پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۸ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

اینجا رو دوست دارم. چون راحت تر میتونم توش خودم باشم. چون وقتی مینویسم در انتظار بازخورد نیستم. مشخصه که هربار پست میذارم برمیگردم تا ببینم کسی برام پیغامی گذاشته یا نه و با هر پیام خوشحال میشم اما... چشم انتظار نیستم. ضمیرناخودآگاهم نمینویسه تا توجه جلب کنه... مینویسه تا رها بشه. 

چند وقت پیش یه جمله ای تو اینستا دیدم و استوریش کردم که میگفت: "ما مرگ عزیزانمان را استوری میکنیم همانگونه که میزان دویدن های روزمره‌مان را. ما تشنه ی توجه هستیم، به هر قیمت و با هر توجیهی"

یکی از عزیزترین هام که میشه گفت من رو خوب میشناسه برام رو اون استوری نوشت: "دورت بگردم که دنبال توجهی" برام تلنگر بود که یادم بیفته درسته که این روزا وقت خیلی کمتری رو تو شبکه های اجتماعی میگذرونم. درسته که بیشتر به وبلاگ و بازی های گوشیم و سریال هایی که میبینم پناه میبرم تا واتس اپ و اینستا و تلگرام... اما درسته... یه گوشه از وجودم اونجا همش دنبال جلب توجهه. باید بفهمیم چرا؟

دلم میخواد برم درون خودم. تو عمق وجودم... اون ته ته ها. دلم میخواد غرق شم تو خودم. بدون سر و صدای بیرونی. دور از آدمای پوچی که این روزا زیاد میبینم دور و برم و انقدر خسته ام میکنن که حتی حوصله ندارم باهاشون بحث کنم. دوست دارم غرق شم تو خودم.

.

پ. ن بی ربطِ مرتبط: دلم میخواد تایچی یاد بگیرم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

بارها شب قبل از خواب به خدا التماس کردم که صبح از خواب بیدار نشم. التماس کردم که تمومش کنه. هر بار که همینقدر خسته و درمونده بودم و کم آوردم فقط دلم خواسته فرار کنم و هنوز هیچی... 

پس این غم چه فایده ای داره؟ که هر روز عذاب میده اما نمیکشه! خیلی خسته ام. کاش... ای ماش هیچوقت صبح فردا رو نمیدیدم. ای کاش

  • یاسمین پرنده ی سفید

مُرد! بدون این که حتی احساسم به خاطر رفتنش تکونی بخوره! اما باید برم... نه به خاطر خودش. به خاطر بچه اش که برام خیلی عزیزه. چون میدونم رفتنم به مراسم خوشحالش میکنه. اما لعنتی نه تنها تا وقتی زنده بود مایه ی دردسر و عذاب بود. حتی الانم که مرده به خاطرش باید یکی از مهم ترین جلسات کلاسم که توش نتیجه زحمات دو ماهه ام رو میتونم ببینم رو از دست میدم. و به خاطر این هم که شده نمیبخشمش.

کاش از اون آدمایی نباشیم که بود و نبودمون برا کسی مهم نباشه! کاش... از اون آدمایی نباشیم که حتی مرگمون باعث دردسر دیگران باشه... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

دیروز اومده بود شرکت می گفت حالم خوب نیست. امروز اومده... میبینیم صداش گرفته. می گیم صدات گرفته ها میگه آره دیشب تب و لرز کردم. آخه چرا انقدر بیشعور باید باشی! خودت دیدی که من با کوچیک ترین سرما خوردگی مجبور شدم یه شب تو شرکت بخوابم. تو این وضعیت مزخرف مالیم مجبور شدم دو شب تو هتل بمونم... برای این که شرایط مادرم جوری نیست که بتونه مریض بشه. همکارم بهش میگه فوقش دو روز مرخصیه دیگه.

میگه بحث مرخصی نیست. بحث اینه که من باید برم خونه استراحت کنم وقتی نتونم استراحت کنم و همش باید جنگ اعصاب اینجا رو داشته باشم چرا باید برم خونه؟

 

ما.... درست بشو نیستیم! بیشعوری به خورد وجودمون رفته! و هر بلایی تو این سرزمین داره سرمون میاد حقمونه!

