وایسا دنیا...
این که تو سی سالگی یهو به خودت بیای و ببینی دیگه هیچی خوشحالت نمیکنه. انگیزه ی هیچ کاری رو نداری و هیچی سر ذوق نمیاردت و از هیچ چیز مثل قبل لذت نمیبری و چیزایی که قبلا شادت میکرد فقط برا چند ساعت یه کم از حال بد درت میاره و با کوچیک ترین درد دلی چشات پر از اشک میشه و نمیتونی جلوی چکیدنش رو بگیری و شب که سرت رو بالش میذاری به خدایی که باهاش قهری التماااااس میکنی که صبح رو نبینی....
یعنی هیچ چی سر جاش نیست!
خسته ام... خسته تر از هر زمان دیگه ای تو زندگیم و حس میکنم توان ادامه دادن حتی واسه یک روز دیگه رو ندارم و هر روزی رو که به شب میرسونم از خودم میپرسم چطور؟
کاش به قول علی انصاریان دنیا وایمیساد و آدم میتوتست ازش پیاده شه... کاش...
تک به تک این کلمات...این جمله ها...همشونو چند بار خوندم :)
تو وقتی هنوز به بیست و سه نرسیدم این حسارو دارم!