پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۷۷ مطلب با موضوع «دنیای یاسی» ثبت شده است

1) دوییدم دنبال قاصدک و گرفتمش تو دستم. با ذوق کودکانه ای بهش گفتم: "یه آرزو کن" چشامونو بستیم. جفتمون آرزو کردیم. بعد مشتمو باز کردم و قاصدک رو رو به آسمون فوت کردم.


2) دوییدم دنبال قاصدک و گرفتمش تو دستم. با ذوق کودکانه ای گفتم: "یه آرزو کن". نگام کرد و گفت: "من آرزویی ندارم! خودت آرزو کن!" گفتم: "خب جفتمون آرزو می کنیم!" گفت: "من آرزویی ندارم. خودت آرزو کن"


می ترسم از روزی که... دیگه دنبال قاصدکا ندوئم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

هفته ی خوبی نداشتم و امروز، روز خوبی نبود... گذشته از اتفاقات ریز و درشت مزخرف و مشکلات روزمره و مشکل ندیدن دوستان راه دور و پرسپولیسی که ناجوانمردانه قهرمان نشد... حالم گرفته بود... مامان گفت: میتونم کاری کنم حالت بهتر شه؟

گفتم کاش میشد معجزه کرد برم به شهریور سال بعد...

بلافاصله رفتم تو فکر... فکر کردم که تو این یک سال و چند ماه چه اتفاقاتی ممکنه بیفته... چند تا خنده؟ چند تا گریه رو از دست میدم... چند تا تولد، چند تا عروسی و چند تا مرگ...

به مامان گفتم: میدونی چیه؟ بذار اینو یه جا بنویسم. بذار بشمرم تمام اتفاقات خوبی رو که تو این یک سال و چند ماه قراره پیش بیاد :) شاید لذت این شمارش ها بیشتر از زمانی باشه که معجزه ای اتفاق می افتاد!

  • یاسمین پرنده ی سفید
همیشه خودم بودم. اگه بد بودم یا خوب؛ خودم بود. چند سالی هست که دیگه نگران این نیستم که دیگران در موردم چه فکری می کنن... من فقط سعی می کنم در حد خودم, آدم بدی نباشم... هیچوقت نتونستم تظاهر کنم کسی رو دوست دارم, وقتی که نداشتم. همیشه سعی کردم وقتی با کسی تنهام باهاش همونطور باشم که تو جمع هستم. تظاهر نکردم به "آدم خوبه" بودن... زیاد نبودم... کم هم نه! فقط خودم بودم. واسه همین هیچوقت ترسی از فاش شدن رازهایی که مربوط به خودمه نداشتم... چون اعتقاد دارم وقتی حرفی رو با کسی شریک میشی دیگه اسمش راز نیست! همیشه راز دیگران رو تا جایی که بشه تو دلم نگه می دارم اما خودم توقع فاش شدن رازهای دونفره ام رو دارم! بنابراین چیزی نمی گم یا کاری نمی کنم که از فاش شدنش بترسم... چون من همینم که هستم. همیشه اشتباهاتم رو خودم گردن گرفتم. هیچوقت چیزی نگفتم که نتونم پای دردسراش وایسم. شوخیام, دیوونه بازیام, محبتم, رنجیدنام... زیاد یا کم هرچی که هست, قد خود منه. هیچوقت دلم نخواست نقش بازی کنم. با تمام این تفاسیر تعجب می کنم از کسایی که هنوز منو نمیشناسن!
شناختن من کار سختی نیست. من خودمم! خاکستریِ خاکستری!
  • یاسمین پرنده ی سفید

شهاب سنگ پوستر شب آرزوها رو میبینم و یاد بچگیام می افتم. یاد اون شبی که ساعتم رو واسه نیمه شب کوک کردم تا بیدار شم و شهاب بارونو ببینم. نمیدونم کجا شنیده بودم که موقع شهاب بارون دعای آدم برآورده میشه. شاید از همون موقع بود که عاشق آسمون شب شدم...

پرده رو میزنم کنار و سنگ صبور روزای دورمو صدا میکنم. تو دلم شعر "مجتبی معظمی" تکرار میشه: "موسم اندوه که میرسد، ماه را نگاه کنید." با خودم فکر میکنم اولین بار با صدای پرویز پرستویی عاشق ماه شدم...

بهش میگم: "یادته میگفتم برام دعا کن عاشق شم؟" ماه هیچی نمیگه... مثل همیشه فقط یه لبخند قشنگ میزنه. لبخندشو دوست دارم. لبخند میزنم و ادامه میدم: میگن شب آرزوهاس... میترسم از آرزوهایی که آدما با اصرار از خدا میخوان...

