پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواهرانه» ثبت شده است

تو با معرفت ترینی.... کسی که بی معرفته منم! رفیق نیمه راه منم! اما می دونم که تو بهتر از هر کسی حالمو می دونی :) منو ببخش :)

  • یاسمین پرنده ی سفید
من داشتم به این فکر می کردم که هیچ حسی تو دنیا بهتر از این نیست که حس کنی خدا آرزوهات رو برآورده کرده :)
داشت می گفت: "به نظر من خدا هر کی رو که خیلی دوست داره بهش خواهر می ده"
پیش خودم میگم : پس معلومه من رو هم خیلی دوست داره :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
خندوانه رو نگاه می کنم... محمدرضا فروتن و رامبد جوان تو دوربین نگاه می کنن و از خواهراشون می گن رامبد میگه: از خواهراش گفت دلم برای خواهرم تنگ شد... پوپک دلم برات تنگ شده... این چهار تا خواهر داره و من فقط یه دونه دارم البته همون یکی هم برام بسیار عزیزه...

لبخند میزنم... ته دلم یه چیزی هست.... ته دلم....
بگذریم :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

بهترین خواهر دنیا... ممنونم از بودنت :)

"زندگی خیلی خوبه... چون که خدا تو رو داده... روز تولدت برام فرشته اشو فرستاده" :)

تولدت مبارک :)

  • یاسمین پرنده ی سفید
بعضی دردا هست که فقط می شه با یه خواهر بزرگتر درمیون گذاشت. و چه خوشبختن کسایی که خواهری دارن که حرفشون رو می فهمه. و من چه خوشبختم که خدا تو رو به من داد. خیلی چیزا هست که به خاطرشون به خدا مدیونم. چیزایی که باعث میشه تو اوج عصبانیتام هم که دارم سر خدای خودم داد و بیداد می کنم بگم: "ممنونم به خاطر اتفاقای خوب زندگیم..." وجود تو یکی از اون چیزاست :)
ممنونم که هستی... ممنونم که گوش میدی... ممنونم که می فهمی... ممنونم که درک می کنی... ممنونم که قضاوتم نمی کنی... ممنونم که نگرانمی... ممنونم که با همه ی سختیات ازم غافل نمیشی... مهسای خوبم... خدا تو رو ازم نگیره.. ممنونم که هستی... تو که می خونی و خاموشی:)
  • یاسمین پرنده ی سفید
فکر کن:

چهارشنبه شبا همیشه خوشحالی... چون ۵شنبه ها نیم ساعت دیرتر می ری سرکار(به این معنی که نیم ساعت بیشتر می تونی بخوابی!) ساعتت رو واسه ۷ کوک(؟!) می کنی و می خوابی.... ۱۰دقیقه به ۷ با صدای ریز "تق" مانندی بیدار میشی که می دونی مال محافظ وسایل برقیه و از مامانت می پرسی: برقا رفت؟! :| و ندا می آید که بلی! :|

با خودت فکر میکنی: لعنت به تکنولوژی :| حالا این در لعنتی پارکینگ بدون برق باز نمیشه باید چی کار کنم؟! بلند میشی به این امید که تا ۷:۳۰ برق بیاد..... ۷:۴۰ میشه و تو:  حالا باید یکی از مرخصی های نازنینم رو خرج کنم وتو این فکرا که: ۵شنبه نصف روز می ریم سر کار اما مرخصیمون یه روز کامل حساب میشه منم که خسیــــــــــــــــــــــــــــــــــس.... هی می خوام این مرخصی های باارزش رو دخیره کنم واسه مسافرت ها یا روزای مبادا... بعد به خاطر این که اداره محترم نیرو نگفته بودن که ۱۰ دقیقه قبل از بیدار شدن من می خوان برقامون رو واسه مدت ۳ ساعت قطع کنن مجبور شدم زنگ بزنم و مرخصی بگیرم...

+الان یه نفر با دل و جرات می خوام... بیاد اینجا بگه تکنولوژی خوبه

++اینم از توفیق اجباری ما


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۳۱ مرداد۱۳۹۲ساعت 11:31  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یه روزایی هست تو زندگی, که آدم مدام برمی گرده و به روزایی که گذرونده نگاه می کنه و... یه سری چیزا رو کنار هم می ذاره و به خودش می گه:
بابک صحرایی راست می گه: "هرچی خواستم نه...  به هر چی که نخواستم رسیدم" 
داشتم فکر می کردم هر کس رو تو زندکیم دوست داشتم(دارم) همیشه یا دوری و ندیدنش رو تحمل کردم یا عذاب کشیدنش رو به چشم دیدم! از یه مورد ساده شروع کن:
هر وقت تو هر سریالی گفتم من فلانی رو از همه بیشتر دوست دارم... مُرد! : |
دو روز نگذشته بود از روزی که گفتم "مارک" رو تو این سریال از همه بیشتر دوست دارم و مُرد! : |
تازه صبح هم پاشدم دیدم ماهیمون هم مرده :(

+هی! بخند...!

++ساده بگیر حرفامو... اما حرفام از سر سادگی نیست... کاش همه ی سختی ها فقط تو فیلما و قصه ها بود... کاش همه ی غصه هامون اینا بود...