  • یاسمین پرنده ی سفید

فکر میکنم خدا فهمیده! یعنی خب خدا از همه چیز آگاهه مگه میشه نفهمیده باشه که عزیزترین کسی که تو زندگیم دارم اونه! و من خودمو مقصر میدونم چون حس میکنم خدا با درد دادن به اون میخواد منو تنبیه کنه! چی بدتر از کابوس ناتمومی که توش عزیزت عذاب بکشه و هیچ کاری نتونی بکنی! 

روزا خوب نمیگذرن. آدما حالش رو که میپرسن (از سر لطف) من هر بار پرت میشم تو تاریک‌ترین بخشای روحم که توش فقط عذابه. احساس بی مصرف بودن. هر کاری که میکنم و بهم آرامش و لذت میده اون ته احساسم یه غم همراه با عذابه که میگه اون اونجا درد میکشه و تو اینجا راحت نشستی. حس میکنم توانم روز به روز تحلیل میره و به جاش انبوه کارها و مسئولیت ها دارن سمتم هجوم میارن و تو این شرایط نه تنها نمیتونم وقت بیشتری کنارش باشم دارم تو عمق کارهام غرق میشم و کمتر و کمتر میتونم کنارش باشم.

 

پ.ن: همیشه فکر میکردم به از دست دادن عادت کردم و قوی شدم. امروز که بعد سه روز رو زمین موندن لوسیفر رو برداشتم که بدم خاکش کنن... شکستم! بغضم ترکید و فهمیدم من فقط بازیگر خوبی هستم.

تو تمام این سالها نقشم رو خوب بازی کردم و این بار اگه موجود دیگه ای تو خونه بمیره. نمیذارم مامان خاکش کنه... دردی که بلند کردن یه جسم بی جونی که یه روز نفس میکشیده به آدم منتقل میکنه واقعا درد غیرقابل وصفیه.

خسته ام... و این خستگی با استراحت و روزها خواب هم از تنم بیرون نمیره. 

پ.ن2: اگه مردن حقه... چرا قبلش انقدر آزارمون میدی؟ کجای راهو اشتباه اومدیم که دوزخمون رو داریم هر روز به چشم میبنیم؟

برام از ناشکری حرف نزن! دونستن این که آدمای زیادی وجود دارن که حال و روزشون از من بدتره، حال دلم رو خوب نمیکنه فقط ناشکرترم میکنه که نگاه میکنی و فقط.... باز هم فقط نگاه میکنی! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

همه ما تو زندگیمون به اندازه خودمون، زخم های زیادی خوردیم... دردهای زیادی رو تحمل کردیم... تلخی های زیادی رو چشیدیم. به نظرم معمولا دردهامون با سنمون رابطه مستقیم دارن. منظورم اینه معمولا اینطوریه که هر چی بزرگتر میشیم رنج های بیشتری رو هم تو زندگیمون تحمل میکنیم و طبق همون قاعده که میگه هر چی تو رو نکشه قوی ترت میکنه، ما هم به مرور بهتر یاد میگیریم که چطور با هر سختی کنار بیایم. چون تو طول سالها انواع زخم ها رو دیدیم.
زخم هایی که همون لحظه حسابی میسوزونه اما زود خوب میشه. زخم هایی که کوچیکن و زیاد به چشم نمیان اما آدمو از زندگی می اندازن مثل بریدگی با کاغذ! زخم هایی که عمیقن و مدت ها طول میکشه تا بهبود پیدا کنن اما جاشون واسه همیشه باقی میمونه... زخم هایی که انگار هرگز قصد خوب شدن ندارن اما به هر حال ما یاد میگیریم چطور باهاشون زندگی کنیم.
تلخی های زیادی تو زندگی وجود داره. مثل دروغ شنیدن، خیانت دیدن، تنهایی، طرد شدن، تهمت شنیدن، تحقیر شدن و خیلی چیزای دیگه... شاید یکی از سخت ترین هاش "از دست دادن" باشه که میتونه خیلی دردای دیگه رو شامل شه...  "از دست دادن" چیزیه که هرگز برای آدم عادی نمیشه! رنج از دست دادن همیشه آزار دهنده است و هرچقدر چیز یا کسی که از دست میدیم عزیزتر باشه غممون هم بیشتر میشه.
هممون این رنج رو تحمل میکنیم... با داغ عزیزانمون... با برباد رفتن آرزوهامون، با رشته شدن پنبه های تلاشهامون برای رسیدن به هدف‌هامون، از دست دادن جَونیمون!یا حتی از دست رفتن سلامتیمون! از دست دادن دلخوشی ها و امیدهامون و خیلی چیزای دیگه که بعضیاشون از همون دسته زخم هایی هستن که هرگز قصد خوب شدن ندارن و ما فقط یادمیگیریم چطور با نبودن خیلی چیزها زندگی کنیم. چطور دوباره بلند شیم وادامه بدیم. اما من جدیدا فهمیدم یکی از سخت ترین دردایی که گاهی مجبوریم تحمل کنیم اینه که عذاب کشیدن عزیزترین هامون رو ببینیم... اما هیچ کاری ازمون برنیاد. فقط روز به روز شاهد عذاب کشیدن و تحلیل رفتنشون باشیم و هیچ کمکی نتونیم بکنیم! این از اون زخم هاس که انگار هر دقیقه تازه میشه!
و فقط باید صبور بود. ایستاد. جنگید... و ادامه داد.

