پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۸۲ مطلب با موضوع «دنیای یاسی» ثبت شده است

خیلی وقت بود که بهش میگفتم، اگه همه ی دوستای خوبت اسم دارن... چرا من ندارم؟:( گفت که کار سخت و زمان بریه... اما اسممو پیدا میکنه. بالاخره آخر یه شب ازش پرسیدم پس این اسم ما چی شد؟ گفت اسم تو رو میذارم داریا...

داریا یعنی دارنده؛ ضمنا میگن تو میدونای جنگ گردونه جنگو میچرخونه. قراره گردونه زندگیتو بچرخونی. اینجا هم میدون جنگه. همیشه باید پیروز باشی. "دارنده" خیلی چیزا. دارایی هاتو پیدا کن. تو حتی قبل پیدا کردنشونم داریشون. پس باید گفت دارایی هاتو ببین.

الفش رو برداری معنی آب های بیکران رو میده. آب هایی که عکس آسمون رو دارن. آب هایی به وسعت رویاها... نشونه قلبت هست. نشونه آبی بیکرانه ی دریای دلت. بخاطر همینه من اسم "داریا" رو میذارم برات:)


+ همیشه دریا رو دوست داشتم. وشاید واسه همین بود که از اسمم خیلی خوشم اومد... شایدم به خاطر معنیش... شایدم چون یه دوست خوب برام انتخابش کرد:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

برادر بزرگتر داشتن... دردسرا و نگرانیای خودش رو داره. وقتایی که دعواتون میشه. وقتایی که ازت میپرسه کجا بودی و تو دلت میخواد بزنیش... وقتایی که میخواد یه کاری رو شروع کنه و تا موقعی که برگرده و بهت بگه که کارا چطوری پیش رفت نگرانی ولت نمیکنه....

اما با وجود همه ی این چیزا... بودنش همیشه یه حس خوب با خودش داره. مثل حس خوب نشستن تو ایوون و زل زدن به بارون ریز بهاری و نوشیدن یه چای داغ تازه دم با عطر هل و دارچین.

بودنت حس خوبی داره...اومدنت مبارک:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

گفت:وقتی می آی دو تا چای بریز با هم بخوریم. با شیطنت گفتم: به من چه! خودت بریز! خندید و گفت: خیلی نامردی! دو تا چای بریزی چی میشه؟ گفتم:اینطوری که باحال تره:))) گفت: بعدش میشینیم تو اتاق و از کارایی که تو روز کردیم واسه هم حرف میزنیم. گفتم: حوصله اش رو داری؟ گفت:معلومه:) خیلی هم خوش میگذره....

و من فکر کردم: چه خوشبختن آدمایی که این موقعیت رو دارن... و چه اندوه بزرگیه اگه قدر اون ثانیه هاشونو نمیدونن:)

  • یاسمین پرنده ی سفید
از روزی که تو اون سایت سرگرمی خوندم که هدفم پیدا کردن نشونه های دنیاس فکرم مشغولش بود... همون روزا بود که خیلی اتفاقی آلبوم lellillo مهدی کریمی رو خریدم. یه ترانه ای داشت به اسم "پازل زندگی" تقریبا 6 سال پیش بود...از اون موقع خیلی به پازل زندگی فکر می کردم. 


+اگه کسی متن و ترجمه ی این آهنگ رو داره ممنون میشم بهم بده :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

سخت گذشت. تقریبا یه سال و نیمه که هر روز وقتی خیلی خوشحالم یا خیلی ناراحت... وقتی پر از موج مثبتم یا منفی... وقتی خیلی خسته ام یا پر از هیجان... تمام این حسا رو ریختم بین گروهی از دوستام که برام خیلی عزیزن.

دیروز که حس کردم مستاصل شدم و نمیتونم درست تصمیم بگیرم که میخوام چی کار کنم. یادم افتاد که قبلا تو تصمیمام محکم تر بودم. یادم اومد که وقتی یه تصمیم میگرفتم؛ با وجود این که دوسش نداشتم پاش وایمیستادم و تا تهش میرفتم.

وقتی خودمو دیدم که تو برزخ وایسادم بدونِ این که بدونم چی میخوام... وقتی دیدم نمیتونم تنهایی تصمیم بگیرم. فکر کردم شاید لازمه چند روز تنها باشم تا دوباره یادم بیاد قبلا چطوری دست رو زانوهای "خودم" میذاشتم و پا میشدم هرچند که بیشتر میشکستم اما حداقل درمونده نبودم.

امروز سخت گذشت. چون کسی نبود که پشت فرمون با شنیدن اون آهنگ قدیمی خاطره انگیز دستم رو توی جیبم ببرم و موبایلمو در بیارم و واتس آپمو باز کنم و دگمه ی ویس رو فشار بدم و حس خوبم رو باهاش شریک شم... چون کسی نبود تا گله کنم از آنتن دهی دانشگاه... تا عکس منظره ی غروب تهران رو براش بفرستم... تا بگم:چقدر تهران تو این هوا تماشایی شده.