+++تمام عمر خندیدم... تمام عمر شوخی نیست!


+ نوشته شده در  چهارشنبه ۳۰ مرداد۱۳۹۲ساعت 11:30  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

خواهر خوب و نازنینم

تولدت مبارک

همیشه و همیشه و همیشه

برات آرزوهای خوب دارم

امیدوارم سال های پیش رو برات پر از شادی و آرامش و سلامتی باشه و سایه ت همیشه بالا سر آرتا فسقلی بمونه


+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۸ مرداد۱۳۹۲ساعت 16:48  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


روزایی رو یادم می آد که حرف خارج رفتن که به میون می اومد حتی بغضم می گرفت و فکر می کردم دلم واسه خاک کشورم تنگ میشه...

هر روزی که می گذره اتفاقاتی می افته و چیزایی پیش می آد که منو به جایی میرسونه که مثل امروز صبح تنها حسی که نسبت بهش دارم تنفره!!!!! واقعا دیگه نمی تونم تحملش کنم!!!!

هنوزم اگه ازش دور باشم دلم تنگ میشه... ولی دیگه دل کندم ازش... دیگه بریدم! خیلی خسته ام... خیلی... تازه شاید هنوز خیلی از زخم های روزگار به تنم نخورده باشه... اما دیگه دل کندم!


+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۱ مرداد۱۳۹۲ساعت 16:47  توسط شقایق و یاس 

قهرمانی تیم ملی بسکتبال خوب و نازنینمون رو تو آسیا به همه ی ورزش دوستان تبریک می گم...

با آرزوی موفقیت های بیشتر و بزرگتر و مهمتر در همه ی عرصه ها...

انشالله که مبارکشون باشه.

+با یادی از زنده یاد آیدین نیک خواه بهرامی... روحش شاد و یادش گرامی


+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۰ مرداد۱۳۹۲ساعت 21:45  توسط شقایق و یاس 

توجه                   توجه


مطلب پیش رو فقط و فقط در راستای یک خاطره نویسی از یک روز طولانی است...
هدف از این پست، توهین به هیچ شخص, گروه, یا عقیده ای نیست و همونطور که مجددا تاکید می کنم صرفا برای خاطره نگاری در این جا ثبت می گردد. خواهشمند است بعدا نیایید بگید دلیل نمیشه که همه اینطوری باشن و این حرفا... من خودمم همیشه گفتم نمیشه همه رو با یه چوب زد. پس لطفا با جنبه وارد شوید وبه پست پیش رو فقط به چشم یک خاطره نگاری نگاه کنید که نگارنده شاهدش بوده و لاغیر.
راستی... خیلی مراقب خودتون و کیفهاتون باشید 

امروز تو اتوبوس نشته بودم... خیلی خونسرد و عادی کیفم رو گذاشته بودم زیر دستم و داشتم با مامانم از طریق پدیده ی مفیدی به اسم پیامک مکاتبه می کردم که یهو...:


"وایسا آقا نگهدار..."

صدای خانومی بود که از اتوبوس پیاده شده بود و منتظر بود خواهرش هم پیاده شه و با پیاده شدنش صداش بلند شد که از راننده می خواست که صبر کنه...
"من دیدم که یه خانوم چادری داشت زیپ کیفت رو میکشید!"
سوار اتوبوس شدن و راننده حرکت کرد.
خواهرش دوباره کیفش رو گشت و رو به دو خانوم چادری که تو اتوبوس بودن با احترام گفت که اگه ممکنه من کیفاتون رو ببینم. مسلما اول یه لحظه سکوت و جملاتی مثل من که تازه سوار شدم و .... رد و بدل شد( الان که دارم فکر می کنم یادم می افته که اونی که اول گفت من تازه سوار شدم دوباره بین حرفاش گفت که من از ونک سوار شده بودم.و...) خلاصه:
خانومی که جلوتر وایستاده بود و به جایی که دوتا خواهر نشسته بودن نزدیک تر بود خیلی ساده کیفش رو گرفت جلو و گفت آره عزیزم بگرد...
خانومی که عقب تر بود بهش برخورد و گفت مشکلی نیست بگرد اما اگه نبود من ازتون شکایت می کنم. که خواهره گفت اشکالی نداره عزیزم شکایت کن...  یکی گفت خانوم شکایت نداره که... اگه نباشه نیست دیگه...
خانومه تو کیفشون رو نگاه می کرد که یکی گفت: "تو این فرصت کوتاه که تو کیفش نتونسته بذاره..."
مال باخته که می گفت تازه از سفر اومده بوده و حدود 700هزار تومن پول نقد همراش بوده که دیگه نیست با احترام گفت اگه اشکالی نداشته باشه من جیباتون رو هم بگردم و خواهرش داشت می گفت که اگه نباشه از هر دو نفر می خواد که برن کلانتری... در همین لحظات بود که یکی از خانومها گفت اینجا افتاده کنار پاش... زمانی که دو تا خواهر مشغول صحبت با خانومه بودن و در این بحث که وقتی دیده شلوغ شده پول رو انداخته زمین و این حرفا... یکی از خواهرا گفت ما که به پولمون رسیدیم ولی کار خیلی بدی بود و این حرفا... یکی گفت نه خانوم ببرش کلانتری که دیگه این بلا رو سر بقیه نیاره... در همین بحث ها اون خانومی که اول گفته بود: "آره عزیزم بیا بگرد" (در واقع همونی که اول گفته بود تازه سوار شدم و بعدش گفت از ونک سوار شده بودم) از اتوبوس پیاده شد... تا دو تا خواهر پیاده شن که برن دنبالش... دیگه نبود!!!!! (یعنی من مُرده ی سرعت عملشم!)
راننده ی اتوبوس چند لحظه صبر کرد که چند نفر صداشون در اومد که آقا دیرمون شد برو... اتوبوس به راه افتاد... دو تا خواهر پیاده شده بودن... یکی از مسافرا گفت: اوناهاش... داره فرار می کنه پیچید تو اون کوچهه... و همینطور که جلوتر رفتیم خانومه رو دیدیم که به سرعت جِت داشت توی کوچه می دوئید...

خلاصه خداروشکر اون بنده خدا به پولش رسید. چون ما خودمون تجربه ی همچین چیزی رو داشتیم که ازمون دزدی شده می دونم که چه لحظه ی بدیه... توی خیابون اصلا پای آدم سست میشه و خیلی حال بدیه... یه حس ناامنی یا نمی دونم چطور میشه توصیفش کرد... یه حال خیلی بد که هر دفعه یادش می افتم می گم امیدوارم که از گلوشون پایین نره اینایی که پول زحمت کشیده رو به همین راحتی می دزدن و می خورن.
زمونه ی بدی شده... به اسم دین با ظاهر دین هر کار کثیفی که می خوان بکن, می کنن و همه چیز رو زیر سوال می برن...
زمونه ی بدی شده وقتی نشستی و تماشگر یه قصه ای نمی دونی کی داره راست می گه و کی دروغ حتی تو یه لحظه به خود مال باخته هم شک می کنی!
زمونه ی بدی شده همیشه فکر می کنیم که مرگ واسه همسایه است... جوری رفتار می کنیم انگار که هیچ وقت ممکن نیست اون بلا سر خود ما هم بیاد!
زمونه ی بدی شده کیفتو بچسبی به خودت می گی الان مردم(یا بهتره بگم دزد نامحترم) الان فکر می کنه چی تو کیفم دارم که اینجوری چسبیدمش! نچسبی به همین راحتی می خورن یه آبی هم روش... انگار همیشه آدم باید 4 تا چشم دیگه هم غرض بگیره که دو تا بذاره پشت سرش و دو تا دو طرف کله اش که از همه طرف مراقب باشن... اما از من که بپرسی می گم بازم کمه!
خلاصه... داستان رو طولانی نکنم... روز پرماجرایی بود... جالب اینجاست: دزد یکی دیگه بود... مال باخته کس دیگه بود... شاهد کس دیگه بود... کسی که متهم شده بود هم کس دیگه بود... اما نمی دونم چرا من بعد از این ماجرا سردرد گرفتم به خاطر فشار عصبی که روم بود...

+ حالا فکر کنید تو این هاگیرواگیر یه بنده خدایی هم اومده بود دایره می زد و می خوند و یه پسر بچه هم داشت بادبزن می فروخت که بیچاره ها دیدن گویا این اتوبوس امروز روزی توش نیست و بیچاره ها کاسب نشده پیاده شدن! :|


+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۰ مرداد۱۳۹۲ساعت 21:32  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فطر آمده خوردنی فراوان بخورید

                          پیتزا و کباب و مرغ بریان بخورید

                                                     دزدانه اگر در رمضان می خوردید

                                                                                   شوال رسیده پس نمایان بخورید[نیشخند]


دوستان نیایش هاتان مقبول درگاه خداوند مهربان...

تعطیلات خوش بگذره :)

+ نوشته شده در  جمعه ۱۸ مرداد۱۳۹۲ساعت 7:0  توسط شقایق و یاس 
  • یاسمین پرنده ی سفید
چه حالی میشی...

اگه کاری رو بکنی و اطرافیانت کس دیگه ای رو مقصر بدونن؟!!!!!

و گویی توضیح تو کافی نیست برای این که ثابت کنی این رفتاریه که از خودت سر میزنه... اگه بده یا اگه خوب... خود توئه... خود خودت!

 

وچه حالی داری اگه کسی کاری کنه که دیگران خوششون نیاد...

و به خاطر کاری که اون آدم می کنه تورو سرزنش کنن!!!

چرا دنیا همه چیزش بر عکسه؟!

مگه این من نیستم که مسئول کارا ورفتارهای "خودم" هستم؟

پس تمام اینا یعنی چی؟

نگران بودن دیگران از نظر من چیزی رو توجیه نمی کنه! آدم باید منطقی باشه!

+ نوشته شده در  جمعه ۲۷ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 19:52  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

امروز یه فیلمی دیدم که خیلی ازش خوشم pay it forward

با بازی کوین اسپیسی...

نمی دونم داستان "چرخه ی جبران کردن یه کار خوب" رو شنیدید یا نه...

این فیلم هم یه داستانی بر اون اساس داره...

