ دوست!

گفت تا کجا؟

گفتم:دوستیکه " تا" نداره!

گفت: " تا" مرگ!

گفتم: من که گفتم " تا" نداره!

گفت: خب " تا" پس از مرگ!

گفتم:نه نه نه..." تا" نداره...!

گفت: قبول! "تا" اونجا که همه دوباره زنده می شن. یعنی زندگی پس از مرگ!

بازم با هم دوستیم؟..."تا" بهشت" تا" جهنم؟

"تا" هر جا که باشه...بازم منو تو با هم دوستیم؟

خندیدم و گفتم: تو براش تا هر جا که دلت می خواد یه " تا" بذار...

اصلا یه "تا" بکش از سر این دنیا تا اون دنیا

اما من براش "تا" نمی ذارم

نگام کرد...منم نگاش کردم

می دونستم اون می خواست حتما دوستی ما "تا" داشته باشه

دوستی بدون ِ " تا" رو نمی فهمید...

گفت بیا برا دوستیمون یه نشونه بذاریم

گفتم: باشه تو بذار

گفت: شکلات!

هر بار که همدیگه رو می بینیم...یه شکلات مال تو...یکی مال من!

گفتم باشه!

هر بار یه شکلات می ذاشتم تو دستش

اونم یه شکلات می ذاشت تو دست من

همدیگرو نگاه می کردیم...یعنی که دوستیم!

من تندی شکلاتمو باز می کردم می ذاشتم تو دهنم و تند و تند می مکیدم

می گفت: شکموووو! تو دوستِ شکموی منی!

و شکلاتش رو می ذاشت توی صندوقچه ی کوچولوی قشنگ

می گفتم بخورررش!

می گفت تموم می شه! می خوام تموم نشه برای همیشه بمونه...

صندوقش پر از شکلات شده بود

هیچکدومش رو نمی خورد!

من همشو خورده بودم

گفتم اگه یه روز  شکلاتات رو مورچه ها بخورن...یا کرما... اون وقت چی کار می کنی؟

گفت: مواظبشون هستم...

می گفت: می خوام نگهشون دارم "تا" موقعی که دوست هستیم

و من شکلاتم رو می ذاشتم تو دهنم و می گفتم:

                                                           نه نه نه "تا" نداره...

                                                                                     دوستی که "تا" نداره!

۱سال...۲سال...۴سال...۷سال... ۱۰ سال ...

بییییست (۲۰) سال شده!

اون بزرگ شده...منم بزرگ شدم

من همه ی شکلاتامو خوردم...

اون همه ی شکلاتاشو نگه داشته...

اون اومده امشب تا خداحافظی کنه!!!!

می خواد بره... بره اون دور دورا...

می گه : میرم... اما زود برمی گردم!

                                               من که می دونم بر نمی گرده!

یادش رفت شکلات به من بده

من که یادم نرفته

یه شکلات گذاشتم کف دستش... گفتم این برای خوردن!

یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش...اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت!

یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتاش

                                                              هر دوتارو خورد!!!!

خندیدم... می دونستم دوستی من " تا" نداره...

می دونستم دوستی اون " تا" داره... مثل همیشه...!

خوب شد همه ی شکلاتامو خوردم!!!

اما اون هیچکدومشو نخورده!

حالا با یه صندوق پر از شکلاتای نخورده... چی کار می کنه؟!!!!

 

 

اینو یه نفر با صدا و احساس قشنگی دکلمه کرده

نمی دونم کیه

اما اینو خیلی قشنگ خونده

امیدوارم شما هم خوشتون بیاد


برچسب‌ها: شکلات
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱ تیر۱۳۸۹ساعت 21:33  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید