پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۸۲ مطلب با موضوع «دنیای یاسی» ثبت شده است

داشتیم واسه تولد سحر دنبال یه متن خوب میگشتیم که خوشحالش کنیم. بین صفحه های وبش میگشتم. یه چیزی دیدم که منو به خاطرات دور دوران مدرسه برد... دلم واست برای خودم پرش کنم و یه لحظه احساس کردم چقدر چیزی که هستم ممکنه با چیزایی که دوست دارم فرق داشته باشه. اینا که نوشتم احساسم به خودمه. نمی دونم بقیه راجع به من چه نظری دارن اما...

می خوام اینجا بنویسمش چون می دونم احساس 5 سال دیگه ام با احساس امروزم فرق داره همونطور که با احساس 3 سال قبلم فرق داره!


اگه اسم بودم... یاسمین

اگه ساز بودم... سازدهنی

اگه غذا بودم ... لازانیا!

اگه کتاب بودم... داستان های تن تن!!

اگه موسیقی بودم... سنتی ولی نه از اونا که فقط آوازه... شایدم یه موسیقی کلاسیک

اگه ترانه بودم... "یاد من باش" حامی (ترانه سرا:یغما گلرویی)

اگه ماشین بودم... شاید ام وی ام! :)

اگه رنگ بودم... صورتی شایدم یاسی :)

اگه گل بودم... یاس

اگه طبیعت بودم دریا... شایدم یه دریاچه ی کوچولو

اگه حیوون بودم... کبوتر

اگه درس بودم... ادبیات

اگه میوه بودم... سیب

اگه خواننده بودم... خودم! چون نمی تونم جای کس دیگه ای باشم!

اگه فصل بودم... پاییز

اگه ورزش بودم... شنا

اگه نوشیدنی بودم ... موهیتو :دی

اگه شغل بودم... لیدر تور

اگه یکی از حسای شش گانه بودم بویایی... شایدم حس ششم!


جالبه که بدونید مثلا حیوون مورد علاقه ی من اسبه یا دلفین یا کلاغ! یا مثلا غذای مورد علاقه ام قیمه است. میوه ی مورد علاقه ام موزه یا شلیل ... همممم یا مثلا موهیتو رو خیلی دوست دارم اما عاشق آب هویج و شیر موز و آب انارم... کلا تعداد نوشیدنیای مورد علاقه ام از خوردنیای مورد علاقه ام بیشتره! یا مثلا گوگوش و شادمهر رو بین خواننده ها خیلی دوست دارم و چیزای دیگه... یعنی می خوام بگم اون که هستم فرق داره با اون که هستم! :) خیلی دوست دارم 5-6 سال دیگه دوباره این سوالا رو از خودم بپرسم!

+سحری بازم تولدت مبارک :دی

++ اگه چیز دیگه ای هست که از لیست جا افتاده بگید اضافه کنم :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

مادر بودن خیلی سخته. این که احساس کنی قلبت داره یه جایی بیرون از تنت راه میره و گاهی ازت کیلومترها دور میشه.

نگرانی های مادرمو که میبینم؛ وقتی حسشو درک میکنم؛ فقط یه چیز از خدا میخوام: این که امیدوارم هیچوقت مادر نشم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

نمیذارم اینطوری بمونی. نمیذارم تبدیل به کسی بشی که همیشه از امثالش فراری بودی! نمیذارم اون کسی بشی که همیشه همه از دورش فرار میکنن. نمیذارم این ناله ها کار هر روزت شه. نمیذارم به این کارت ادامه بدی که با درد دل هر آدمی پیشت سفره دل غم زده و عصبیت رو باز کنی. خدا شونه هامونو گاهی برای این آفریده که بالا بندازیشونو از ته قلبت به دنیای مسخره بگی به جهنم. بیا تمومش کنیم. این روزا هرکی مشکل خودش رو داره. گاهی وقتا باید فقط گوش باشی؛ جمله شریعتی رو یادت نره؛ اینم یه جور ابراز عشقه. لبخند بزن و فقط بگو "به جهنم"

  • یاسمین پرنده ی سفید

 

 

نوشتاری به بهانه پایان سریال پژمان و دوستی دوستانه وحید

و تشکر از دوستان همیشه همراه


ادامه حرفام



سریال پژمان سریالی بود که بعد از سالها منو با تلویزیون آشتی داد... با شوق پای تلویزیون مینشستم و خاطرات سال های نه چندان دوری رو دوره می کردم که با شوقی بیشتر پای مسابقات فوتبال مینشستم و بازی ها رو دنبال می کردم... یاد خاطرات کل کل های قرمز و آبی دوران مدرسه... یاد روزنامه هایی که هر روز می خریدیم... یاد روزایی افتادم که کسایی رو وارد زندگیم کرد که رفتنی نیستن خدا رو شکر یا کسایی که دیگه نیستن اما خاطراتشون همیشه همراهمه... روزایی که خاطرات تلخ و شیرین زیادی با خودش داشت... یاد اکران خصوصی روزنامه ی البرز برای فیلم گرگ و میش که اتفاقا پژمان جمشیدی رو اونجا دیدم... و علی انصاریان نازنین و وحید شمسایی و...

بگذریم از این که به نظر می اومد سروش صحت استقلالی باشه، چون اینجا هم مثل بازی های اون دوران بعضی جاها سر پرسپولیسیا رو با پنبه می بریدن اما سریال جالبی بود و خیلی جاها حرفای زیر پوستی جالبی در قالب حرفای ورزشی داشت. خلاصه راضی بودم ازش :)

 

اما چیزی که می خواستم راجع بهش بنویسم در واقع این بود:

راستش رو بخواید بعضی وقتا به پژمان حسودیم میشد که دوست خوبی مثل وحید داره! دوره های مختلفی رو تو زندگیم تجربه کردم و دوستای خیلی زیادی داشتم و دارم... خدا رو شکر دوستای خوبی هم داشتم... دوستایی که "اِاِاِاِاِاِی" هر از گاهی از هم سراغی می گیریم... دوستایی که بعد از مدت ها هم وقتی به هم میرسیم هنوز حرفی واسه گفتن داریم... واسه همینم از خدا ممنونم...(البته حساب دوستایی که دیگه عضوی از خانواده هستن و انگار از اول بودن که جداس.... اونا دیگه دوست نیستن) اما وحید دوست جالبی بود... حتی حاضر شد به خاطر پژمان منافع خودش رو نادیده بگیره (کاری به درست یا غلط بودن کارش ندارم) پژمان خیلی جاها ضایع اش می کرد اما وحید خالصانه پژمان رو دوست داشت نه به خاطر پول و شهرت و جایگاه و... خیلی خوبه که آدم همیشه همچین دوستایی تو زدگیش داشته باشه :) یعنی هر چی از این دوستا داشته باشی بازم کمه :) (البته آدم هم باید همیشه قدر این جور دوستا رو بدونه وگرنه دوستی یک طرفه که فایده نداره) دیدن این رابطه ها حتی توی فیلم ها هم قشنگه :)

سرتون رو درد آوردم... همیشه گفتم بازم می گم... من اینجا دوستای کمی دارم(منظورم تو دنیای مجازیه) اما دلم خوشه به این که دوستای خوبی دارم... اینجا دوستایی دارم که بدون انتظار، جاهایی که به کمکشون احتیاج داشتم هر کمکی که ازشون بر می اومد رو ازم دریغ نکردن و از همه مهم تر این که کنارم بودن.

یکی از نمونه های کمک شما دوستان رو در در این پست شاهد بودم. سر این پروژه حامد رو خیلی اذیت کردم... طفلی تجربیاتش رو با دقت و حوصله در اختیارم گذاشت... یا همین محسن بنده خدا که از دست سوالای فنی و اینترنتی و رایانه ای من آسایش نداره... تازه اینا فقط نمونه هاشه... به هر حال از همین جا دوباره از همه ی شماهایی که همیشه همراهم بودید ممنونم... به خصوص اونایی که تو پر کردن پرسشنامه ها بهم کمک کردید... گفته بودم بهتون نمره ی پروژه ام ۲۰ شد؟ ممنونم از  همه شما ممنونم که هستید :)


+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۲ آبان۱۳۹۲ساعت 23:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

دعـــــــــــــــــوت بــــــــه هـــــــمــــــکـــــــاری!

          توجه                                                              توجه

دوستان، عزیزان و همکاران محترم

به این وسیله قصد دارم تا از شما دعوت کنم در این حرکت وبلاگی کوچک با ما همراه باشید.

دوست خوبم محسن -مدیر وبلاگ آپارتمان نشین - پلاک 23 - توضیحات لازم رو داده.

منم نمی خوام این پست رو زیاد طولانی کنم.

فقط به طور خلاصه بگم تنها چیزی که ازتون خواسته شده اینه که یه نامه بنویسید برای همسرتون یا همسر آیندتون و از دیدگاه خودتون علایق و چیزهایی که براتون اهمیت داره و فکر می کنید که اگه جنس مخالف ازشون خبر داشته باشه شاید کمکی به زندگی مشترکون بکنه رو توش بنویسید.

همین!

می دونم خیلیاتون ممکنه بگید شرایط قبل از ازدواج خیلی متفاوته با وقتی که تو شرایط بعد از ازدواج قرار می گیری... اما دونستن بعضی چیزای کوچیک حتی ممکنه گاهی به داد آدم برسه.

می دونم ممکنه خیلیاتون در حال حاضر حتی عاشق هم نباشید... اما به نظر من این یه حرکت علمی فرهنگی ه که ممکنه توش اطلاعاتی رد و بدل بشه که یه روزی یه جایی به دردتون بخوره که فکرش رو هم نمی کردید.

لطفا مطالبتون یا لینک پستتون رو تا روز جمعه ۹۲.۳.۳ به دست محسن در وبلاگ آپارتمان نشین برسونید.

با تشکر

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱ خرداد۱۳۹۲ساعت 20:20  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

به دعوت مدیر وبلاگ آپارتمان نشین قرار شد که به دلایل علمی - فرهنگی یه نامه بنویسیم با عنوان انتظاراتی که به عنوان یک زن/مرد از همسرمون داریم.

باشد که روزی این اطلاعات به کارمان آید!

 

+ برای دیدن نامه ی بنده که خیلی سعی کردم رسمی نباشه به ادامه مطلب مراجعه کنید.

++برای خوندن نامه ی بقیه دوستان و کسب اطلاعات بیشتر در طول امروز به وبلاگ آپارتمان نشین پلاک 23 مراجعه نمایید. با تشکر

+++پیشاپیش از این که حوصله می کنید و نامه طولانی ام رو می خونید تشکر می کنم. (آیکن تو رودربایستی قرار دادن مخاطب)


نامه ای به همسرآینده

 سلام... همیشه از مقدمه نوشتن بدم می اومد و این نامه هم خودش به اندازه کافی طولانی هست... پس مستقیم میرم سر اصل مطلب

من سعی می کنم تو این نامه بیشتر راجع به مطالب کلی بنویسم... چون مطالب خصوصی هم به مرور زمان ممکنه تغییر کنه و هم این که این حرکت جمعی در واقع هدف خاصی رو دنبال می کنه و با علایق خیلی شخصی مثل این مورد که "من دوست ندارم وقتی دارم با یکی فیلم نگاه می کنم طرف یهو از جاش بلند شه بره این ور و اون ور یا یهو یاد خاطراتش بیفته و وسط فیلم شروع کنه به حرف زدن راجع به یه موضوع خارج از فیلم" جور در نمی آد.

پس از انتظارتی حرف می زنم که فکر می کنم حرف خیلیا باشه...

1. چیزی که من از همسرم انتظار دارم اینه که کنارش احساس امنیت کنم... این که بدونم موقع مشکلات پشتمه... نه این که تنهام بذاره یا خودش هم تو گروه مقابل باشه.

2. من نمی خوام تمام وقتش مال من باشه و خانواده اش رو رها کنه... چون کسی که امروز خانواده اش رو راحت کنار بذاره فردا می تونه قید من رو هم راحت بزنه! چیزی که من می خوام اینه که بتونه یه تعادل برقرار کنه جوری که نه سیخ بسوزه نه کباب.... نه دل من بشکنه نه خانواده اش... کار سختیه اما غیرممکن نیست.

3. هرگز مناسبت ها رو فراموش نکن... هیچکس از هدیه بدش نمی آد... اما چیزی که مهمه خود هدیه نیست... چیزی که بیشتر اهمیت داره به یاد بودن ه.

4. لطفا این طرز فکر رو از سرت بیرون کن که هر مشکلی که وجود داره با خرید یه چیز گرون قیمت از یاد میره!!!! این قانون برنده ی جایزه زرشک طلایی که خیلی از آقایون بهش اعتقاد دارن خیلی وقتا هم جواب نمی ده. حالا اینو نمی گم که هدیه نخریاااا... دارم می گم قضیه اونجوری که شما فکر می کنید شرطی نیست.

5. لطفا برای خرید هدیه و از اون مهم تر "گل" دنبال بهونه ها نباش... بهونه ها رو من و تو به وجود می آریم.

6. لطفا آدم دهن بینی نباش... اگر کسی پشت سر من حرفی می زنه راجع بهش با "خودم" حرف بزن.

7. لطفا بذار مشکلاتمون رو بین خودمون حل کنیم... کافیه یه کم منطقی باشیم... حتی اگه لازمه برام نامه بنویس و بذار جلوی چشمم یا حتی خودت بده بهم... هیچکس بهتر از من و تو نمی تونه بهمون کمک کنه.