اگه این چرخه ادامه پیدا می کرد چه دنیای قشنگی می تونستیم داشته باشیم...

فیلم راجع به پسر بچه ایه که به خاطر تکلیف مدرسه اش یه فکر عالی به ذهنش میرسه!

وقتی معلمشون ازشون می خواد که یه فکری بکنند برای تغییر دنیا و بهش عمل کنن... فکری که به ذهنش میرسه اینه که به سه نفرکه نیاز به کمک دارن کمک کنه و ازشون بخواد که برای جبران لطفش هر کدوم به سه نفر دیگه کمک کنن و این چرخه رو ادامه بدن.

ایده ی خوبیه... ای کاش ممکن بود... امیدوارم یه روز ممکن بشه... :)

 

+ راجع به این فیلمای "پارانورما" کسی چیزی می دونه؟ بر اساس واقعیت هستن آیا؟!!! یه کم دور از ذهن به نظر میرسن... هرچند که روند فیلم جوریه که می خواد به مخاطب القا کنه که انگار فیلم هاش واقعیه! :|

 

+ شروعی تازه در وبلاگ گروهی "جمع ما"  با یک پست با عنوان از خود گذشتگی

+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۴ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 0:22  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فینال مسابقه ی صوتی وبلاگی "صدای ما"

در آپارتمان پلاک 23

 

می دونم که خیلی هاتون این شعر زیبا رو با صدای گرم و دلنشین خسرو شکیبایی نازنین شنیدین...

اما انقدر دوسش داشتم که دل رو به دریا زدم و منم یه بار دیگه اجراش کردم...

مطمئنا قابل مقایسه با اجرای اون مرحوم نیست اما امیدوارم خوشتون بیاد :)

 

+یادی از نخستین روزهای آغاز به کار این وبلاگ :)

++فراموش نکنید که برنده ی این مسابقه با رای شما انتخاب میشود... پس حتما... لطفا به وبلاگ دوست خوبم محسن "پلاک ۲۳" مراجعه کنید و ما رو همراهی کنید 

+ نوشته شده در  شنبه ۲۱ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 12:12  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یه روز بهاری ه...

چند روز قبل با مامانت اینا بحث میکنی که خسته شدیم که همش تو خونه ایم... یه کم بریم بیرون حال و هوامون عوض شه!

خونه ی ما اصولا خونه ای ه که مهمون زیاد برامون می آد... اما خودمون کمتر میریم مهمونی...

بعد از عمری... ۵ شنبه(دیروز) تصمیم گرفتیم بریم خونه ی یکی از اقوام و دور هم باشیم و چند ساعتی بگیم و بخندیم و خوش باشیم.

همه چی داشت خوب پیش می رفت تا این که...

نزدیک اذان تلفن همراه زنگ خورد... خانم همسایه بود که از مادرم می پرسید : شما منزل هستید؟

آخه از خونتون داره سر و صدای زیادی می آد.

- و ما می دونستیم که کسی در منزل نیست -

نفهمیدیم چطوری لباس پوشیدیم و تو ساعات ترافیکی خودمون رو رسوندیم خونه.

همسایه ها که فهمیده بودن ما خونه نیستیم و در واقع صدای دزده سر و صدا کرده بودن و ظاهرا دزده ترسیده و فرار کرده.

 

اما ما موندیم و یه در شکسته... و شب با یه صندلی پشت در خوابیدیم و ...

خلاصه... اینم از ماجراهای آخر هفته ی ما و این که گویا به ما خوشی کردن نیومده :(

خدا ازش نگذره... حالی که بهمون دست داد و این حس نا امنی که بهمون داد رو با هیچ چیز نمیشه جبران کرد.

کسی رو میشناسم که صبح زود تا شب یه جا کار می کنه و شب تا آخر شب پیتزا پخش می کنه که خرج خانواده اش رو در بیاره...

پس با من از گرسنگه بودن مردم حرف نزنید چون من به "شرافت" بعضی آدما دارم شک می کنم که ربطی به گرسنه بودنشون نداره...

روزگار غریبیست نازنین... روزگار غریبیست!


برچسب‌ها: دزدوجدانشرافتدزدی
ادامه حرفام
+ نوشته شده در  جمعه ۲۰ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 13:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

می دونی؟

یه سری مشکلات تو زندگی آدما پیش می آد...

که فقط با دستای هنرمند و مهربون یک خواهر بزرگتر حل میشه...

و مشکلات دیگه ای هست که فقط با ذهن خلاق یه خواهر بزرگتر، ساده تر میشه...

فقط اونایی که خواهر بزرگتر دارن می دونن من چی می گم...

متاسفم که تو خواهر بزرگتر نداری آبجی :( اما خوشحالم که هستی

 

+از تمام دوستانی که باهام هم دلی کردن ممنونم

از شما هم ممنونم که هستید

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۶ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 17:19  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فدای سرتون ... پرسپولیس باخت... انشالله سال بعد...

فدای سرتون که استقلال قهرمان لیگ شد... و یه سال باید متلک بشنویم...

فدای سر من که تیم مورد تنفرم سپاهان قهرمان جام حذفی شد...

