پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

عادی نبودن دیگه عادی شده!

شنبه, ۵ آبان ۱۴۰۳، ۱۰:۰۷ ق.ظ

صبح بیدار شدم. چشامو باز کردم و انقدر جسمم خسته بود صد بار با خودم جنگیدم تا به مدیرم پیام ندم و نگم که امروز نمی‌تونم بیام سر کار چون ترجیح می‌دم پتوم رو بغل کنم و بخوابم. با خستگی و درد شدید زانوم بلند شدم و اصلی‌ترین دغدغه‌ام حالت دادن به چتری موهام بود که تو خواب هر کدوم به یه سمت شکسته بود. گربه‌م رو تا تونستم چلوندم... غصه‌ی درد دستای مامانم رو خوردم، لباس پوشیدم و زدم بیرون از خونه. یه روز عادی مثل همه‌ی روزای دیگه. تلگرامم رو باز کردم. از اهواز بهم پیام داده بود: "یاسی؟ خوبی؟ تهران" ساعت پیام مال حدود 3 صبح بود. تعجب کردم؛ منظورش رو از اون "تهران" که نوشته بود نفهمیدم. می دونست همیشه اون ساعت خوابم. چند ساعت قبلش باهاش حرف زده بودم. چرا اون وقت شب حالمو پرسیده بود؟ تو گروه محبوبم که اخیرا خیلی کم کار شده چند تا پیام اومده بود. یکی از بچه‌ها که یک سالی میشه انگلیس زندگی می‌کنه پرسیده بود: کسی بیداره؟ و بقیه پیاما رو که خوندم از اتفاقای دیشب با خبر شدم. جنگ برای ما خاورمیانه‌ای‌ها چیز جدیدی نیست. اما دور بودن و دونستن این که عزیزانت جایی هستن که ممکنه در امان نباشن و تو حتی نمی تونی کنارشون باشی خیلی درد هر اتفاقی رو بیشتر می کنه... خب اینم برای من جدید نیست! من با حسِ دور بودن از عزیزترین هام بزرگ شدم! بی‌دلیل و بی‌خیال، بدونِ این که بدونم چرا، یه آهنگ رو زمزمه می‌کردم: "محض رضای دخترو خودمو تو گل می‌پلکونم... سیا دُختِ هاجرو خودمو تو گل می‌پلکونم..." خنده‌م گرفت. دیگه رسیده بودم شرکت. یه سلفی در جواب دوست اهوازی گرفتم و براش فرستادم. زیرش نوشتم: "ز غوغای جهان فارغ". همکارم اومد تو اتاق و شاکی از ترافیک گفت: "چرا مردم بچه هاشون رو امروز مثل حالت عادی فرستادن مدرسه؟" عکس العمل بقیه هم مثل من بود... اگه به این چیزا باشه که ما هیچوقت نباید هیچ کاری بکنیم! چون هر لحظه احتمال هر اتفاقی وجود داره. اینجا هیچوقت زندگی عادی نیست برا همینه که همه چیز عادیه! حس می‌کنم دیگه حتی مرگ هم ما رو اندازه دیگران نمی‌ترسونه! چون اینجا عادی نبودن برای ما عادی شده! هر روز ممکنه آخرین روزی باشه که عزیزی رو می‌بینیم، صداش رو می‌شنویم یا باهاش درددل می‌کنیم! هر روز ممکنه دیگه هرگز طلوع فردا رو نبینیم و زندگی همینه! اما اگه بخوای با این فکر زندگی کنی فلج میشی! دیگه امیدی برای انجام هیچ کاری وجود نداره... دیگه چیز جدیدی یاد نمیگیری! کار نمی‌کنی! ادامه نمی‌دی! اما زندگی ادامه داره! پس... به قول حسین پناهی: "تا هستم جهان ارثیه‌ی بابامه!"

 

پ.ن: اگه نمی تونی جلوی حادثه‌ای رو بگیری، نگران بودن برای اون حادثه بیهوده‌ترین کاریه که ازت برمیاد!

  • یاسمین پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

نظرات  (۲)

  • شبکه اجتماعی ویترین
  • سلام

    وقت بخیر

    اینها نشانه عادی شدن غیرعادی‌ها نیست

    بلکه نشانه عادی بودن امنیت کلی کشور هست

     

    دعوت میکنم دلنوشته هاتون رو تو ویترین هم منتشر کنید

    ممنون

    ما تقاص کدوم گناه رو داریم پس میدیم!! نمیدونم 

    چرا اینهمه بلا برامون عادی شده؟؟ نمیدونم

     

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">