8. لطفا از روز اول ببین که داری با کی ازدواج می کنی!!! و فردا سعی نکن من رو تغییر بدی... من همینم که می بینی... اگه خوبم, اگه بد... اگه زشتم یا زیبا ... اگه چاقم یا لاغر! ... اگه رنگ موهام رو دوست داری یا نداری... من اینم عزیزم... سعی نکن تغییرم بدی.

9. گفتم مو... لطفا اجازه بده برای رنگ مو و بلند یا کوتاه بودنش خودم تصمیم بگیرم!! یعنی اینم باید رسما بگیم؟!!

10. اگه می خوای مهمون دعوت کنی لطفا قبلش اجازه بده یه هماهنگی با هم داشته باشیم :)

11. لطفا سعی نکن من رو از دوستام یا کسایی که دوستشون دارم دور کنی... تو زندگی آدما هر کسی که دوست داریم جایگاه خودش رو داره... دلیل نمیشه اگه من "ایکس" یا "ایگرگ" رو دوست دارم جای تو توی دلم تنگ تر بشه... هر کس جای خودش رو داره.

12. کارهای خونه فقط مختص خانوما نیست... من ازت نمی خوام همه ی کارا رو تو انجام بدی و در مقابل انتظار دارم که تو هم چنین توقعی از من نداشته باشی. خونه اگه "خونه ی ما"ست... کاراش هم "کارای ما"ست.

13. همونقدری که تو احتیاج به تفریح داری منم دارم... خلاصه گفتم که احیانا یه موقع یادت نره عزیزم :)

14. هیچوقت خیانت نکن : با این خیال خام که زنم نمی فهمه... همه زنا خیانت رو خوب می فهمن اگه به روتون نمی آرن دلیلش اینه که خودشون رو گول می زنن و مدام به خودشون می گن که: من دارم اشتباه می کنم... شوهر من از اون دسته مردا نیست... این یعنی "اعتماد"... خیانت به کنار... از بین بردن اعتماد یک آدم بخشیدنی نیست... پس سعی کن به اعتمادم خیانت نکنی... اصولا هر بلایی که نمی خوای سر خودت بیاد رو سر من نیار... چون فکر نمی کنم دوست داشته باشی که من بهت خیانت کنم. نه؟

15. بعضی وقتا که دارم درد دل می کنم سعی کن فقط بشنوی... می دونم که می خوای چیزایی بگی که بهم کمک کنی... اما همونجور که من باید "غار تنهایی" تو رو به رسمیت بشناسم و درک کنم که گاهی می خوای تنها باشی... منم بعضی وقتا فقط نیاز دارم که حرف بزنم تا خودم رو خالی کنم... دنبال راه حل نیستم...

16. درسته که گفتن و شنیدن جمله ی دوست دارم کفایت نمی کنه و این حرفا رو باید "در عمل" ثابت کرد... اما بعضی وقتا گفتن و شنیدن این جمله ی ساده هم خالی از لطف نیست. مگه نه؟ (البته به شرطی که واقعی باشه... می دونم که مال تو واقعیه اما این یه نامه سرگشاده است دیگه.... اینو واسه مخاطبین گفتم)

17. راستی... تا جای ممکن برای مناسبت های خاص اگه می خوای هدیه بخری یه لطفی کن و یه هدیه ی شخصی بخر... چمیدونم مثل ساعت مچی, عطر, لباس و...                                                         قابلمه و زودپز و مکروفر یا چمیدونم یه دست فنجان نعلبکی جز وسایل "خونه ی ما" به حساب می آد... منظورم این نیست که اینا بده... منظورم اینه که می خوام کادوی تولدم مال من باشه... همونطور که منم دوست دارم کادوی تولد تو هم یه چیز شخصی واسه خودت باشه... فکر نکنم تو هم مثلا دوست داشته باشی واسه تولدت روکش صندلی ماشین مثلا هدیه بگیری نه؟:| به هر حال من که دوست ندارم

فعلا همینا به ذهنم می رسه...

حالا اگه چیز دیگه ای بود بعدا اضافه می کنم :)

 

پ.ن: ببخشید می دونم این نامه به اندازه کافی طولانی بود... اما متاسفانه باید بگم با خوندن نامه های دوستان نکاتی یادم اومد که باید بشون اشاره کنم... بنابراین...

این پست ادامه دارد...


+ نوشته شده در  جمعه ۳ خرداد۱۳۹۲ساعت 10:10  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

چند وقت پیش به دعوت محسن-پلاک 23 قرار شد نفری یه نامه بنویسیم.... که می تونید اطلاعات لازم رو از اینجا به دست بیارید.

خیلیامون قبول کردیم که در این حرکت به نظر من علمی-فرهنگی شرکت کنیم... هرچند که یه جاهایی حس کردم بعضی بچه ها بیشتر به موضوع به عنوان یه موضوع "بیاید دور هم باشیم" نگاه کردند.(این یک انتقاد نیست فقط دارم نظرم رو می گم) اما بین همه ی نامه ها... (چون من همه ی نامه ها رو خوندم - به جز رمزداراشون رو-) و از بین نامه هایی که دخترا نوشته بودن... یه نامه رو خیلی دوست داشتم.

شاید دلیلش اینه که مثل من بود... حرفاش یه جورایی مثل حرفای من بود... خیلی از حرفایی که من نتونسته بودم بگم و در رسوندن مطلبم نارسا بودم رو زیبا به واژه کشیده بود... و اون کسی نبود به جزسکوت نازنینم:)

برای خوندن نامه های خود صاحب ایده و بقیه ی دوستان می تونید به اینجا مراجعه کنید که زحمت دور هم جمع کردن نامه ها رو خود محسن کشیده.

اما برای خوندن بخش اول نامه من و نامه سکوت به این لینک ها مراجعه کنید.

 

+البته نامه ی من یه قسمت دیگه هم داره که در آینده ی نه چندان دور منتشر خواهد شد


+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۱ خرداد۱۳۹۲ساعت 21:21  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
سلام به همگی

نمی دونم چقدر شنیدید راجع به پیشبینی مایاها که میگن پیشبینی شده دنیا تموم میشه... یا این که ناسا گفته همچین خبری نیست فقط قراره دنیا 3روز در تاریکی فرو بره و این حرفا(که البته شنیدم که گویا ناسا همین رو هم تکذیب کرده -والا دیگه نمیشه فهمید چی راسته و چی دروغ-)

بگذریم از این که یکی از دوستان همفکرم در واکنش به این اخبار و شایدم شایعه ها می گفت:

"چه هیجان انگیز! خدا کنه اول 3 روز تاریک شه...بعد هم دنیا تموم شه...خیلی هیجان داره"

و من ِ در جستجوی هیجان هم میخندیدم و تایید میکردم!!!!