فقط شنیدم که تو جایگاه تماشاگرای پرسپولیس نارنجک ترکیده امیدوارم همتون سالم باشید... جونتون سلامت... اینا می گذره

 

+ پست قبلی هم جدیده... اگه حوصله کردید بخونید... کاملا بی ربطه نسبت به این پسا البته.

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 21:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

هشدار: این پست از سر دلتنگی نوشته میشود از یک ذهن آشفته.

اگر دلتنگ یا آشفته هستید نخوانید.

با تشکر

هشدار۲: چیزایی که دارم می نویسم درباره ی دنیای واقعی ه... نه دنیای اینترنتیمون که اسمش رو مجازی گذاشتن!! پس لطفا هیچکدوم از حرفاش رو به خودتون نگیرید. منو میشناسید... آدم رُکی هستم... نیازی به گوشه و کنایه زدن ندارم. پس اگر هم متن رو تا آخر خوندید هیچ کدوم از حرفارو به خودتون نگیرید. مرسی

--------------------------------

دنیای مضحکی داریم! وقتی به دنیا و شرایطش فکر می کنم خنده ام می گیره!

به نظرم مسخره است! مضحکه!

این همه دوئیدن و نرسیدن ها! امروز صبح داشتم این ترانه رو گوش می کردم:

"زندگی می گن برای زنده هاست... اما خدایا بَس که ما دنبالِ زندگی دَویدیم، بُریدیم کِه!!!!"

راست می گه شاعر... و من فکر می کنم: چرا؟ چرا زندگی هامون این شکلی شده؟!

کجا مسیرمون رو گم کردیم؟ انسان در بهشت که هیچ... روی زمین کدوم میوه ی ممنوعه رو خورد که اینطور سردرگم شد؟!

امروز داشتم فکر می کردم...

چرا... چرا این داره یواش یواش به یه قانون تبدیل میشه که اگه می خوایم بعدا ضربه نخوریم امروز باید آدمای دوروبرمون رو محک بزنیم؟!

چرا همیشه یه هشدار باید پَس تمامِ افکار، احساسات، دوستی ها، کارها و همه ی روابطمون باشه... چرا مجبوریم آدما رو امتحان کنیم؟!

دنیای مسخره ای داریم!

به کجا رسیدیم؟! دنیای نگرانی داریم!!! هَمَش نگرانیم که چند نفر از آدمای دوروبَرِمون ما رو به خاطر خودمون می خوان و چند نفربه خاطر منافع خودشون؟!

اگه حس کنی یکی از عزیزانت شاید بخواد واسه ات زرنگ بازی در بیاره چی کار می کنی؟ اگه یه هشدار بشنوی که همه حرفاش به خاطر منافع خودشه(حتی اگه باور کردنش برات سخت باشه)؟ اگه واسه ات عزیز باشه و بهت بگن از کجا می دونی توهم همینقدر براش عزیزی؟ اگه برات عزیز باشه و بهت بگن شاید فردا به هزار و یک دلیل نتونی باهاش درتماس باشی و بریدن ازش امروز راحت تره تا فردا؟!

اگه ته دلت بین دوراهی باشی که: اگه در آینده مشکلی پیش نیومد چی؟ یا اگه حق با همه باشه و فردا اون مشکلاتی که ازش حرف می زنن پیش اومد چی؟

دوراهی...:|

این دوراهی ها... هیچوقت دست از سرم برنداشتن...

همیشه از دوراهی های انتخاب فرار کردم اما همه ی راه های زندگیم به دوراهی میرسه!

راست می گن از هرچی بدت بیاد سرت می آد!!

بچه ها سعی نکنید سر به سرم بذارید لطفا... من ناراحت نیستم فقط ذهنم مشغوله... در این مورد شوخی چیزی رو حل نمی کنه پس لطفا قضیه رو به عشق و عاشقی ربط ندید... به اندازه ی کافی از دنیای مضحکمون خنده ام میگیره... سعی نکنید با سربه سر گذاشتن خنده ام رو بیشتر  کنید...

این پست... یه دل نوشت کاملا جدیه... شما مختارید که جواب چراهام رو ندید... اصلا مختارید که این پست رو نخونید...هر چی می خواید بگید ولی بدونید که به " این پست" وگلایه هایی که ازش حرف زدم وصله ی عشق و عاشقی نمی چسبه!

ممنون که همراهم هستید

+امیدوارم شاد باشید و دور از دو راهی های انتخاب...

کجا به خنده می رسیم؟!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 17:35  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

این وبلاگ یه تغیراتی کرده...

نمی دونم متوجه شدید یا نه....

یه قسمتایی که قبلا پر نشده بود حالا پر شده.

و قسمت پروفایل نویسنده هم راه اندازه شده...

تا پشیمون نشدم و پاکش نکردم اگه دوست دارید برید بخونیدش!! از من بعید نیستا!

فکر می کنم یکی از سوالات همیشگیتون رو تا حدودی جواب می ده:)

 

+چهارشنبه... یکی از دوستام... آخرین روزی بود که تونست روز مادر رو به مادرش تبریک بگه... چون ۵شنبه دیگه مادرش نبود.

اینو گفتم تا به خودم یادآوری کنم که زندگی چقدر کوتاه و چقدر نامرده...