خیلی آرزوها وقتی برآورده نمیشن شیرین ترن... خیلی آرزوها بوده که بعد از چند سال فهمیدم چقدر خوبه که بهشون نرسیدم...خیلی آرزوها بوده که بهشون رسیدم و از دستشون دادم!... خیلی آرزوها بوده که انقدر برآورده نشدن که دیگه نبودنشون رو بلد شدم... 

نگاش میکنم... ماه هنوز لبخند میزنه، یه لبخند تلخ...! یه چیزی ته دلم میگه که داره به خورشید فکر میکنه. لبخند میزنم... بهش میگم: دلم برای دریا تنگ شده... برای سه سالگیم... برای خنده های مادرم... برای موهای سیاه بابا...

دلم نه ماشین گرون میخواد، نه اون دستبند هفت ملیونی که تنها چیز دنیا بود که چشمم همیشه روش موند... دلم فقط سفر میخواد... واسه رفتن و رفتن... هنوزم همه ی عروسکامو میبخشم واسه شادی و آرامشی که این روزا کمرنگ شده...

ماه با ستاره ها رقص نور تمرین شده اشون رو نشونم میده و با چشماش لالایی میگه... لبخند میزنم... چشمام رو میبندم و آرزوهای برآورده شده ام رو میشمارم... آدمایی که بودنشون معجزه اس... 1...2...3... 4.... لالایی ماه منو به رویاهام میبره :)

  • یاسمین پرنده ی سفید
بارها برام پیش اومد که دیدم وقتی جمعی از چیزی ناراحتن اعتراض کردم و پشت صحنه "آفرین ها" و "دمت گرم ها" شنیدم اما در نهایت بهم برچسب "تنها معترض" زده شد.
بارها برام پیش اومد که برای دفاع از حق کسی جنگیدم و آخر لقب "کاسه ی داغتر از آش" نصیبم شد و بهم گفتن لازم نکرده تو جاش حرف بزنی آدم زنده وکیل وصی نمی خواد.
بارها برام پیش اومد برای آشتی دو نفر از هر کدوم پیش اون یکی دفاع کردم و آخر از هر دو با طعنه شنیدم که : "برو همش از دوستت دفاع کن!!!"
بارها تو جمع های خانم ها از مردها دفاع کردم و تو جمع های پسرونه از زن ها چون سعی کردم خودم رو جای طرف غایب ماجرا بذارم و همیشه شنیدم که "تو همش طرف مردها / زن ها رو می گیری!"

و بزرگ ترین ایراد من تو تمام این سال ها این بود که هرگز نتونستم خودمو اصلاح کنم! هرگز نتونستم فقط زبون خودم باشم. هرگز یاد نگرفتم که سعی کنم فقط شنونده باشم. هرگز یاد نگرفتم که "هیچوقت نمی شه همه رو راضی نگه داشت". هرگز یاد نگرفتم که بذارم آدما مشکلات و ناراحتی هاشون رو خودشون با هم حل کنن! و همیشه فکر کردم همه مثل منن! وقتی از چیزی ناراحت میشن, وقتی از کسی دلگیرن حرفشون رو می زنن و ممکنه فقط نیاز به وساطتت و کمک داشته باشن برای گفتن حرف هاشون... اما یاد میگیرم... تو سال جدید یاد میگیرم.

باید یاد بگیرم پافشاری کردن رو خواسته ها همیشه هم نتیجه ی خوبی نداره!
باید یاد بگیرم وقتی دیگران علاقه ای به انجام کاری ندارن, من الکی زور نزنم!
باید یاد بگیرم کاری بیشتر از اون که برای دیگران مهمه, برام مهم نباشه!
باید یاد بگیرم فقط چیزایی که خودمو ناراحت می کنه رو به زبون بیارم!
باید یاد بگیرم که "پیگیر بودن" از نظر خیلیا یه واژه ی تو مخیه!
باید یاد بگیرم که "توضیح دادن" همیشه هم خوب نیست!
باید یاد بگیرم نمیشه همه رو راضی نگه داشت!

تو سال جدید... خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرم :) خدا کمکم کنه :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

خیلی وقت بود که بهش میگفتم، اگه همه ی دوستای خوبت اسم دارن... چرا من ندارم؟:( گفت که کار سخت و زمان بریه... اما اسممو پیدا میکنه. بالاخره آخر یه شب ازش پرسیدم پس این اسم ما چی شد؟ گفت اسم تو رو میذارم داریا...

داریا یعنی دارنده؛ ضمنا میگن تو میدونای جنگ گردونه جنگو میچرخونه. قراره گردونه زندگیتو بچرخونی. اینجا هم میدون جنگه. همیشه باید پیروز باشی. "دارنده" خیلی چیزا. دارایی هاتو پیدا کن. تو حتی قبل پیدا کردنشونم داریشون. پس باید گفت دارایی هاتو ببین.