(آیکون تورو خدا جونای مارو نگاه!!!!)

خلاصه... در همین رابطه یه ذره احساسات ازم طراوش کرده بود که آخرِ کتاب درسی(که اصلا سفید گذاشتنش واسه همین روزا) شروع کردم به نوشتن یه چیزایی که البته نمیشه اسمش رو شعر گذاشت...

البته چون جنس شعرش جنس حال و روز این روزای خودمه اگه حال و روزتون مساعد نیست نخوندیش و این چند روز باقی مونده ی عمر رو برید خوش بگذرونید

باشد که همگی رستگار شویم

گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد

و تو هر روز سحر مینشینی لب حوض

تا بیاید از راه

از خم پیچک نیلوفرها روی موهای سرت بنشیند

یا که از قطره ی آب کف دستت بخورد

گاه یک سنجاقک

همه ی معنی یک زندگی است...

 

نه نه...

این شعر(؟) من نبود... شعر خودم رو گذاشتم تو ادامه ی مطلب

در ضمن هرگونه انتقاد و پیشنهادی رو با کمال میل میپذیرم

اگر هم شعرم رو خوندید و واسه جاهایی اش که مشکل داره واژه های جانشین بهتری به نظرتون اومد پیشنهادهاتون رو دریغ نکنید.

مرسی از حظورتون

 

پ.ن:این عکسه رو خیلی دوست دارم مثل امیده در دل ناامیدی!!!

میون یه خرابه... یه بچه و عشق و امید

پ.ن۲:نمی دونم چرا روز تولدم همیشه با اتفاقات بزرگ همزمان میشه... اتفاقات بد اتفاقات خوب...تلخ...شیرین... و به هر حال به یادموندنی...

ولی خودش نعمتیه که آدم تو فاصله ی بین شب یلدا و کریسمس به دنیا بیادا

 

چقدر حرف زدم!!! بدرود همگی... شاد  باشید

دنیا دوروزه کاش بتونیم زندگی رو ساده بگیریم:)


"پایان این دنیا نزدیکه!"... این دلخوشی تنها یه لبخنده

وقتی از این دنیا رها باشی، این یک خبر میشه که کم درده!!!

دنیای این روزای ما تنها... از جنگ و بدبختی خبر میده

پایان دنیا مثل یک رویاست...از ختم این سختی خبر میده

دنیا پراز نفرت شده حالا...بمب و تفنگ و اسلحه...ظلمت!

پایان این دنیای دردآلود...شادی میشه واسه غم غربت

روز ِ تولد ِ من ِ خسته... همروزه با پایان دنیامون

این دلخوشی(!) دنیامو پرکرده...یک باره میرسم به رویامون!

"پایان این دنیا نزدیکه!"....تنها غم من حسرت دیدار "ما" بوده!

ترانه ی "دو پنجره" شاید هم قصه ی دیوار ما بوده!!!

 

من به تماشای جهان میرم...وقتی که مردم مضطرب میشن

من از تعجب خیره می مونم:مردم از این پایان پریشونن!!!!!

چه خِیری دیدید از تب دنیا؟چی باعث وحشت شده حالا؟

دنیا که یک روزی تموم میشه... امروز نه...روز دگر...فردا!

یک روز من دنیای زیبا (!) رو... بی دغدغه، بی جنگ می دیدم!!!

حالا که این دنیا رو میشناسم به دیدن تخریب میشینم!

دنیایی که صدقرنه ماهارو... تو مشت بی رحمش می چرخونه!!

یادش نبوده روزگار شاید... این بازی رو برعکس بگردونه!!!!!

 

 

+خیلی چیزا تو ذهنم هست که می خوام ادامه اش بدم اما واژه ها یاری ام نمی کنن...

حالا اگه خوندین شما بیاین نظراتتون رو بگید...

اصلا خوشتون اومد یا نه...

خلاصه هرچه می خواهد دل تنگت بگو


+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۰ آذر۱۳۹۱ساعت 21:55  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

ژن کانامورایی_ ... و التماس نامه ی من به فرزند گلم!

اول سلام به همگی

با توجه به سروصداهایی که روز جمعه تحمل کردیم تصمیم گرفتم به سبک محسن "آپارتمان نشین" که برای فرزند آینده اش نصیحت نامه می نویسه منم یه التماس نامه برای فرزندم بنویسم:

فرزند نازنینم...

تو را به تمام مقدسات قسم!

اگر در دوران کودکی ات در آپارتمان زندگی می کردیم یا اگه یه وقت روز تعطیل یا غیر تعطیلی رفتیم خونه پدربزرگ مادر بزرگت یا هر کس دیگه... تمام مدت مشغول بدو بدو و کشتی کج گرفتن با وسایل خونه و ایجاد سروصدا نباش

حالا خودمون و وسایل خونه به کنار...

اون بنده خداهایی که طبقه ی پایین هم زندگی می کنن آدمن آخه!

روز جمعه شاید می خوان خونه بمونن استراحت کنن!

یه کاری نکن اگه بچه ی دانشجوی طبقه ی پایین داره واسه امتحان فرداش درس می خونه... من و پدرت رو دائم تو دلش مورد عنایت قرار بده و شخصیت خانوادگیمون رو زیر سوال ببره!!!!

و همش بگه: مقصر اون "بچه" نیست...تقصیر پدر و مادر بیخیالشه!

اوووووووی بچه! با توام... می گم یواش!!!! دارم درس می خونم آخه (.................)

 

پ.ن:بچه ی وروجک رو باید این بلا رو سرش آورد! باشد که به راه راست هدایت گردد!:

برچسب ها: ژن کانامورایی
+  نوشته شده در  شنبه ۲۷ آبان۱۳۹۱ساعت 19:22  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

پ.ن 95.05.07: آپارتمان نشین همون محسن (آقای بنفش) امروزه :)

منو انقدر عاشق کن...

خشایار اعتمادی رو دوست نداشتم!!! چون فکر می کردم تقلیدی از داریوشه!

