پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۷۷ مطلب با موضوع «دنیای یاسی» ثبت شده است

داشت دفتر خاطرات قدیمیش رو می خوند. برام نوشته بود: امروز تو خواب دیدم یه نفر, یه نفر دیگه رو نشونم می ده و میگه: ......برو باهاش حرف بزن... اسمش یاسمین, یاسمن یا یاسین ه" خوابش مربوط به تاریخ 1387.2.11 ه. نوشته بود تو تنها کسی هستی که با این اسم تاحالا باهاش آشنا شدم.
اون پیام حسابی فکرم رو مشغول کرده... تاریخ رو تو ذهنم مرور می کنم. اردیبهشت سال 87 سالی بوده که داشتم خودمو آماده می کردم واسه امتحانات نهایی پایان ترم سوم دبیرستان... من وبلاگ نویسی تو بلاگفا رو از دی ماه 88 شروع کردم. به مغزم فشار می آرم تا بلکه یادم بیاد دفتر خاطرات اون سال هام رو کجا گذاشتم اما... پیداش نمی کنم. چیزی که یادمه اینه که اون روزا زیاد حال خوشی نداشتم.... 
بهش گفتم... من هیچوقت دفترای خاطراتمو نمی خونم. من فقط می نویسم که خالی شم. گفت: خاطرات بد رو بنویس و آتیش بزن تا دود بشن و برن هوا. وقتی نگهشون می داری انگار می خوای واسه همیشه تثبیتشون کنی! فقط خاطره های خوب رو نگه دار :)
راست میگه... :)

یه حس غریبی دارم.... یه حسی که قبل از این نداشتم. نمی دونم چیه... نمی دونم خوبه یا بد... فقط می دونم یه حس عجییه... کاش اون دفتر رو پیدا می کردم.
"امروز تو خواب دیدم یه نفر مثل یه صدا یه نفر دیگه رو نشونم می ده و میگه: اون زیاد حرف نمی زنه و اکثرا تو خودشه و با بدبینی داره اطرافش رو میبینه. یه چیزیش هست. درونش یه توده ای از غم داره. برو باهاش حرف بزن و یه چیزایی بهش بگو"
  • یاسمین پرنده ی سفید

روشو برگردوند و گفت... نمیخواد. اصلا هیچ به رفتار خودت دقت کردی؟ بگو بخندات با دیگرانه. به من که میرسی بداخلاقیاتو می آری.

به روزایی که تو این چند وقت گذروندم نگاه کردم... کاش... کاش خبر داشت که چقدر از غرغرا و دردامو تقسیم کردم با همون آدمایی که میگه خنده هام مال اوناس!

چقدر ظاهر مسائل با باطنشون فرق داره.....

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی انگار قلبمو گرفته و فشار می ده... تنها چیزی که دلم می خواد اینه که فرار کنم.

  • یاسمین پرنده ی سفید

یاسمین عزیز!

اگر روزی رسید که شب دیر خوابیدی و صبح زود به اختیار خودت با عشق و پرانرژی از خواب بیدار شدی, و خستگی تو تنت نموند, بدون که تو مسیر درست قرار گرفتی.

و تا روزی که اینو تجربه نکردی بهت اجازه نمی دم از تلاش کردن برای رسیدن بهش ناامید بشی :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

گفت: "دیروز تا ساعت 7 شب سر کار بودم. انقدر غرق کار بودم که یهو سرم رو آوردم بالا دیدم هوا تاریک شده." برام عجیب بود. از ذهنم گذشت: (کاش منم انقدر از کارایی که انجام می دم لذت می بردم که زمان رو فراموش می کردم) آرزوم رو قورت دادم! با خودم فکر کردم شاید خیلی هم خوب نباشه... پرسیدم: "سختت نیست اینطوری؟" گفت: "نه لذت می برم!" و ادامه داد : "من فکر می کنم خیلی خوشبختم چون هر کاری که انجام می دم رو با لذت انجام می دم. به هر چیزی که نگاه می کنم حس می کنم آخرین باری ه که می بینمش!" و من انگار که کشف بزرگی کرده باشم سر تکون دادم و به خودم گفتم... باید اینو بنویسم. خیلی خوبه که آدم از همه چیز جوری لذت ببره انگار که بار آخریه که داره می بیندش یا انجامش میده :)

