ایستادهام...!
دارم برای ادامه دادن سخت میجنگم. به خودم فرصت زمین خوردن نمیدم. خودمو به در و دیوار میزنم که فقط واینسم! دلتنگیامو، غصههامو، تنهاییهامو همه رو میریزم تو کار و کلاسای مختلف که پشت هم تو هفتههام میچپونمشون... برنامههامو پر میکنم با بیرون رفتن با مامان، دیدن دوستام، عکاسی و غیره و غیره... تمام خشم و خستگیامو میریزم تو آهنگایی که پشت فرمون داد میزنم تا کمتر غر بزنم و همکارام کمتر اون صورت عصبانی و غیرقابل تحملم رو ببینن... فقط وقتی بدنم کم میاره، وقتی جسمم... اولین و آخرین خونهای که تو این دنیا دارم پابه پام نمیاد... میشکنم... یهو خالی میشم... انگار دنیا خراب میشه رو سرم.... دلم میخواد بخوابم و دیگه هیچوقت بلند نشم... این همه خستگی از کی شروع شد؟ فکر میکردم انقدری مراقب خودم هستم که خیالم راحت باشه درد فقط واسه همسایهس که قرار نیست هیچوقت سراغ من بیاد... اما اشتباه میکردم.
خدایا...مگه من چی خواستم از زندگی جز آرامش و شادی و عشق؟ صدات میکنم... میدونم که میبینی... میدونم که میشنوی... کاش بیشتر از اینا کنارم بودی... کاش دستمو میگرفتی،پابه پام می اومدی و راهو نشونم میدادی...
همین که کم نمیاری همین که تسلیم س سیاه افسردی نمیشی خیلی عالیه