  • یاسمین پرنده ی سفید

اشک تمساح میریزه و میگه: نذر کردم که خدا شفاش بده. نمیدونم آخه چرا بچه های من باید هر کدوم یه جور اذیت بشن. 

سکوت میکنم و به خاطر میارم که وقتی بچه بودن میزدشون میگفت: "درد بی دوا درمون بگیری!" دلم میخواد بگم مگه خودت اینو از خدا نخواستی؟

از بلاهایی که سرشون آورده بود باخبرم و یاد روزی می افتم که وقتی خودش عذاب میکشید باز هم اشک تمساح میریخت و میگفت: من آزارم به یه مورچه هم نرسیده!

نمیدونم چطور بخشیدش اما... من هنوز عذاب میکشم از بودنش... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی از بچه ها شنبه از مسافرت برگشته بود که اومد سرکار... حالش خوب نبود... واسه همین از یکشنبه دیگه نیومد. من حالم خوب بود اما تو خونه هم ماسک میزدم. اما نه خیلی سفت و سخت چون حالم کاملا خوب بود و خیال می کردم طوریم نیست.

امروز یکی از دیگه از همکارا هم کاراش رسید به سرم... و بقیه هم دونه دونه می گفتن که بی حالن... و من از صبح گلو درد دارم... می دونستم که به خاطر مامان نمی تونستم برم خونه... با این که این روزا اوضاع مالی زیاد جالب نیست. زنگ زدم به دو تا هتلی که خارج از محدوده طرح ترافیکن و قیمتاشون مناسبه. هر دو اتاق خالی نداشتن! درست وسط زمستون... اونم وسط هفته! زنگ زدم به یکی از دوستام... هفته بعد عروسی دعوته... ترجیح دادم مریضش نکنم. به یکی دیگه از دوستام زنگ زدم... تهران نیست... تصمیم گرفتم تو شرکت بمونم. با کلی چونه زدن اطلاعات برج رو راضی کردم که ماشین رو بذارم تو پارکینگ و هزینه اش رو پرداخت کنم... الان... نشستم رو صندلیم... پشت میز کارم... روبه روی مانیتور و دارم همه این چیزا رو تایپ می کنم.

صبح... از زمین و زمان بیزار بودم. که چرا ما باید کار کنیم که مجبور باشیم بیایم سر کار... مریض بشیم که همه ی این اتفاقا بیفته. چرا باید هر روز از ترس مرگ بمیریم؟

برام نوشت: "شرایط از ما بدتر هم هست" گفتم: "واقعا این جمله حالم رو بهتر نمی کنه" چرا همیشه باید با فکر این که کسایی هستن که از ما شرایط بدتری دارن خودمون رو دلداری بدیم؟ با مانتو و شلوار لی و چکمه نشستم تو جایی که شب قراره بخوابم و به خودم می گم خدا رو شکر کن همین سقف رو داری که تو این زمستونی زیرش بخوابی. خدا رو شکر می تونی غذای گرم بخوری. خدا رو شکر...؟

من اگه خدا بودم چقدر از این شکرهایی که می شنیدم راضی میشدم؟ جهان ما مگه چیز دیگه ای هم برای شکر کردن باقی گذاشته؟ وقتی تو این شرایط شکر بگم به این معنی نیست که می تونم انتظار چیزای بدتری رو داشته باشم؟! همونطور که قبل از کورونا فکر نمی کردیم هیچ چیز بدتر باشه و شد! این حال و روزمون شد! از این بدتر هم همیشه می تونه باشه! چیزایی که حتی نمی تونیم بهشون فکر کنیم!

  • یاسمین پرنده ی سفید