راست می گفت سهراب :"مرگ در سایه نشسته است به ما می نگرد!!"

بیاید قدر لحظه های با هم بودن رو بیشتر بدونیم... بیاید فقط دنبال بهونه ها نباشیم.

کاش بتونیم خودمون بهونه ها رو بسازیم.

برای شادی روح مادر دوست من و برای صبرو آرامش برای آرزوی مهربون دعا کنید بچه ها.

ببخشید اگه ناراحتتون کردم.


برچسب‌ها: مادرزندگیلحظه هابهانه هامرگ در یک قدمی
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 13:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

مامان مهربونم

از خیلی از آرزوهات به خاطر من گذشتی... خیلی چیزا رو بخشیدی و نادیده گرفتی و از خیلی چیزا رد شدی و خیلی چیزا رو تحمل کردی به خاطر من...

هرچند که من... :(

خیلی وقتا دلتو شکستم... خیلی وقتا ازم ناراحت شدی... خیلی وقتا کارا و حرفای بدم رو نادیده گرفتی...

به خاطر این که بزرگ و مهربونی... به خاطر این که مثل فرشته ها می مونی...

فرشته چیه؟ تو از فرشته ها بهتری... چون مادری :) 

                                                                                    مادر:)

مامان خوبم.... دوست دارم

و به خاطر همه ی خوبی هات و بخشندگی هات و مهربونی هات ممنونم.

 

+من خیلی دنبال این آهنگ گشتم تا پیداش کردم... خیلی دوسش دارم و خیلی باهاش خاطره دارم.

با یادی از خسرو شکیبایی تقدیم به وجود نازنین همه ی مامانای خوب و مهربون ایران زمین

شادی و سلامتی همه ی مادرا آرزوی قلبی ما بچه هاس

دانلود آهنگ مادر من - خسرو شکیبایی


برچسب‌ها: مادرمامانمادر من خسرو شکیبایی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۰ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 23:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


فکر کنم اگه خدا قسمت کنه این آخرین جلسه کلاس با (به اصطلاح استاد) "ش" بود! "لعنت الله علیه"!!!!

دیروز- لکیشن داخلی-محیط شرکت-حدود ساعت ۹ صبح

از سر کار(مشغول کارورزی هستم) زنگ زدم دانشگاه می گم فردا امتحان داریم یا مثل هفته ی قبل کنسله؟

مسئول برنامه ریزی میگه من خبر ندارم!

من:!!!!!!!! خب پس ما چه کنیم؟

اون:از رو سایت ببینین!

من:رو سایت چیزی نزدین!

اون:خب هرچی برنامه کلاسیتون بوده کلاس طبق همون برگزار میشه.

من:خب استاد گفته بودن من اونور عید شاید نتونم براتون کلاس بذارم من نمی دونم فردا کلاس هست یا نه؟!!!

اون:من نمی دونم ولی استاد ش خیلی استاد منظبطی هستن!!!!!!!!!!!!!!!!

من: (آیکن سر کوبیدن به میز!!!!!)

حالا ما فردا چی کار کنیم...

اون: با لحن عصبانی:من نمی دونم خانم هر چی تو سایت و برنامه کلاسیتونه همونه!!!!!

و در جواب بقیه ی دوستانی هم که زنگ زدن دانشگاه به جای پیگیری از طریق استاد همینا رو بهشون گفتن!

(فقط دلم می خواست نگاه رئیس شرکت رو می دید وقتی بهش می گفتم:من نمی دونم فردا امتحان دارم یا نه... شاید فردا نتونم بیام! خوب شد جلوی چشم مسئول آموزشم بهشون زنگ زده بودم وگرنه فکر نمی کنم باور می کردن! آخه دانشگاه انقدر...)

امروز-لکیشن داخلی-دانشگاه(؟! دانشگاهی که ندونه استادش کی کلاس داره کی کنسل می کنه و از نظر مسئول برنامه ریزی جدیدش این نظمه به نظر شما دانشگاس؟!) - ساعت ۸ صبح

همه تو کلاس منتظر

آقای "ک" شاگرد پاچه خوار استاد "ش" (تو عمرم آدم به پاچه خواری این ندیدم!) : استاد به من خبر داده که تو راهه... بشینین تو کلاس درس بخونین تا بیاد!

ساعت ۹ آقا لطف کردن تشریف آوردن!!!

امتحانی گرفتن که خودشون هم نمی تونستن حل کنن!

(الان به بچه ی کلاس ۵ام بگی یه معادله داریم با ۴ تا متغیر بهت می گه که اینو شما نمی تونی به روش ترسیمی حل کنی... این آقا در ابتدا اصرار می کرد که میشه! یکی از دوستام گفت پس با ترسیمی حل کنیم؟ گفتم با ترسیمی نمیشه! آقای ش میگه: جو کلاس رو متشنج نکن دیگه! چرا نمیشه؟! به دوستم گفتم یعنی تو الان بلدی اینو با ترسیمی حل کنی میگه:نه!!!... ۱۰ دقیقه گذشته استاده می گه: بله درسته این با ترسیمی نمیشه!!!!!!!! انقدر فکر می خواست واقعا؟!!!!!!!)

امتحان تموم شده(توجه داشته باشید که قرار بوده امروز فقط امتحان باشه... کلاس ۸ تا ۱۰) این شخص...(!! استادمون رو می گم)

مارو تا ساعت ۱۲ نگه داشته!!!! که بچه های بازرگانی می خوان تحقیق هایی رو که آوردن کنفرانس بدن همه باید بمونن روش ارائه دادن رو یاد بگیرن!!!

بعد ما چند تا بچه های صنعتی که همیشه تو کلاسا جز کسایی بودیم که استادا از نحوه ی کنفرانس دادنمون راضی بودن و تعریف می کردن باید میشستیم و شاهد دوستانی می بودیم که لطف می کردن و خلاصه تحقیقشون رو از رو نوشته می خوندن!!!!!!!!!

تا ساعت ۱۲ نگهمون داشته نمی گه این بدبختا ۶:۳۰ - ۷ صبح از خونه زدن بیرون صبحونه خوردن؟ نخوردن؟ گرسنه هستن؟ نیستن؟ کاروزندگی دارن؟ ندارن! هییییییییییییییییییییچ!

تازه ۱۲ هم که دیگه دید ما داریم کم کم کلافه میشیم با دلخوری می گه هر کی می خواد می تونه بره!

یعنی خدا به داد برسه! من می دونم این آخر سر معدل مارو خراب می کنه... ترم آخری نندازتمون خیلیه!

 

خدایا... تو رو به حق این زمانی که فعلا امروز خبر زلزله از جایی به گوشم نرسیده قسم...

هرچی استاد بیشعور مثل این هست رو یا از رو زمین بردار... یا به راه راست هدایتشون کن که این اعتماد به سقف کاذب رو کنار بذارن و دست از سر دانشجوهای بیچاره بر دارن!

نسل هر چی دانشجوی پاچه خوار مثل آقای "ک" هست رو یا کلا بردار یا این پاچه خوارارو به تور هم بنداز که در راه رقابت "استاد منو بیشتر دوست داره" همدیگه رو همینقدر حرص بدن که این مدت مارو حرص دادن!

خدایا عاقبت مارو هم ختم به خیر قرار بده!

 

استاد مزخرف و آدم زبون نفهم به تورت نخوره بلند بگو آمین!!!!!

 

+آقا اگه این روزا شنیدید بانک سامان ورشکست شده تعجب نکنید... استاد ما جدیدا به گروه مالی بانک سامان پیوسته!!

++می گم... قربون خدا برم... این روزا بدجور زمین رو گذاشته رو ویبره ها!!! هر روز یه جاش داره می لرزه!

نمی دونم شایدم خود دنیا هم قاطی کرده زده خودشو به بی خیالی و داره آهنگای بندری و سبک امیدجهان گوش میده و خلاصه... حرکات موزون و این حرفا...

انشالله که زلزله هم اگه می آد فقط محض سرگرمی باشه و تلفات جانی و مالی نداشته باشه... وگرنه دنیام یه خورده شاد باشه!

چی میشه؟ شاید خوش اخلاق شد و به ماها هم یه کم روزگار رو آسون گرفت! والا!

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۵ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 15:46  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
این پست مخاطب خاص داره!

مخاطب خاصی که بهترین خواننده ی خاموش این وبلاگه کسی که خاطره هایی رو برام ساخت که هرگز فراموش نمیشه.

کسی که شاید خودش ندونه که چقدر عزیزه!! و نمی دونه که چقدر خوشحالم از این بودنش... از این حس حمایتی که بهم می ده.

 

این پست یه مخاطب خاص داره...

کسی که نمی دونه کوچولویی که تو راه داره شاید تنها چیزی بود که چند ماه پیش باعث شد آرزوی رفتنم رو از خدا پس بگیرم و این روزا شک کنم به جمله ی "خدا کنه شایعه ی تموم شدن دنیا حقیقت داشته باشه"

کسی که به من میگه "فرشته ی مهربون" و احتمالا خبر نداره که یه روزایی واقعا برام مثل فرشته ی نجات بوده... مثل یه امید

کسی که نمی دونه دیشب با دیدن اشاره اش به اون پستی که نمی دونستم خوندتش چقدر بی صدا اشک ریختم  و آروم شدم...

کسی که بین همه ی داشته ها و نداشته هام... دلخوشم به بودنش.

 

مخاطب خاص من ممنون به خاطر بودنت... ممنون که منو میخونی و منو می فهمی و کنارمی...

دوسِت دارم فرشته ی مهربون

+اندیشه فولادوند می گه:

اینو می گم که شاید درد دوری عادی تر شه... این ترانه ی خصوصی یه کمی عمومی تر شه

من می گم:

حالا واسه این که پست یه کمی عمومی تر شه می خوام به همتون بگم:

پیشاپیش یلداتون مبارک دوستان

امیدوارم طولانی ترین شب سال رو خوش بگذرونید

من که امتحان دوشنبه ام رو دارم بی خیال میشم و می خوام خوش بگذرونم

شاید شب یلدای سال بعد...

