این پست یه غرغرانه برا خالی کردن خودمه... فکر نمی کنم از خوندنش لذتی ببرید. فقط یه خواهش ازتون دارم... از همین امروز عادت کنید... که نه برای کسی برنامه تعیین کنید و نه اجازه بدید که کسی براتون برنامه بذاره! همین :)
- ۱ نظر
- ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۶
این پست یه غرغرانه برا خالی کردن خودمه... فکر نمی کنم از خوندنش لذتی ببرید. فقط یه خواهش ازتون دارم... از همین امروز عادت کنید... که نه برای کسی برنامه تعیین کنید و نه اجازه بدید که کسی براتون برنامه بذاره! همین :)
دختر کوچولو که سنتور میزد و برادر بزرگتر 15 ساله اش که قانون میزد رو نشون داد و گفت یه دست به افتخار پدر و مادرشون بزنید که از سن کم بچه ها رو تشویق کردن به ساز زدن...
دست زدم اما ناخودآگاه لبخند تلخی رو لبم نشست. یاد پدر و مادرم افتادم که همیشه حمایتم کردن؛ اما من هرگز بچه ی خوبی براشون نبودم. همیشه حتی تو نداریاشون هوای منو داشتن اما من هرگز کاری نکردم که باعث افتخارشون باشم... کلاس ارگ و کلاس گیتارم رو نصفه رها کردم و حتی تو درس خوندن هم به مرحله ای که برام مایه گذاشتن نرسیدم.
اونا همه کار برای من کردن اما من.... من هیچوقت باعث افتخارشون نبودم... حتی اگه اونا صدبار تو چشمام نگاه کنن و خلاف اینو بهم بگن... اما من بهتر از هر کسی میدونم که چی کار کردم و واقعا متاسفم... اونا استحقاق بچه ای بهتر از من رو داشتن...
عکسای گالری رو نگاه میکنم و دنبال یه عکس مناسب میگردم برات. یاد تمام روزایی می افتم که ترجیح میدادم تو عکسای تولدم نباشی و این موضوع کارم رو سخت کرده... توی کمتر عکسی لبخند زدی... نه به این دلیل که آدم بداخلاقی بودی... اما نمیدونم واقعا چی تو مغزت میگذشته...
خب راستش هرگز تو زندگیم دو رو نبودم. نمیتونم ادعا کنم که از نبودنت ناراحتم یا نمیتونم بگم دوستت داشتم... و به هیچ وجه ادعا نمیکنم که دلم برات تنگ شده! نمیگم چه حیف که وقتی بودی قدرت رو ندونستم یا چقدر از دست دادنت سخت بوده و حالا میفهمم کی بودی و.... ولی؛ راستش واقعا فکر نمیکردم که آلزایمر آدمو به جایی میرسونه که حتی "خوردن" رو هم فراموش میکنه...
اون دو هفته ی جهنمی رو یادم میاد که دلم برات میسوخت... و امروز از خودم میپرسم چطور قبل از اون، انقدر راحت تونستم ادعا کنم که "هیچیت نیست و فقط دنبال جلب توجهی" تو مریض بودی و من باور نکردم... و تنها چیزی که امروز عذابم میده همین موضوعه... خب راستش همه ی شواهد علیه تو بود... چشم پزشک این موضوع که "چشمت خوب نمیبینه" رو رد میکرد... متخصص قلب؛ دلیلی برای گلایه های گاه و بیگاهت پیدا نمیکرد و... حواس پرتی ات هم میتونست یکی از همون موردا باشه؛ وقتی میدیدم که خوب یادت مونده فلان برنامه ی تلویزیونی کی پخش میشه!
بهت دروغ نمیگم... دلم برات تنگ نشده! حقیقت اینه که من تنها کسی بودم که برات گریه نکرد اما... منو ببخش که باورت نکردم! همین...!