  • یاسمین پرنده ی سفید
من داشتم به این فکر می کردم که هیچ حسی تو دنیا بهتر از این نیست که حس کنی خدا آرزوهات رو برآورده کرده :)
داشت می گفت: "به نظر من خدا هر کی رو که خیلی دوست داره بهش خواهر می ده"
پیش خودم میگم : پس معلومه من رو هم خیلی دوست داره :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
خندوانه رو نگاه می کنم... محمدرضا فروتن و رامبد جوان تو دوربین نگاه می کنن و از خواهراشون می گن رامبد میگه: از خواهراش گفت دلم برای خواهرم تنگ شد... پوپک دلم برات تنگ شده... این چهار تا خواهر داره و من فقط یه دونه دارم البته همون یکی هم برام بسیار عزیزه...

لبخند میزنم... ته دلم یه چیزی هست.... ته دلم....
بگذریم :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
یه وقتایی هست. قراره که تو یه مسابقه ی دو شرکت کنی. همه چیز آماده است. محیط مسابقه رو میشناسی. می دونی رقیبات کیان و دارن چی کار می کنن و می دونی که ازشون چیزی کم نداری. پایان راه برات مشخصه. هدفت رو می دونی. مربی خوب داری. کفش ورزشی ات کاملا مناسبه. دلت می خواد که اگه نفر اول نشدی حداقل جزء برترین ها باشی... (منظورم اینه که "می خوای" که به هدف برسی -تاکیدم رو فعل "خواستن"ه-) ... و حتی هوادارات هم برای تشویقت آمادَن... همه چیز... ابر و باد و مه و خورشید و فلک مهیان برای برنده شدنت...
فقط یه مشکلی هست!
  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز داشتم فکر می کردم چرا بعضی چیزای خوب واقعا انقدر زود تموم میشن... یه چند وقتی هست گَهگُهداری این فکر ذهنمو مشغول میکنه... امروز وقتی حرفم مورد تایید یه دوست خیلی خوب قرار گرفت فکر کردم که دارم درست فکر می کنم...

همه چیز به انتظارات ما برمیگرده. می دونی رفیق؟ همه ی ما آدما, از دنیای اطرافمون یه تصوراتی داریم که تو ذهنمون نگهشون می داریم. همون تصوراته که گاهی باعث میشه از یکی خوشمون بیاد یا بدمون بیاد. همون تصوراته که باعث میشه دلمون بخواد به بعضیا بیشتر از بقیه نزدیک بشیم... ما نزدیک میشیم... نزدیک میشیم و بعد یه روزی... یه جایی... سر یه مساله ی کوچیک حتی, حس می کنیم که شخص (یا حتی چیزِ مورد نظر) اونطوری که ما فکر می کردیم نبوده... چون عکس العملی که نشون می ده متناسب با پیش بینی ما نیست! چون ما... از اون شخص یا اون چیز - اصلا بذار از این جا به بعد بهش بگیم پدیده-... تصور دیگه ای داشتیم! اون جاست که بهمون برمی خوره... اونجاست که ناراحت میشیم... اونجاست که حتی عقب نشینی می کنیم... یا بسته به نوع شخصیتمون حتی ممکنه شروع به تخریب اون پدیده بکنیم!!!! (ناگفته نماند که خودمم این کارا رو کردم متاسفانه)