اما بعد از "باید به تو برگردم" یکی از طرفدارش شدم!! آلبومی که بعد از مدت ها هنوز بهش گوش می دم و هر بار از شنیدنش لذت می برم:)

امروز فکر می کنم چه اشکالی داره اگه حتی صداش شبیه کس دیگه ای باشه...کسی که صدای زیبایی داره... کسی که ترانه های زیبایی می خونه:)

آلبوم جدید خشایار اعتمادی منتشر شد "تو محکومی به برگشتن"

منو اِنقدر عاشق کن به من برگرده احساسم

یه جوری که تو این دنیا کسی رو جز تو نشناسم

منو اِنقدر عاشق کن جهان از حس من پر شه

هر احساسی به غیر از تو برام دور از تصور شه

منو اِنقدر عاشق کن تموم حرف مردم شم

اگه دستامو ول کردی تو راه خونمم گم شم

منو انقدر عاشق کن که با فکرِ تو دریا شم

به من خوبی نکردی هم نتونم با تو بد باشم

منو انقدر عاشق کن خدا برگرده رو به من

ببینم مردم دنیا نشستن ما رو می بینن

یه جوری که به غیر از تو ندونم فکرِ چی بودم

می خوام یادم بره یک روز که من قبل از تو کی بودم


ترانه سرا : روزبه بمانی

خواننده : خشایار اعتمادی

 

پ.ن: دوستانی که لینک دانلود این آهنگ رو می خواستن... روی جلد سی دی نوشته که می تونید از طریق سایت زیر آهنگارو دانلود کنید:

www.beeptunes.com

دوستانی هم که بخوان این سی دی رو از مغازه ها بخرن... قیمتش فقط ۲۵۰۰ تومنه:)

امیدوارم لذت ببرید وخوشتون بیاد

براتون روزهای قشنگی رو آرزو می کنم به خصوص تو این روزای بارونی

+  نوشته شده در  سه شنبه ۲۳ آبان۱۳۹۱ساعت 18:32  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


گر در بند دل مانند...در مانند[چشمک]

یه دیالوگ از مجموعه ی کلاه قرمزی ۹۱ رو جایی خوندم و چون خیلی به من مزه داد گفتم واسه شما هم بذارم.

بعضی وقتا از کسایی که انتظارش رو نداری یه چیزایی میشنوی که از چند تا اندیشمند نمیشنوی!!!!!

آقای مجری: واسه چی در ُ باز گذاشتی؟
فامیل دور: واسه بهار.
از در بسته دزد رد می‌شه ولی از در باز رد نمی‌شه.

وقتی یه در ُ باز بذاری که دزد نمیاد توش. فکر می‌کنه یکی هست که در ُ باز گذاشتی دیگه. ولی وقتی در بسته باشه، فکر می‌کنه کسی نیست ُ یه عالمه چیز خوب اون‌تو هست ُ می‌ره سراغ‌شون دیگه.
در باز ُ کسی نمی‌زنه. ولی در
بسته رو همه می‌زنند. خود شما به خاطر این‌که بدونی توی این پسته دربسته چیه، می‌شکنیدش. شکسته می‌شه اون در.
دل آدم هم مثل همین پسته می‌مونه.
یه سری از دل‌ها درشون بازه. می‌فهمی تو دلش چیه. ولی یه سری از دل‌ها هست که درش بسته ‌اس. این‌قدر بسته نگهش می‌دارند که بالاخره یه روز مجبور می‌شند بشکنند و همه‌چی خراب می‌شه.
آقای مجری: در دل آدم چه‌جوری باز می‌شه؟
فامیل دور: در دل آدم با درد دله که باز می‌شه

 

پ.ن:ببخشید که عکسه به برنامه ی کلاه قرمزی ربط نداشت... اما به نظرمن مربوط بود به جمله ی:

در دل آدم با درد دل ه که باز میشه!!!!

بالاخره هر قفلی یه کلیدی داره دیگه... حتی اگه دل باشه...حتی اگه پیدا کردن کلیدش سخت باشه!

شاد باشید

برچسب ها: کلاه قرمزی
+  نوشته شده در  جمعه ۱۹ آبان۱۳۹۱ساعت 22:50  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


اتاق روانکاوی

توی وب گردی هام تو سایت روزنه به عکسی برخوردم که برام خیلی جالب بود...

این اتاق روانکاوی زیگموند فروید و تخت او است که همچنان به همان صورت نگهداری می شود
و هرآنچه می بینید؛
دستباف های عشایری ایران است:

آن که روی دیوار است قفقازی ، روی کاناپه فرش قشقایی و روی زمین فرش هریس است.

+  نوشته شده در  سه شنبه ۱۶ آبان۱۳۹۱ساعت 12:3  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


آیینه

دیدی یه روزایی فقط یه آهنگ رو می خوای گوش بدی؟

توی "ام.پی۳ پلیر" یا هر وسیله ای دیگه ای که داری.... اصلا توی ضبط ماشینت... یه آهنگ هی تکرار میشه و تکرار میشه اما ازش خسته نمیشی؟

صدای این روزای من...صدای زنده یاد فرهاده با ترانه ای از اردلان سرفراز(اگه اشتباه نکنم)

 

قبل نوشت:خوندن این پست رو به کسایی که خودشون دلشون گرفته توصیه نمی کنم.

این پست یه جورایی واسه خودمه انگار... یه خاطره از دیروز!!!

می بینم صورتمو تو آینه... با لبی خسته میپرسم از خودم

این غریبه کیه از من چی می خواد؟ اون به من یا من به اون خیره شدم

باورم نمیشه هرچی می بینم...چشمامو یه لحظه رو هم می ذارم

به خودم می گم که این صورتکه!! می تونم از صورتم برش دارم!!!

می کشم دستمو روی صورتم...هرچی باید بدونم دستم میگه

منو توی آینه نشون می ده... میگه این تویی نه هیچکس دیگه

جای پاهای تموم قصه هام...رنگ غربت تو تموم لحظه هام

مونده روی صورتت تا بدونی حالا امروز چی ازت مونده به جا!

 

آینه میگه تو همونی که یه روز... می خواستی خورشیدو با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونه ات شده...داری بی صدا تو قلبت می میری

میشکنم آینه رو تا دوباره نخواد از گذشته ها حرف بزنه

آینه میشکنه هزار تیکه میشه...اما باز تو هر تیکه اش عکس منه

عکسا با دهن کجی بهم می گن:چشم امیدو ببر از آسمون!!!!

روزا با همدیگه فرقی ندارن...بوی کهنگی میدن تمومشون

+  نوشته شده در  دوشنبه ۱۵ آبان۱۳۹۱ساعت 18:56  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


کوروش نازنین تولدت مبارک



۲۹ اکتبر روز جهانی کوروش بزرگ خجسته باد. کوروش نازنین تولدت مبارک...

ای کاش...

خیلی ای کاش ها دارم اما نمی خوام این پست رو طولانی کنم...

به قول سیدعلی صالحی: (نامه ام باید کوتاه باشد...ساده باشد...بی حرفی از ابهام و آیینه... از نو برایت می نویسم... حال همه ی ما خوب است اما "...")

+  نوشته شده در  دوشنبه ۸ آبان۱۳۹۱ساعت 18:0  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

من عاشق پاییزم

پاییز رو دوست دارم چون از گرمای تابستون فراری ام!
پاییز رو دوست دارم چون منو یاد خاطراتی می ندازه که باهاش زندگی می کنم!
پاییز رو دوست دارم چون نارنجیه
چون صدای خش خش برگای پاییز رو دوست دارم
چون عاشق بارونم!
چون تنها فصلیه که تعادل داره.....نه گرم گرمه....نه سرد سرد

پاییز یعنی اعتدال! یعنی خاطره!پاییز یعنی رنگ!

