آرزو برای انرژی نامتناهی
زندگی خیلی عجیبه! انگار ذهنمون همیشه مقاومت داره برای این که حالمون خوب باشه! یه سری چیزا هست که همیشه دلت می خواست و بهش نرسیدی و همیشه رو دلت می مونه... مثل اردوهای مدرسه ای که اجازه نداشتم برم... یا مثل جشن های فارغ التحصیلی که هیچوقت مدرسه و دانشگاه برامون نگرفتن و هنوز رو دل من مونده!!!! و از طرفی یه سری چیزا هست که برای مدت طولانی حالت رو خوب میکرده... مثلا قبلا وقتی دلم میگرفت میرفتم کافه یا با دوستام جمع میشدیم یا باهاشون حرف میزدم و در دل میکردم اما الان دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه! نه استراحت کردن، نه فیلم دیدن، نه کتاب و موسیقی، نه دور همی با دوستا و حرف زدن باهاشون... چی میشه که آدم به اینجا میرسه؟ چی میشه که با تمام وجودت دلتنگ آدما میشی و معاشرت باهاشون اما در نهایت دلت تنهایی خودت رو می خواد و دوست داری با خودت خلوت کنی؟ چی میشه که با همه ی شوق زندگیای که درونت هست و آرزوها و رویاهایی که داری قبل از خواب از خدا می خوای که دیگه هیچوقت از خواب بیدار نشی؟
یه زمانی، برام مهم بود دفتری که توش مینویسم چه شکلی باشه... که دوستش داشته باشم... اما راستش الان فقط دلم می خواد جایی بنویسم که بریزمش دور... چون همونقدر که حس می کنم هیچ چیز مهم نیست اعتقاد دارم کوچک ترین حرفا اثر دارن... دلم می خواد برم یه جای دور.... اونقدر دور که کسی منو نشناسه.... برای چند روز بمونم.... چی شد که رسیدن به همچین خواسته ای تو دنیای ما انقدر دور از دسترس شد؟! ببین زندگی شهری ماشینی ما رو به کجا رسونده... خسته ام... دلم یه خواب عمیق می خواد برای پیوستن به یه منبع انرژی نامتناهی!