امروز سخت گذشت. چون از قدیم هم گفتن که ترک عادت موجب مرضه!! سخت گذشت چون تو خماری اعتیادم بد استخون دردی رو تحمل کردم... اما هر چی که منو نکشه قوی ترم میکنه. گاهی وقتا شاید تنهایی لازمه.

هی رفیق:) تو مرخصی استعلاجی ام:) دعا کن زودتر خوب شم... تا بیام و دستمو رو دگمه ی ریکورد نگه دارم و بگم: سلام... من برگشتم:)

  • یاسمین پرنده ی سفید
داشت دفتر خاطرات قدیمیش رو می خوند. برام نوشته بود: امروز تو خواب دیدم یه نفر, یه نفر دیگه رو نشونم می ده و میگه: ......برو باهاش حرف بزن... اسمش یاسمین, یاسمن یا یاسین ه" خوابش مربوط به تاریخ 1387.2.11 ه. نوشته بود تو تنها کسی هستی که با این اسم تاحالا باهاش آشنا شدم.
اون پیام حسابی فکرم رو مشغول کرده... تاریخ رو تو ذهنم مرور می کنم. اردیبهشت سال 87 سالی بوده که داشتم خودمو آماده می کردم واسه امتحانات نهایی پایان ترم سوم دبیرستان... من وبلاگ نویسی تو بلاگفا رو از دی ماه 88 شروع کردم. به مغزم فشار می آرم تا بلکه یادم بیاد دفتر خاطرات اون سال هام رو کجا گذاشتم اما... پیداش نمی کنم. چیزی که یادمه اینه که اون روزا زیاد حال خوشی نداشتم.... 
بهش گفتم... من هیچوقت دفترای خاطراتمو نمی خونم. من فقط می نویسم که خالی شم. گفت: خاطرات بد رو بنویس و آتیش بزن تا دود بشن و برن هوا. وقتی نگهشون می داری انگار می خوای واسه همیشه تثبیتشون کنی! فقط خاطره های خوب رو نگه دار :)
راست میگه... :)

یه حس غریبی دارم.... یه حسی که قبل از این نداشتم. نمی دونم چیه... نمی دونم خوبه یا بد... فقط می دونم یه حس عجییه... کاش اون دفتر رو پیدا می کردم.
"امروز تو خواب دیدم یه نفر مثل یه صدا یه نفر دیگه رو نشونم می ده و میگه: اون زیاد حرف نمی زنه و اکثرا تو خودشه و با بدبینی داره اطرافش رو میبینه. یه چیزیش هست. درونش یه توده ای از غم داره. برو باهاش حرف بزن و یه چیزایی بهش بگو"
  • یاسمین پرنده ی سفید

روشو برگردوند و گفت... نمیخواد. اصلا هیچ به رفتار خودت دقت کردی؟ بگو بخندات با دیگرانه. به من که میرسی بداخلاقیاتو می آری.

به روزایی که تو این چند وقت گذروندم نگاه کردم... کاش... کاش خبر داشت که چقدر از غرغرا و دردامو تقسیم کردم با همون آدمایی که میگه خنده هام مال اوناس!

چقدر ظاهر مسائل با باطنشون فرق داره.....

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی انگار قلبمو گرفته و فشار می ده... تنها چیزی که دلم می خواد اینه که فرار کنم.

  • یاسمین پرنده ی سفید

یاسمین عزیز!

اگر روزی رسید که شب دیر خوابیدی و صبح زود به اختیار خودت با عشق و پرانرژی از خواب بیدار شدی, و خستگی تو تنت نموند, بدون که تو مسیر درست قرار گرفتی.

و تا روزی که اینو تجربه نکردی بهت اجازه نمی دم از تلاش کردن برای رسیدن بهش ناامید بشی :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

گفت: "دیروز تا ساعت 7 شب سر کار بودم. انقدر غرق کار بودم که یهو سرم رو آوردم بالا دیدم هوا تاریک شده." برام عجیب بود. از ذهنم گذشت: (کاش منم انقدر از کارایی که انجام می دم لذت می بردم که زمان رو فراموش می کردم) آرزوم رو قورت دادم! با خودم فکر کردم شاید خیلی هم خوب نباشه... پرسیدم: "سختت نیست اینطوری؟" گفت: "نه لذت می برم!" و ادامه داد : "من فکر می کنم خیلی خوشبختم چون هر کاری که انجام می دم رو با لذت انجام می دم. به هر چیزی که نگاه می کنم حس می کنم آخرین باری ه که می بینمش!" و من انگار که کشف بزرگی کرده باشم سر تکون دادم و به خودم گفتم... باید اینو بنویسم. خیلی خوبه که آدم از همه چیز جوری لذت ببره انگار که بار آخریه که داره می بیندش یا انجامش میده :)

  • یاسمین پرنده ی سفید