پاییز رو دوست دارم چون خودشه!!!! شبیه هیچ فصل دیگه ای نیست!!!



پ.ن۱:یه پست مدرسه ای "کپی کن تایپ کن بچسبون" داشتم که فعلا اصل مطلب دستم نبود که بتونم تایپ کنم بچسبونم اما وعده می دم که بذارم براتون!نوشته ای از زنده یاد  سهراب سپهری نازنین ه.

پ.ن۲:من عاشق این منظره ی پاییزی ام:)

پ.ن۳:این روزا زیاد سرحال نیستم...اگه دیر به دیر سر می زنم یا اگه کامنتام مثل همیشه نیست لطفا دلگیر نشید

برچسب ها: پاییزخزان زیبا
+  نوشته شده در  چهارشنبه ۵ مهر۱۳۹۱ساعت 16:7  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
پ.ن:دزد هم دزدای قدیم...
پ.ن۲: به عکسای بالا دقت کنید...فقط اسم کلاغ بیچاره بد در رفته:(
+  نوشته شده در  چهارشنبه ۱۵ شهریور۱۳۹۱ساعت 13:40  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

جهان زیبای ما



سلام.

شنیدم که انگار دیروز تولد مایکل جکسون بوده. راستش من از اول طرفدار این خواننده نبودم و حقیقت اینه که زیاد هم ازش خوشم نمی اومد...تا روزی که آهنگ erth song اش رو شنیدم که راجع به نابودی کره ی زمین ماست...انگلیسی من خیلی خوب نیست که معنی همه اش رو بفهمم اما همین که فهمیدم از بین رفتن این کره ی خاکی انقدر براش مهم بوده که خواسته حداقل ناراحتی اش رو نشون بده باعث شد نظرم نسبت بهش عوض شه.

این دنیا برای همه ی ما مهمه...چون اگه زمین نباشه هیچ کدوم از ما نیستیم!

شاید تولد مایکل جکسون بهونه ای بود واسه ی نشون دادن این عکس!

و بهونه ای بود واسه گفتن این که:

۱.تا کسی رو نمیشناسید راجع بهش "قضاوت" نکنید این چیزیه که همیشه به خودم هم می گم:)

۲.کره ی زمین زادگاه اول همه ی ماست باهاش مهربون تر باشیم:)

۳.تولد مایکل جکسون هم مبارک

خوشحال میشم نظرت رو بدونم

راجع به عکس

راجع به حرفام

حتی راجع به مایکل جکسون

و هر نظر دیگه ای که داری:)

+  نوشته شده در  پنجشنبه ۹ شهریور۱۳۹۱ساعت 15:4  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

دربی 91 قسمت دوم
پست قبل مربوط به قبل از بازیه و این پست واسه بعد از بازی

می گن نیمه ی اول بازی خیلی خوب بود اما من از دقیقه ی ۴۱ موفق به دیدن بازی شدم بنابراین موفق نشدم قسمت هایی از بازی که می گن خوب بوده رو ببینم... و خب نتیجه هم همونطور که انتظار می رفت مساوی بدون گل بود و جذابیت خاصی نداشت...

اما بازی یه طرف... حرکتِ زشت تماشاچیا یه طرف!!!

یعنی من این طوری بودم:

گوجه فرنگی و بطری آب و ... از همه بدتر سنگ!!!!

نکته ی جالب اینه که هم تماشاگرای آبی و هم قرمز از مصالح یکسانی استفاده می کردن!! یعنی انگار در یک برنامه ریزی دقیق با خودشون مثلا یک کیلو گوجه فرنگی برده بودن ورزشگاه(این خنده واقعا از شادی نیستا...هنوزم که بهش فکر می کنم شوک میشم!!!!)

بعد اون بنده خدایی که سنگ پرت می کرد که یکی اش هم خورد تو سر یکی از بازیکنا فکر نکرد که اگه باعث مرگ طرف بشه چی میشه؟

واقعا دیروز که اون صحنه هارو می دیدم با خودم فکر می کردم که ما ایرانیا با اون فرهنگ غنی...به کجا داریم میریم؟!!!!

ما همیشه از دیگران ایراد می گیریم اما اشتباهات خودمون رو نمی بینیم؟!

یا نمی خوایم ببینیم؟ یعنی کسی که سنگ می اندازه نمی دونه کارش اشتباهه یا واقعا سرش رو کرده زیر برف؟!!!!!

یعنی چیزی به اسم وجدان هنوز بین ما آدما وجود داره آیا؟

پ.ن:این عکس شاید ربطی به پستم نداشته باشه...اما خواستم بگم من از این دست عکس ها کم ندارم... دوستی سگ و گربه - گربه و جوجه - گربه و موش و... (البته این توضیح رو بدم که قصد توهین به هیچکس رو ندارم و منظورم هیچ نوع تشبیهی نیست) اما فقط می خوام بگم:

وقتی حیونایی که داستان دشمنی هاشون همه جا هست، دیده شده که می تونن با هم دوست باشن و حتی به هم کمک کنن...

پس چطوره که ما آدمها که اشرف مخلوقات هستیم،،، نمی تونیم نظرات مخالف رو تحمل کنیم

حتی یه بازی ساده که می تونه نقش یه تفریح سالم رو داشته باشه رو تبدیل می کنیم به میدون جنگ؟!

 چرا نمی تونیم با هم مهربون باشیم و باور کنیم که همه امون "انسانیم"؟!!!!

 

پ.ن۲: مثل همیشه می دونید که اینجا نظرات آزاده و از شنیدن نظراتتون خوشحال میشماگه من زیادی بدبینم...اگه به نظرت یه مساله ی کوچیک رو زیادی بزرگ کردم...اگه دارم این مساله رو به اشتباه به مسائل بزرگتر تعمیم می دم...خوشحال می شم بهم بگی

+  نوشته شده در  شنبه ۴ شهریور۱۳۹۱ساعت 17:29  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

دربی 91
یه زمانی پرسپولیسی دو آتیشه بودم که یه بازی هم از دستم در نمی رفت...

اما الان دربی رو هم به زور می بینم!!!!حالا درسته که پرسپولیس این فصل بد کار کرده...

درسته که من همش تو این فکرم که بعضی بازیکنا چطوری تو زمین سرشون رو بالا می گیرن؟

چطوری وقتی هوادارا بازیکنایی مثل پروین و عابدزاده یا مثل انصاریان و فنایی و ... رو فراموش نکردن می تونن اسم بازیکن حرفه ای رو خودشون بذارن...

اما...

 یه پرسپولیسی همیشه خونش قرمزه...حتی اگه نتونه اسم ۱۰ تا بازیکن قرمز پوش امروز رو بگه!!!!