+یه فاتحه اگه تونستید بخونید:)
دانشگاه ما واقعا فوق العاده اس. گذشته از این که این ترم برای اولین بار تو عمرم تو سه روز 5 تا امتحان دادم! از 19 تا 29 دی امتحان داشتیم که یکیشون لغو شد و افتاد 3 بهمن... خلاصه که 3 بهمن تموم امتحانای ما تموم شده. از اون تاریخ تا امروز از بین 7 تا امتحانی که دادم؛ (شاهکار دیگه ی دانشکده ی ما اینه که بر خلاف همه ی دانشگاه ها تموم درساش به جای 3 واحد، دو واحده... واسه همین تعداد درسای زیادی داریم) تا دیروز بعد از ظهر فقط جواب دو تا امتحان اومده بود و الان که این پست رو براتون میذارم هنوز وضعیت 3 تا از امتحانام نامشخصه و قانونا بخش انتخاب واحد دانشگاه هم بسته شده و طبق تقویم آموزشیی، ما از هفته ی پیش باید میرفتیم دانشگاه :/
جالب تر این که آخرین امتحان رسمی ما که 29 ام بود؛ جوابش توسط آقای دکتر ابراهیمی طالقانی، دومین امتحانی بود که جوابش اومد. جا داره از همین تریبون یه خسته نباشید جانانه به دیگر اساتید خسته ی علوم تحقیقات بگم که واقعا هر ترم شگفت زده امون میکنن. هر ترم حماسه ی تازه ای می آفرینن. ما به شما میبالیم!
اداره ی مالیات بودم. آقایی همزمان با من سوار آسانسور شد. غرغرکنان گفت: اینجا هم باید مثل پلاسکو آتیش بگیره.
و من همونطور که سعی میکردم عصبانیتمو سر تاچ گوشیم خالی کنم آروم گفتم: مشکل اینجاست که ما ایرانیا درست دعا کردن رو بلد نیستیم.
گفت: خانم دروغ که نمیگم. اینجا هم باید آتیش بگیره راحت شیم.
گفتم: آتیش گرفتن اینجا چه نفعی برای کی داره؟ جز این که باز یه عده خانواده اشونو از دست میدن؟ دعا کنید مشکلات حل شن.
فقط برای این که حرفشو عوض نکنه گفت: حل نمیشن... درست شدنی نیست. همون باید آتیش بگیره.
همونطور که از عصبانیت دندونامو رو هم فشار میدادم و سرم رو به نشانه ی تاسف تکون میدادم در آسانسور رو باز کردم و بیرون رفتم...
ولی هنوز دارم فکر میکنم چقدر طول میکشه تا فرهنگ درست دعا کردن بینمون جا بیفته... که دیگه نگیم: "مملکتِ خراب شده" بگیم "خدایا کمک کن این وضعیت درست شه". نگیم خدا فلانی رو بکشه" بگیم "خدا به راه راست هدایتش کنه" و...
به خدا درست دعا کردن هنره... بیایید برا بهتر شدن دعاهامون تلاش کنیم. باور کنید رو زندگیهامون تاثیر خوبی میذاره.
یکی از بدترین اتفاقاتی که تو تهران ممکنه برا کسی بیفته؛ اینه که تو زمستون سرما بخوره و اهل قرص و دکتر و دارو هم نباشه... بنابراین از اونجایی که پشت سر هم آب پرتقال و چای+لیموترش+عسل میخوره و این معجون ها با شیر سازگاری ندارن، نمیتونه شیر بخوره کلا ریتم زندگیش به هم میخوره :(((
+توضیح لازم این که: نوشیدن شیر زمانی که آلودگی هوا زیاده، مفیده و تهران زمستونا، هوای به شدت آلوده ای داره.
++ از همه ی عزیزانی که این مدت کامنت گذاشته بودن برام و سراغمو گرفته بودن صمیمانه سپاسگزارم... باید بگم نمیدونید که کامنتاتون چه انرژی مثبت خوبی داشت و چه لبخند خوبی رو لبام می آورد :)
+++این دی ماه... یکی از پردغدغه ترین ماه های زندگیم بود و به شدت سخت گذشت... و اصلی ترین دلیل به روز نشدن اینجا هم همین بود... اما روزای بهتری تو راهن :)
فوت پدربزرگ... امتحانات وحشتناک... سه امتحان تو 5 روز... کنسل شدن امتحان تکنولوژی به خاطر فوت آیت الله رفسنجانی به توان دو... فاجعه ی پلاسکو... عقب افتادن همایش عابدی... کابوس پایان نامه
لبخند یادتون نره :)