یه زمانی شعار زندگی من تو دو تا جمله خلاصه شده بود: "هیچ آدمی بد نیست, مگر این که خلافش ثابت شه... ولی از هر آدمی باید همیشه انتظار انجام دادن هر کاری رو داشته باشی!" به خودم نگاه می کنم... تو این چند وقت گذشته از بعضیا ناراحت شدم.... با خودم فکر می کنم: "دیدی! باز قانون خودت رو یادت رفت و چوب این فراموشی رو خوردی!" دوباره جمله رو به خودم یادآوری می کنم... قرار نیست آدما اونطور که ما انتظار داریم رفتار کنن. اگه من دارم کاری برای کسی انجام می دم دلیلش این که خودم دوست دارم اون کار رو انجام بدم پس نباید ازش توقع داشته باشم برای من کاری کنه. اگه من دوست دارم با کسی بیشتر معاشرت کنم, دلیلش اینه که خودم دوست دارم باهاش وقت بگذرونم اما باید این حق رو به اون بدم که شاید اون این رو نخواد! اگه من به خاطر فلان شوخی ناراحت نمیشم... باید این حق رو برای دیگران قائل شم که چهارچوب هاشون رو خودشون تعیین کنن و ملیون ها مثال دیگه ای که می تونیم بیاریم...

همه ی اینا رو گفتم... فقط یه حرف باقی می مونه: زندگی... خییییلی خییییلی کوتاه تر از اونه که بخوایم از اطرافیانمون ناراحت بمونیم! به قول سهراب... (نقل به مضمون البته) گاهی وقتا باید بعد از خوردن غذاهایی که دوسشون نداریم, یه قاشق اغماض بخوریم :)

بیایید یه کم رو تصوراتمون از پدیده ها تجدیدنظر کنیم :)


+تیتر مربوط به بخشی از ترانه ی "زود تموم میشه" شادمهر عقیلی

++منظور از سهراب؛ زنده یاد سهراب سپهری ه. در کتاب "هنوزم در سفرم"

  • یاسمین پرنده ی سفید

1) بچه که بودم. خوب یادمه. تو خیابون به آدما نگاه می کردم و حسی که داشتم این بود که انگار فقط من و خانواده ام داریم زندگی میکنیم و بقیه آدما فقط هنرپیشه های فرعی داستانن! حسم رو خوب یادمه اما متاسفانه هرچقدر دارم سعی می کنم نمی تونم با کلمات منظورمو برسونم. همون موقع ها هم یادمه سعی کرده بودم اما نشده بود.


2) چند هفته ی پیش که تو شرکت, تو کنج کوچیک آشپزخونه وایساده بودم و لیوانم رو میشستم و صدایی که غیر از صدای آب به گوشم می رسید راجع به شرایط اقتصادی و قیمت دلار بود... برای یه لحظه خودم رو وسط یه فیلم سینمایی بلند دیدم. انگار اون لحظه که من توش بودم یه سکانسی بود از اون فیلم که مربوط به چند سالِ بعد از زندگیِ من بود که در اون لحظه گریزی زده بود به گذشته و اون زیر صدا قرار بود نشون دهنده ی این باشه که اتفاقاتی که داره به بیننده نشون می ده مربوط به سال 1394 بوده! چقدر استفاده از کلمات سخته... می خوام بگم برای یه لحظه حس می کردم تو یه بخش از تاریخم... توضیحش یه کم سخته...(*)


3) امروز اما یه حس عجیب دیگه ای دارم. احساس می کنم که یه سیاهی لشگرم که تو یه سناریوی از پیش نوشته شده دارم بازی می کنم... همه چیز انگار نشونه است و هیچ چیز اتفاقی نیست! امروز دارم فکر می کنم همه چیز برنامه ریزی شده بوده... یه سوال همش تو مغزم می چرخه... خدایا دنیات این روزا دست کیه؟ حس سر درگمی دارم... هیچ هیچ هیچ!


*مثلا تصور کنید دارید یه فیلم میبینید... تو یه سکانس هنرپیشه ی فیلم رو میبینید که داره خونه رو مرتب می کنه و اخبار تلویزیون داره خبر خراب شدن دیوار برلین رو می ده! و شما متوجه میشید که این سکانس مربوط به اون زمانه!

  • یاسمین پرنده ی سفید