پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

یه وقتا هم یه جوری دلت میگره که به طرز کاملا خودزنی واری درست مثل روزایی که پشت کنکوری بودی و یاس همه زندگیت رو گرفته بود دلت میخواد بشینی و فقط دکلمه ی شعرای حسین پناهی خدا بیامرز رو گوش کنی... تا کی مرا گریه کند؟ تا کِی؟
این سرنوشت کودکیست که به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است!


  • یاسمین پرنده ی سفید

متن حریر بانو رو که خوندم. از بچه های رادیوبلاگیها blogiha@ خواستم که خوندنش رو به من بسپارن چون خیلی دوسش داشتم. اونم حالا که خودم یه کاکتوس تپلی دارم که خیلی دوسش دارم :)

+با تشکر از کانالِ تلگرامیِ بلاگرها که این پست رو اونجا دیدم :) @blogerha

پیشنهاد میکنم بشنویدش: نازدارِ گل اندام من


به شمعدانیِ روی طاقچه نگاه می‌کنم؛ به برگ‌های سبزش، به برگ‌های کوچک زردش که گواه چند هفته حال‌ندار بودنش هستند. لبخند می‌زنم و می‌گویم: «دیدی نمردی نازدارِ من؟ دیدی همونقدر که مواظب خودم نیستم، مواظبت بودم؟ شایدم این چندهفته قهرکرده‌بودی تا بفهمی چقدر دوستت دارم. آره؟» 

نفس عمیقی می‌کشم و دوباره لب باز می‌کنم: «می‌دونی؟ اینقدر که زرد و زار شدی اصلا فکرش رو نمی‌کردم حالت خوب شه! ولی بازم امیدم رو از دست ندادم و تیمارت کردم. نمی‌دونی حسن یوسف مامان چندبار چشمک زد و گفت بیا منو بردار جای اون پژمردَک بذار تو گلدونت! نازدار؟ ناراحت نباش. من که به حرفاش گوش ندادم. بهش گفتم نه! نازدار من حالش خوب میشه. خودتم شاهدی چقدر نازت کردم و آبِ عشقولی بهت دادم. واسه همینه جون گرفتی. اصلا مگه میشه عشق با خودش زندگی نیاره؟ مگه میشه عشق حال آدمو خوب نکنه؟ مگه میشه عشق آدمو دوباره متولد نکنه؟» 

ساکت می‌شوم و لبخند می‌زنم. احتمالا او هم لبخند می‌زند. با سرانگشتم غنچه‌هایش را نوازش می‌کنم و به یاد دو روز پیش می‌افتم؛ که یکهویی چشمم خورد به صورتی‌های کوچولویی که در دل برگ‌های زردش جوانه زدند، که از زمین جدا شدم و از ته دل خندیدم، که صورتی های کوچولویش را بوسیدم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

""مادر حسن جنگجو، نوجوان ایرانی که ۳۴ سال پیش در جریان جنگ ایران و عراق کشته شده و جنازه‌اش در خاک عراق مانده بود، پس از آنکه جنازه پسرش به ایران بازگردانده و تشییع شد، درگذشته است.""

زبون آدم بند میاد... قلب آدم درد میگیره... مگه یه آدم چقدر طاقت داره؟ یه مادر... انتظار؛ آخ انتظار خیلی دردآوره وای به روزی که اینجوری به سر برسه...

لعنت به جنگ...


+این حرفِ یه سربازه، از غربتِ یک سنگر/ یک نامه‌ی خون‌آلود ، از جبهه‌ی خاکستر/ با بوسه به دستای مادرش شروع می شه/ می‌دونه که این سنگر فردا زیرِ آتیشه/ می گه اسمِ اون کوچه اسمِ من نشه ـ مادر! ـ/ اسمِ نسترن روشه، چه اسمی از این بهتر؟/ نسترن رو می شناسی! اون دخترِ هم سایه س/ می خواستم عروست شه... اما بعدِ آتش‌بس/ برقِ چشمِ اون این جا توی جبهه با من بود/ اون دلیلِ جنگیدن، اون معنی میهن بود.../ مادر! نکنه یک وقت خونِ منو بفروشن/ اونایی که بعد از من پوتینامو می پوشن/ نگذاری که اسمِ من ابزارِ غضب باشه/ خونِ من و همرزمام بازیچه ی شب باشه/ اونایی که اسمم رو با عربده می‌خونن/ از بغضِ شبِ حمله یک ذره نمی‌دونن/ اونا تو شبِ آتیش فکر ِ‌جونشون بودن/ رنگِ سفره‌هاشون بود خونِ صدتا مثلِ من/ مادر! نذار اسمِ من اسمِ کوچه‌مون باشه/ وقتی عشق نمی‌تونه توی کوچه پیداشه/ وقتی عشق به شلاق و حبس و توبه محکومه/ ردِ پای بغضِ من روی نامه معلومه.../ یادِ منو قایم کن تو اون دلِ پهناور/ حتا عکسمو بردار از رو طاقچه مون... مادر             #یغماگلرویی


++عنوان پست از یاحا کاشانی

  • یاسمین پرنده ی سفید

و آدمیزاد... باید به وقتِ غصه... یکی رو داشته باشه که سرشو رو شونه اش بذاره و بهش بگه... غصه نخور. درست میشه... درستش میکنیم :)

و آدمیزاد... باید یکی رو داشته باشه!

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی از بهترین جاها برا گریه کردن؛ حیاطِ یه بیمارستان بزرگه....


چون اونجا هرکس انقدر برا خودش مشکل داره که دیگه به کسی توجه نمیکنه... یا اگر هم توجه کنه حدس میزنه که موضوع میتونه چی باشه... پس نهایتا بی صدا و بی سوال و با نگاهی از سر دلسوزی از کنارت میگذرن...یه وقتایی هم هست که بینِ خودت و خودت له میشی!

  • یاسمین پرنده ی سفید

در ادامه ی پست قبل...

یکشنبه... یه کاکتوس خریدم. هیچوقت تو نگهداری از کاکتوسا موفق نبودم. همیشه باعث میشدم خراب بشن. یه کاکتوس تپل از اونا که تیغای بلند دارن تو یه گلدون تقریبا قرمز توجهمو جلب کرد. چشممو گرفت پس خریدمش. گام بعدی اینه که هوای کاکتوسمو داشته باشم :)

خیلی وقت بود می خواستم یه سر و سامونی به قفسه های کتابخونه ام بدم. تنبلی رو گذاشتم کنار و رفتم دنبال قفسه براش. قفسه ای که می خواستم تا همین چند وقت پیش هر جا میرفتم جلوی چشمم بود برا فروش اما اون موقع به ذهنم نرسیده بود که ازش استفاده کنم. برعکس وقتی داشتم دنبالش میگشتم هیچ جا نداشتن! یا تموم کرده بودن! بیشتر از یه ساعت تو خیابونای اطراف دور چرخیدم. از همه ی لوازم خانگی فروشیا... پلاستیک فروشیا و گل فروشیا سراغش رو گرفتم. داشتم نا امید میشدم اما به خودم گفتم: می دونی چیه؟! امروز هر طور که شده باید پیداش کنی! نمی ذارم این یکی کارو بندازی به فردا... و بالاخره انقدر چرخیدم و سوال کردم تا پیداش کردم. اومدم خونه و افتادم به جون قفسه هام
همیشه دم عید که می خواستم این کارو بکنم انگار همه کوه های دنیا رو می ذاشتن رو دوشم. هر 5 دیقه یه بار وسطش کار رو ول می کردم و به خودم استراحت میدادم. اما این بار زود تمومش کردم.خب... وسایلم زیاده... و این که خیلیاشون یادگاری هایی هستن که دلم نمی خواد بندازمشون دور یا از جلو چشمم دورشون کنم بنابراین شاید از نظر کسی که وارد اتاقم بشه تغییری نکرده باشه. اما من خودم می دونم چی کار کردم :)

پس قدم بعدی... سر و سامون دادن به اتاقم بود.

بعد هم چند تا استیکر انرژی مثبت چسبوندم به شیشه های قفسه های کتابخونه تا هر روز صبح یادم بندازه که دنیا هنوز قشنگیاشو داره و هنوز ارزش لبخند زدن رو داره :)


+ ادامه دارد...

  • یاسمین پرنده ی سفید