الفش رو برداری معنی آب های بیکران رو میده. آب هایی که عکس آسمون رو دارن. آب هایی به وسعت رویاها... نشونه قلبت هست. نشونه آبی بیکرانه ی دریای دلت. بخاطر همینه من اسم "داریا" رو میذارم برات:)


+ همیشه دریا رو دوست داشتم. وشاید واسه همین بود که از اسمم خیلی خوشم اومد... شایدم به خاطر معنیش... شایدم چون یه دوست خوب برام انتخابش کرد:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

برادر بزرگتر داشتن... دردسرا و نگرانیای خودش رو داره. وقتایی که دعواتون میشه. وقتایی که ازت میپرسه کجا بودی و تو دلت میخواد بزنیش... وقتایی که میخواد یه کاری رو شروع کنه و تا موقعی که برگرده و بهت بگه که کارا چطوری پیش رفت نگرانی ولت نمیکنه....

اما با وجود همه ی این چیزا... بودنش همیشه یه حس خوب با خودش داره. مثل حس خوب نشستن تو ایوون و زل زدن به بارون ریز بهاری و نوشیدن یه چای داغ تازه دم با عطر هل و دارچین.

بودنت حس خوبی داره...اومدنت مبارک:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

گفت:وقتی می آی دو تا چای بریز با هم بخوریم. با شیطنت گفتم: به من چه! خودت بریز! خندید و گفت: خیلی نامردی! دو تا چای بریزی چی میشه؟ گفتم:اینطوری که باحال تره:))) گفت: بعدش میشینیم تو اتاق و از کارایی که تو روز کردیم واسه هم حرف میزنیم. گفتم: حوصله اش رو داری؟ گفت:معلومه:) خیلی هم خوش میگذره....

و من فکر کردم: چه خوشبختن آدمایی که این موقعیت رو دارن... و چه اندوه بزرگیه اگه قدر اون ثانیه هاشونو نمیدونن:)

  • یاسمین پرنده ی سفید
از روزی که تو اون سایت سرگرمی خوندم که هدفم پیدا کردن نشونه های دنیاس فکرم مشغولش بود... همون روزا بود که خیلی اتفاقی آلبوم lellillo مهدی کریمی رو خریدم. یه ترانه ای داشت به اسم "پازل زندگی" تقریبا 6 سال پیش بود...از اون موقع خیلی به پازل زندگی فکر می کردم. 


+اگه کسی متن و ترجمه ی این آهنگ رو داره ممنون میشم بهم بده :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

سخت گذشت. تقریبا یه سال و نیمه که هر روز وقتی خیلی خوشحالم یا خیلی ناراحت... وقتی پر از موج مثبتم یا منفی... وقتی خیلی خسته ام یا پر از هیجان... تمام این حسا رو ریختم بین گروهی از دوستام که برام خیلی عزیزن.

دیروز که حس کردم مستاصل شدم و نمیتونم درست تصمیم بگیرم که میخوام چی کار کنم. یادم افتاد که قبلا تو تصمیمام محکم تر بودم. یادم اومد که وقتی یه تصمیم میگرفتم؛ با وجود این که دوسش نداشتم پاش وایمیستادم و تا تهش میرفتم.

وقتی خودمو دیدم که تو برزخ وایسادم بدونِ این که بدونم چی میخوام... وقتی دیدم نمیتونم تنهایی تصمیم بگیرم. فکر کردم شاید لازمه چند روز تنها باشم تا دوباره یادم بیاد قبلا چطوری دست رو زانوهای "خودم" میذاشتم و پا میشدم هرچند که بیشتر میشکستم اما حداقل درمونده نبودم.

امروز سخت گذشت. چون کسی نبود که پشت فرمون با شنیدن اون آهنگ قدیمی خاطره انگیز دستم رو توی جیبم ببرم و موبایلمو در بیارم و واتس آپمو باز کنم و دگمه ی ویس رو فشار بدم و حس خوبم رو باهاش شریک شم... چون کسی نبود تا گله کنم از آنتن دهی دانشگاه... تا عکس منظره ی غروب تهران رو براش بفرستم... تا بگم:چقدر تهران تو این هوا تماشایی شده.

امروز سخت گذشت. چون از قدیم هم گفتن که ترک عادت موجب مرضه!! سخت گذشت چون تو خماری اعتیادم بد استخون دردی رو تحمل کردم... اما هر چی که منو نکشه قوی ترم میکنه. گاهی وقتا شاید تنهایی لازمه.

هی رفیق:) تو مرخصی استعلاجی ام:) دعا کن زودتر خوب شم... تا بیام و دستمو رو دگمه ی ریکورد نگه دارم و بگم: سلام... من برگشتم:)

  • یاسمین پرنده ی سفید