+  نوشته شده در  جمعه ۳ شهریور۱۳۹۱ساعت 17:35  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

آرامش روستا

سلام به همگی

نمی دونم چند تاتون تا حالا این شانس رو داشتید که تو ایوون یا زیر سقف آسمون بخوابید.

دو شب پیش برای اولین بار این شانس رو داشتم که تو ایوون بخوابم جایی دور تر از شهر عزیزم تهران... رو ایوون خوابیدم و ستاره ها رو نگاه کردم ستاره هایی که حتی تو روستا هم کمتر از قبل خودشون رو نشون می دن.

و صبحش با صدای زنگوله ی گاو و شیهه ی اسب ها از خواب پاشدم...

حس عجیبیه.... انگار احساس می کنی جزئی از طبیعت شدی!

این حس رو با هیچی نمیشه عوض کرد...

من انقدر زادگاهم (تهران) رو دوست دارم و انقدر به این شهر بزرگ عادت کردم که فکرشم برام سخته که بخوام جای دیگه رندگی کنم اما بودن تو روستا و تجربه ی چند روزه ی آرامش اونجا رو نمیشه با چیزی عوض کرد!

تو ایوون وایمیسی و اومدن مه رو تماشا می کنی که تو یه لحظه می آد و همه جا رو سپید می کنه و چند دقیقه ی بعد دوباره همه چیز به شرایط عادی بر میگرده!

شما چی؟

تاحالا آرامش روستا رو تجربه کردید؟

تاحالا قبل از خواب این شانس رو داشتید که ستاره ها رو بشمارید؟

تجربه ی شما چیه؟

+  نوشته شده در  چهارشنبه ۱ شهریور۱۳۹۱ساعت 13:37  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
احساس می کنم اشتباه به دنیا اومدم!

تو زمان اشتباه و جای اشتباه!

حس می کنم برای این دنیای پرهیجان ساخته نشدم!

دلم می خواست تو یه دهکده ی کوچیک می بودم که دورتا دور کلبه های چوبی اش به اندازه ی کافی زمین باز وجود داشت تا میشد اسب سواری کرد...

دنبال سگ ها دوئید... سر به سر اردک ها گذاشت! تولد یه گوساله رو دید!

نمی گم زندگی تو این شرایط و تمییز کردن آغل و ... کار راحتیه...

اما آدم تا وقتی با طبیعته, اعصابش آروم تره...

مگه غیر از اینه که همه ی ما دنبال آرامشیم...

چرا وقتی زیر بارون وایمیسم و چشمام رو میبندم نگران این باشم که الان اگه کسی منو ببینه میگه دختر دییونه اس؟

چرا وقتی با دیدن برگ های سبز بهاری به وجد می آم باید دستم رو کنترل کنم که به سمت برگ نره واسه نوازش کردنش تا مبادا کسی فکر کنه دختره خله؟

چرا وقتی می خوام به پوست درختا دست بکشم تو کوچه امون پشت سرم رو نگاه می کنم که کسی نباشه؟

اگه توی مزرعه بودم...هیچکدوم از این کارا به نظر احمقانه نبود!

مسخره به نظر نمی اومد اگه زیر بارون می دوئیدم و الکی خوش واسه خودم می خندیدم یا حتی گریه می کردم!!!(همونطور که اگه یه بازیگر توی یه فیلم این کارو بکنه به نظر جالبه!)

اما ما تو دنیای امروز واسه هرکاری...هرکاری... محکوم شدیم به خودسانسوری!

امروز من یه برگ رو نوازش کردم...شکوفه ی یه درخت رو بوئیدم...زیر قطره های ریز بارون وایسادم و واسه دیدن میوه کوچولوهای قرمز درخت خونه ی همسایه تو کوچه امون سرم رو بالا گرفتم... تنه ی 2 تا درخت رو لمس کردم...و همه ی اینا شد اتفاقات مهم امروزم!!!!!!

چرا؟

مگه چند روز زنده ایم که خودمون رو نادیده می گیریم...

که به کارای ساده ی دیگران می خندیم...

به خاطر چیزای کوچیک با هم دعوا می کنیم...

با کوچکترین تصادف دست به یقه میشیم...

چرا نباید با دیدن بارون خوشحال شیم؟

چرا وقتی یه پرنده می بینیم می خوایم بپرونیمش...

وقتی یه گربه می بینیم می ترسونیمش...

...

آره اشتباه به دنیا اومدم...

ایراد از دیگران نیست...ایراد از منه... خودم خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم.

من خانواده ام رو دوست دارم...پدرم,مادرم,خواهرم,برادرم رو دوست دارم.

خاله,دایی,عمه... دوست ها و دوروبری هام رو دوست دارم...

اگه می گم اشتباه به دنیا اومدم به خاطر اونا نیست...به خاطر این زندگی ماشینیه که خیال می کنیم کارا رو برامون ساده کرده اما فقط دردسرمون رو زیاد کرده و وقتای با هم بودنمو رو کم!

شاید اگه تلفن اختراع نشده بود...آدما دوری همدیگه رو کمتر طاقت می آوردن!

شاید...

بی خیال...واسه امروز کافیه به اندازه ی کافی غرغر کردم!!!

ممنون که حوصله و صبوری کردی و تا آخرش رو خوندی!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

سلام

امروز که مامانم برام همشهری جوان رو خریده بود تا مصاحبه با صداپیشه ها و عروسک گردان های کلاه قرمزی رو بخونم و بعد از این که 4صفحه رو با علاقه خوندم...تازه یادم افتاد می خواستم راجع به این برنامه ی نوروزی اینجا بنویسم و نظر شما رو هم بدونم(قربون حواس جمع...سال تموم شد)

 

عید امسال من فقط دو تا برنامه ی تلویزیونی رو دیدم هر دو هم از شبکه ی کودک!

یکی کلاه قرمزی 91 و یکی هم پنگوئن های آقای پاپر این بار به زبان شیرین پارسی که سر این فیلم کلی به دوبله و منتاژ ایران آفرین گفتم... که بماند...

امسال هم مثل 2-3 سال گذشته کلاه قرمزی رو دیدم و بسیار لذت بردم و عاشق شخصیت جیگر شدم!

خیلی خر جیگری بود!!! و البته ببعی هم که از پارسال جاشو تو دلم باز کرده بود...

اما اون "خواهرزاده زا" که مثل بچه های پررو سوزنش گیر داشت و هی می گفت:عیدی بده ...عیدی بده...رو دوست نداشتم!

 و از آقای همساده هم زیاد خوشم نیومد...آخه خیلی خالی می بست! هر چند که خیلی خوشم اومد که انقدر راحت به مشکلاتش می خندید هرچند که به قول خودش "داغون" بود!

اما ناراحت بودم از این که نقش "پسرخاله" کم رنگ شده بود...

شما چی؟ اصلا این برنامه رو دیدید؟ از کدوم نقش بیشتر خوشتون اومد؟ کدوم رو دوست نداشتید؟

 

پ.ن:تو مصاحبه ای که با صداپیشه ی جیگر و ببعی و عروسک گردان همساده و... تو همشهری جوان کرده بودن یه تیکه ی بامزه وجود داشت که می خوام با شما تو خنده اش شریک شم:

خبرنگار پرسید:پیش اومده که شما رو از روی صداتون بشناسن؟

محمد بحرانی (صداپیشه ی ببعی و همساده)جواب داد: پارسال رفتم آرایشگاه به کسی سلام کردم.آن آرایشگری که آن طرف تر بود گفت:"تو ببعی نیستی؟!" آنجا بود که من له شدم!
+ نوشته شده در  شنبه ۱۹ فروردین۱۳۹۱ساعت 15:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 گفتند جحی را که:این سو بنگر که خوانچه ها می برند.

جحی گفت: ما را چه؟

گفتند:به خانه ی تو می برند

گفت شما را چه؟

 

پ.ن1:ملانصرالدین نام های گوناگونی دارد...گاهی خیلی ساده:خوجا, خواجه, افندی...

و در حدیقه ی سنایی و در لطایف عبید به صورت "جحی" و در مثنوی معنوی و بهارستان جامی و لطایف الطوائف به صورت "جوحی" آمده است.

"برداشت شده از کتاب خنده سازان و خنده پردازان-زنده یاد عمران صلاحی"

پ.ن2:این متن کوتاه به نظرم خیلی جالب بود!

 واقعا چرا بعضی از ما آدمها عادت کردیم تو کارهایی که بهمون مربوط نیست دخالت کنیم؟

اگه نظر دیگه ای داری خوشحال می شم که بدونم


برچسب‌ها: ملانصرالدین
+ نوشته شده در  جمعه ۱۸ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:47  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی

در اثر بازی های انجام شده در وبلاگ گروهی وزیییییین "جمع ما" بر آن شدم(!) تا این سوال رو مطرح کنم...

به نظر شما من چه آدمی هستم؟

چون برام جالبه که بدونم دیگران راجع به من چه طور فکر می کنن...

تو دنیای واقعی شناخت آدما معمولا به واقعیت نزدیک تره چون آدم حالات چهره و حرکات و نوع صحبت کردن و طرز نگاه کردن و لحن کلام طرف مقابل رو می بینه و می شنوه...

اما واسم خیلی جالبه که نظرتون رو بدونم...

من همیشه سعی کردم آدم انتقاد پذیری باشم...بنابر این ازتون خواهش می کنم که صادق باشید و نگران این نباشید که ازتون ناراحت می شم یا...

پ.ن۱:احتمالا این پست تا یه مدت پست ثابت می مونه تا اگه نظراتتون  تغییر کرد بیاید و حرفتون رو بزنید.

پ.ن۲:نظرات این پست بدون تایید بنده روی صفحه به نمایش در می آد

پ.ن۳:خیلی خوشحال تر می شم اگر برای نظرتون دلیلی داشته باشید...(مثلا:چون فلان جا همچین حرفی زدی فکر می کنم همچین آدمی هستی...)البته درک می کنم که بعضی نظرات حسی ه...

پ.ن۴:پیشاپیش از نظرات صادقانه اتون کمال تشکر را دارم

(راستی اگه انتقادی...پیشنهادی یا هر حرف دیگه ای هم که دارید بگید)


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 20:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود

با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت! 

فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود

"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت 

پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود

"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!

 فریاد زد :ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! 


همه چیز به نگاه تو بر میگرده !
ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش

 

پ.ن:کپی پیستی بود از ایمیل های رسیده...چون قشنگ بود گفتم اینجا هم بذارم...به بزرگی خودتون ببخشید دیگه...آدم که همیشه نباید خودش بنویسه!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:28  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی...

پروین دخت یزدانیان بی بی قصه های مجید هم از بین ما رفت...

من قصه های مجید رو زیاد نگاه نمی کردم...اما شخصیت خانوم جون تو فیلم "خواهران غریب" رو خوب یادمه!

حالا که حرف خواهران غریب شد خدا خسرو شکیبایی نازنین رو هم ببخشه و بیامرزه

سالی که گذشت سیمین دانشور و جلال ذوالفنون رو هم از دست دادیم.

 

به هر حال خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه به خصوص این عزیزان که در همین روزها از بین ما رفتند...

روحشان شاد و یادشان گرامی...خدایشان بیامرزد...

انشالا از این بعد در سال جدید خبر های خوش بشنویم...

 

پ.ن:این متن یه کم اصلاح شد...چون ظاهرا یه کم منفی نگری توش داشت و متاسفانه دوستان رو ظاهرا ناراحت کرد.

امیدوارم حالا بهتر شده باشه...

دوستای خوبم قصد ناراحت کردنتون رو تو سال نو نداشتم ازتون معذرت می خوام

+ نوشته شده در  شنبه ۵ فروردین۱۳۹۱ساعت 22:13  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.مهمانان(لطفا به چشم طنز نگاه کنید)

 وه چه خوب آمدی صفا کردی      چه عجب شد که یاد ما کردی!

آفتاب از کدام سمت دمید            که تو امروز یاد ما کردی؟!

قلم  پا  به اختیار تو بود               یا  ز سهوالقلم خطا کردی؟

بی وفایی مگرچه عیبی داشت     که پشیمان شدی وفا کردی!

با تو هیچ آشتی نخواهم کرد        با همان پا که آمدی برگرد!!!!!

 

 برداشت شده از صفحه ی 35

کتاب "قند و نمک" نوشته ی جعفر شهری

انتشارات معین

 

۲.فامیل چیست؟

تعدادی از افراد که سالی دوبار در 2-3 روز متوالی در دید و بازدیدی های عید یکدیگر را می بینند!!!!!!!!

پ.ن:دروغ می گم؟بگو دروغ میگی!

خب سر همه شلوغ شده اینم شده حال و روزگارمون دیگه!

میوه...آجیل...بنزین...بازم بگم؟ خب اینا همه خرج داره دیگه! همین سالی دوبار هم که همو می بینیم خیلی خوبه...حداقل بچه ها می فهمن که تو فامیل هم سن و سال هم دارن! یا اسم فامیلا رو می دونن تا یه وقت اگه خدایی نکرده عروسی و عزایی شد همه اش از برگترشون نپرسن:اینجا کجاس؟اون کیه؟ما چرا اومدیم اینجا؟ و اینااااا

 

سال نو خجسته باد


برچسب‌ها: نوروز

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲ فروردین۱۳۹۱ساعت 11:51  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید