اشک تمساح
چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۴۸ ب.ظ
اشک تمساح میریزه و میگه: نذر کردم که خدا شفاش بده. نمیدونم آخه چرا بچه های من باید هر کدوم یه جور اذیت بشن.
سکوت میکنم و به خاطر میارم که وقتی بچه بودن میزدشون میگفت: "درد بی دوا درمون بگیری!" دلم میخواد بگم مگه خودت اینو از خدا نخواستی؟
از بلاهایی که سرشون آورده بود باخبرم و یاد روزی می افتم که وقتی خودش عذاب میکشید باز هم اشک تمساح میریخت و میگفت: من آزارم به یه مورچه هم نرسیده!
نمیدونم چطور بخشیدش اما... من هنوز عذاب میکشم از بودنش...