 

++راستی... مخاطب خاص! بازم ممنون به خاطر خاطره ی متفاوت یلدای پارسال

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۹ آذر۱۳۹۱ساعت 13:31  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۲.تا حالا شده که به قدرت ضمیر ناخودآگاهتون پی ببرید؟

مریض بودم زود خوابیده بودم... خواب میدیدم راجع به دو نفری که هیچ نقشی تو زندگی من نداشتن و ندارن و احتمالا نخواهند داشت! سباستین وتل و فرناندو آلونسو!

تعجب کردید؟

منم تعجب کرده بودم!!!چند روز قبلش خیلی اتفاقی راجع به رقابت بین این دو تا راننده ی فرمول یک یه چیزایی شنیده بودم...اما اصولا همیشه فکر می کنم که تو حفظ کردن اسم زیاد خوب نیستم تا این که اون شب خواب دیدم...

~~داشت اخبار پخش میشد...اخبار ورزشی... خبر به نظر ناراحت کننده می اومد!(نقل به مضمون می کنم) طی یک حادثه ی ناگوار... در طول برگزاری مسابقات فرمول ۱ سباستین وتل و فرناندو آلونسو در اثر یک اتفاق بر اثر سانحه ی رانندگی از بین ما رفتند و جامعه ی اتومیل رانی رو در بهت و ناراحتی فرو بردند...

یه جورایی انگار دو تا ماشین به هم خورده بودن و ...~~

خداروشکر این اولین باری بود که همچین خوابی دیدم و امیدوارم آخرین بار هم باشه چیزی که می خوام بگم اینه که تعجب کردم از این که اسم هایی رو که اگه تو بیداری ازم میپرسیدید نمی تونستم بگم رو چقدر راحت تو خواب میشنیدم! انگار که سال هاست میشناسمشون!

انگار مثل شوماخر تو تعویض روغنی سر خیابونمون کار میکنه یا مثل دیوید بکهام که جی تی ایکس رو رو بیلبورد رو به روی شهربازی قدیم تبلیغ می کنه... یا انگار اسمیه که بارها و بارها شنیدمش... مثل سباستین لو... راجر فدرر... آرمسترانگ...ونوس ویلیامز... ماریا شاراپوآ یا چه می دونم رونالدو!!! کسایی که اسمشون رو برای مدت طولانی شنیدم تا بالاخره حفظ شدم! اما این دوتا حداقل برای من که مدتیه کمتر اخبار ورزشی رو دنبال می کنم یه جورایی اسم های غریبه بودن!

این همه حرف زدم که بگم: باید به ضمیر ناخودآگاهمون بیشتر اعتماد و توجه کنیم!

همین

+یه بار تو عمرمون خواب این مدلی دیدیم و صادقانه براتون مطرحش کردیم و آخرش تازه نتیجه ی اخلاقی هم ازش گرفتیم براتون... خیلی نامردید اگه خوابمون رو مسخره کنید

++ عکس بالا هیچ ربطی به خواب ما و مسابقات فرمول ۱ نداره لطفا سوال نفرماییید

+++خداییش عکسه رو که نگاه میکنید خود ماشین هیچی نگاه اونایی که تو اتوبوس نشستن رو ببینین... خیلییییییییی خوبه

 

پ.ن:این پست و پست پایینی اول در قالب یک پست بود اما بعد دیدم شاید درست نباشه که اون خبر جدی رو کنار این پست بذارم... بنابراین جداشون کردم... یه نگاهی هم به اون بندازید و یه فاتحه لطفا

براتون بهترین ها رو از خدا می خوام

+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ آذر۱۳۹۱ساعت 19:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.چند روز پیش شنیدم که گویا متاسفانه یک هنرمند دیگه رو هم از دست دادیم.

خانم فهیمه ی راستکار دوبلر خوبمون که صدای دلنشینش، تماشای خیلی از فیلم ها و سریال ها رو برای ما زیباتر می کرد در سن ۸۰ سالگی درگذشت.( احتمالا باید صدای خانم مارپل رو یادتون باشه)

درگذشت این هنرمند رو به همه به خصوص به خانواده ی محترمشون تسلیت میگم وبرای خانم درستکار هم آرزوی آرامش دارم

روحشون شاد

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ آذر۱۳۹۱ساعت 19:1  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.درود بر همگی

۲.دوست عزیز

برادر یا خواهر محترمی که دوست داری زیر بارون سیگار بکشی

تو رو به تمام مقدسات قسم... یه جا وایسا سیگارت رو بکش بعد راه بیفت!

شاید اون بدبختی که پشتت در مسیر باد داره راه می ره و از هوای تازه ی پاییزی لذت میبره به دود سیگار آلرژی داشته باشه... شاید بدبخت مریض باشه.

تو می خوای سیگار بکشی بابا جون... اون بدبخت که گناه نکرده آخه... توروخدا رعایت کنید.

۳.دوست نازنین

اگه بارون رو زیر چتر دوست داری...

اشکالی نداره... فقط تورو خدا مراقب چشم عابرپیاده ای که داره از کنارت می گذره باش

این چه وضعیه آخه بابااا


پاییز که شد به جرم کم کاری اخراجش کردند!

رفتگری را که جارو نمی کرد...!

قدم میزد...!

عاشق شده بود...!


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲ آذر۱۳۹۱ساعت 14:45  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید