پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۷۵ مطلب با موضوع «دنیای یاسی» ثبت شده است

من عاشق پاییزم

پاییز رو دوست دارم چون از گرمای تابستون فراری ام!
پاییز رو دوست دارم چون منو یاد خاطراتی می ندازه که باهاش زندگی می کنم!
پاییز رو دوست دارم چون نارنجیه
چون صدای خش خش برگای پاییز رو دوست دارم
چون عاشق بارونم!
چون تنها فصلیه که تعادل داره.....نه گرم گرمه....نه سرد سرد

پاییز یعنی اعتدال! یعنی خاطره!پاییز یعنی رنگ!

پاییز رو دوست دارم چون خودشه!!!! شبیه هیچ فصل دیگه ای نیست!!!



پ.ن۱:یه پست مدرسه ای "کپی کن تایپ کن بچسبون" داشتم که فعلا اصل مطلب دستم نبود که بتونم تایپ کنم بچسبونم اما وعده می دم که بذارم براتون!نوشته ای از زنده یاد  سهراب سپهری نازنین ه.

پ.ن۲:من عاشق این منظره ی پاییزی ام:)

پ.ن۳:این روزا زیاد سرحال نیستم...اگه دیر به دیر سر می زنم یا اگه کامنتام مثل همیشه نیست لطفا دلگیر نشید

برچسب ها: پاییزخزان زیبا
+  نوشته شده در  چهارشنبه ۵ مهر۱۳۹۱ساعت 16:7  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
پ.ن:دزد هم دزدای قدیم...
پ.ن۲: به عکسای بالا دقت کنید...فقط اسم کلاغ بیچاره بد در رفته:(
+  نوشته شده در  چهارشنبه ۱۵ شهریور۱۳۹۱ساعت 13:40  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

جهان زیبای ما



سلام.

شنیدم که انگار دیروز تولد مایکل جکسون بوده. راستش من از اول طرفدار این خواننده نبودم و حقیقت اینه که زیاد هم ازش خوشم نمی اومد...تا روزی که آهنگ erth song اش رو شنیدم که راجع به نابودی کره ی زمین ماست...انگلیسی من خیلی خوب نیست که معنی همه اش رو بفهمم اما همین که فهمیدم از بین رفتن این کره ی خاکی انقدر براش مهم بوده که خواسته حداقل ناراحتی اش رو نشون بده باعث شد نظرم نسبت بهش عوض شه.

این دنیا برای همه ی ما مهمه...چون اگه زمین نباشه هیچ کدوم از ما نیستیم!

شاید تولد مایکل جکسون بهونه ای بود واسه ی نشون دادن این عکس!

و بهونه ای بود واسه گفتن این که:

۱.تا کسی رو نمیشناسید راجع بهش "قضاوت" نکنید این چیزیه که همیشه به خودم هم می گم:)

۲.کره ی زمین زادگاه اول همه ی ماست باهاش مهربون تر باشیم:)

۳.تولد مایکل جکسون هم مبارک

خوشحال میشم نظرت رو بدونم

راجع به عکس

راجع به حرفام

حتی راجع به مایکل جکسون

و هر نظر دیگه ای که داری:)

+  نوشته شده در  پنجشنبه ۹ شهریور۱۳۹۱ساعت 15:4  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

دربی 91 قسمت دوم
پست قبل مربوط به قبل از بازیه و این پست واسه بعد از بازی

می گن نیمه ی اول بازی خیلی خوب بود اما من از دقیقه ی ۴۱ موفق به دیدن بازی شدم بنابراین موفق نشدم قسمت هایی از بازی که می گن خوب بوده رو ببینم... و خب نتیجه هم همونطور که انتظار می رفت مساوی بدون گل بود و جذابیت خاصی نداشت...

اما بازی یه طرف... حرکتِ زشت تماشاچیا یه طرف!!!

یعنی من این طوری بودم:

گوجه فرنگی و بطری آب و ... از همه بدتر سنگ!!!!

نکته ی جالب اینه که هم تماشاگرای آبی و هم قرمز از مصالح یکسانی استفاده می کردن!! یعنی انگار در یک برنامه ریزی دقیق با خودشون مثلا یک کیلو گوجه فرنگی برده بودن ورزشگاه(این خنده واقعا از شادی نیستا...هنوزم که بهش فکر می کنم شوک میشم!!!!)

بعد اون بنده خدایی که سنگ پرت می کرد که یکی اش هم خورد تو سر یکی از بازیکنا فکر نکرد که اگه باعث مرگ طرف بشه چی میشه؟

واقعا دیروز که اون صحنه هارو می دیدم با خودم فکر می کردم که ما ایرانیا با اون فرهنگ غنی...به کجا داریم میریم؟!!!!

ما همیشه از دیگران ایراد می گیریم اما اشتباهات خودمون رو نمی بینیم؟!

یا نمی خوایم ببینیم؟ یعنی کسی که سنگ می اندازه نمی دونه کارش اشتباهه یا واقعا سرش رو کرده زیر برف؟!!!!!

یعنی چیزی به اسم وجدان هنوز بین ما آدما وجود داره آیا؟

پ.ن:این عکس شاید ربطی به پستم نداشته باشه...اما خواستم بگم من از این دست عکس ها کم ندارم... دوستی سگ و گربه - گربه و جوجه - گربه و موش و... (البته این توضیح رو بدم که قصد توهین به هیچکس رو ندارم و منظورم هیچ نوع تشبیهی نیست) اما فقط می خوام بگم:

وقتی حیونایی که داستان دشمنی هاشون همه جا هست، دیده شده که می تونن با هم دوست باشن و حتی به هم کمک کنن...

پس چطوره که ما آدمها که اشرف مخلوقات هستیم،،، نمی تونیم نظرات مخالف رو تحمل کنیم

حتی یه بازی ساده که می تونه نقش یه تفریح سالم رو داشته باشه رو تبدیل می کنیم به میدون جنگ؟!

 چرا نمی تونیم با هم مهربون باشیم و باور کنیم که همه امون "انسانیم"؟!!!!

 

پ.ن۲: مثل همیشه می دونید که اینجا نظرات آزاده و از شنیدن نظراتتون خوشحال میشماگه من زیادی بدبینم...اگه به نظرت یه مساله ی کوچیک رو زیادی بزرگ کردم...اگه دارم این مساله رو به اشتباه به مسائل بزرگتر تعمیم می دم...خوشحال می شم بهم بگی

+  نوشته شده در  شنبه ۴ شهریور۱۳۹۱ساعت 17:29  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

دربی 91
یه زمانی پرسپولیسی دو آتیشه بودم که یه بازی هم از دستم در نمی رفت...

اما الان دربی رو هم به زور می بینم!!!!حالا درسته که پرسپولیس این فصل بد کار کرده...

درسته که من همش تو این فکرم که بعضی بازیکنا چطوری تو زمین سرشون رو بالا می گیرن؟

چطوری وقتی هوادارا بازیکنایی مثل پروین و عابدزاده یا مثل انصاریان و فنایی و ... رو فراموش نکردن می تونن اسم بازیکن حرفه ای رو خودشون بذارن...

اما...

 یه پرسپولیسی همیشه خونش قرمزه...حتی اگه نتونه اسم ۱۰ تا بازیکن قرمز پوش امروز رو بگه!!!!

+  نوشته شده در  جمعه ۳ شهریور۱۳۹۱ساعت 17:35  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

آرامش روستا

سلام به همگی

نمی دونم چند تاتون تا حالا این شانس رو داشتید که تو ایوون یا زیر سقف آسمون بخوابید.

دو شب پیش برای اولین بار این شانس رو داشتم که تو ایوون بخوابم جایی دور تر از شهر عزیزم تهران... رو ایوون خوابیدم و ستاره ها رو نگاه کردم ستاره هایی که حتی تو روستا هم کمتر از قبل خودشون رو نشون می دن.

و صبحش با صدای زنگوله ی گاو و شیهه ی اسب ها از خواب پاشدم...

حس عجیبیه.... انگار احساس می کنی جزئی از طبیعت شدی!

این حس رو با هیچی نمیشه عوض کرد...

من انقدر زادگاهم (تهران) رو دوست دارم و انقدر به این شهر بزرگ عادت کردم که فکرشم برام سخته که بخوام جای دیگه رندگی کنم اما بودن تو روستا و تجربه ی چند روزه ی آرامش اونجا رو نمیشه با چیزی عوض کرد!

تو ایوون وایمیسی و اومدن مه رو تماشا می کنی که تو یه لحظه می آد و همه جا رو سپید می کنه و چند دقیقه ی بعد دوباره همه چیز به شرایط عادی بر میگرده!

شما چی؟

تاحالا آرامش روستا رو تجربه کردید؟

تاحالا قبل از خواب این شانس رو داشتید که ستاره ها رو بشمارید؟

تجربه ی شما چیه؟

+  نوشته شده در  چهارشنبه ۱ شهریور۱۳۹۱ساعت 13:37  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
احساس می کنم اشتباه به دنیا اومدم!

تو زمان اشتباه و جای اشتباه!

حس می کنم برای این دنیای پرهیجان ساخته نشدم!

دلم می خواست تو یه دهکده ی کوچیک می بودم که دورتا دور کلبه های چوبی اش به اندازه ی کافی زمین باز وجود داشت تا میشد اسب سواری کرد...

دنبال سگ ها دوئید... سر به سر اردک ها گذاشت! تولد یه گوساله رو دید!

نمی گم زندگی تو این شرایط و تمییز کردن آغل و ... کار راحتیه...

اما آدم تا وقتی با طبیعته, اعصابش آروم تره...

مگه غیر از اینه که همه ی ما دنبال آرامشیم...

چرا وقتی زیر بارون وایمیسم و چشمام رو میبندم نگران این باشم که الان اگه کسی منو ببینه میگه دختر دییونه اس؟

چرا وقتی با دیدن برگ های سبز بهاری به وجد می آم باید دستم رو کنترل کنم که به سمت برگ نره واسه نوازش کردنش تا مبادا کسی فکر کنه دختره خله؟

چرا وقتی می خوام به پوست درختا دست بکشم تو کوچه امون پشت سرم رو نگاه می کنم که کسی نباشه؟

اگه توی مزرعه بودم...هیچکدوم از این کارا به نظر احمقانه نبود!

مسخره به نظر نمی اومد اگه زیر بارون می دوئیدم و الکی خوش واسه خودم می خندیدم یا حتی گریه می کردم!!!(همونطور که اگه یه بازیگر توی یه فیلم این کارو بکنه به نظر جالبه!)

اما ما تو دنیای امروز واسه هرکاری...هرکاری... محکوم شدیم به خودسانسوری!

امروز من یه برگ رو نوازش کردم...شکوفه ی یه درخت رو بوئیدم...زیر قطره های ریز بارون وایسادم و واسه دیدن میوه کوچولوهای قرمز درخت خونه ی همسایه تو کوچه امون سرم رو بالا گرفتم... تنه ی 2 تا درخت رو لمس کردم...و همه ی اینا شد اتفاقات مهم امروزم!!!!!!

چرا؟

مگه چند روز زنده ایم که خودمون رو نادیده می گیریم...

که به کارای ساده ی دیگران می خندیم...

به خاطر چیزای کوچیک با هم دعوا می کنیم...

با کوچکترین تصادف دست به یقه میشیم...

چرا نباید با دیدن بارون خوشحال شیم؟

چرا وقتی یه پرنده می بینیم می خوایم بپرونیمش...

وقتی یه گربه می بینیم می ترسونیمش...

...

آره اشتباه به دنیا اومدم...

ایراد از دیگران نیست...ایراد از منه... خودم خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم.

من خانواده ام رو دوست دارم...پدرم,مادرم,خواهرم,برادرم رو دوست دارم.

خاله,دایی,عمه... دوست ها و دوروبری هام رو دوست دارم...

اگه می گم اشتباه به دنیا اومدم به خاطر اونا نیست...به خاطر این زندگی ماشینیه که خیال می کنیم کارا رو برامون ساده کرده اما فقط دردسرمون رو زیاد کرده و وقتای با هم بودنمو رو کم!

شاید اگه تلفن اختراع نشده بود...آدما دوری همدیگه رو کمتر طاقت می آوردن!

شاید...

بی خیال...واسه امروز کافیه به اندازه ی کافی غرغر کردم!!!

ممنون که حوصله و صبوری کردی و تا آخرش رو خوندی!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

سلام

امروز که مامانم برام همشهری جوان رو خریده بود تا مصاحبه با صداپیشه ها و عروسک گردان های کلاه قرمزی رو بخونم و بعد از این که 4صفحه رو با علاقه خوندم...تازه یادم افتاد می خواستم راجع به این برنامه ی نوروزی اینجا بنویسم و نظر شما رو هم بدونم(قربون حواس جمع...سال تموم شد)

 

عید امسال من فقط دو تا برنامه ی تلویزیونی رو دیدم هر دو هم از شبکه ی کودک!

یکی کلاه قرمزی 91 و یکی هم پنگوئن های آقای پاپر این بار به زبان شیرین پارسی که سر این فیلم کلی به دوبله و منتاژ ایران آفرین گفتم... که بماند...

امسال هم مثل 2-3 سال گذشته کلاه قرمزی رو دیدم و بسیار لذت بردم و عاشق شخصیت جیگر شدم!

خیلی خر جیگری بود!!! و البته ببعی هم که از پارسال جاشو تو دلم باز کرده بود...

اما اون "خواهرزاده زا" که مثل بچه های پررو سوزنش گیر داشت و هی می گفت:عیدی بده ...عیدی بده...رو دوست نداشتم!

 و از آقای همساده هم زیاد خوشم نیومد...آخه خیلی خالی می بست! هر چند که خیلی خوشم اومد که انقدر راحت به مشکلاتش می خندید هرچند که به قول خودش "داغون" بود!

اما ناراحت بودم از این که نقش "پسرخاله" کم رنگ شده بود...

شما چی؟ اصلا این برنامه رو دیدید؟ از کدوم نقش بیشتر خوشتون اومد؟ کدوم رو دوست نداشتید؟

 

پ.ن:تو مصاحبه ای که با صداپیشه ی جیگر و ببعی و عروسک گردان همساده و... تو همشهری جوان کرده بودن یه تیکه ی بامزه وجود داشت که می خوام با شما تو خنده اش شریک شم:

خبرنگار پرسید:پیش اومده که شما رو از روی صداتون بشناسن؟

محمد بحرانی (صداپیشه ی ببعی و همساده)جواب داد: پارسال رفتم آرایشگاه به کسی سلام کردم.آن آرایشگری که آن طرف تر بود گفت:"تو ببعی نیستی؟!" آنجا بود که من له شدم!
+ نوشته شده در  شنبه ۱۹ فروردین۱۳۹۱ساعت 15:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 گفتند جحی را که:این سو بنگر که خوانچه ها می برند.

جحی گفت: ما را چه؟

گفتند:به خانه ی تو می برند

گفت شما را چه؟

 

پ.ن1:ملانصرالدین نام های گوناگونی دارد...گاهی خیلی ساده:خوجا, خواجه, افندی...

و در حدیقه ی سنایی و در لطایف عبید به صورت "جحی" و در مثنوی معنوی و بهارستان جامی و لطایف الطوائف به صورت "جوحی" آمده است.

"برداشت شده از کتاب خنده سازان و خنده پردازان-زنده یاد عمران صلاحی"

پ.ن2:این متن کوتاه به نظرم خیلی جالب بود!

 واقعا چرا بعضی از ما آدمها عادت کردیم تو کارهایی که بهمون مربوط نیست دخالت کنیم؟

اگه نظر دیگه ای داری خوشحال می شم که بدونم


برچسب‌ها: ملانصرالدین
+ نوشته شده در  جمعه ۱۸ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:47  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی

در اثر بازی های انجام شده در وبلاگ گروهی وزیییییین "جمع ما" بر آن شدم(!) تا این سوال رو مطرح کنم...

به نظر شما من چه آدمی هستم؟

چون برام جالبه که بدونم دیگران راجع به من چه طور فکر می کنن...

تو دنیای واقعی شناخت آدما معمولا به واقعیت نزدیک تره چون آدم حالات چهره و حرکات و نوع صحبت کردن و طرز نگاه کردن و لحن کلام طرف مقابل رو می بینه و می شنوه...

اما واسم خیلی جالبه که نظرتون رو بدونم...

من همیشه سعی کردم آدم انتقاد پذیری باشم...بنابر این ازتون خواهش می کنم که صادق باشید و نگران این نباشید که ازتون ناراحت می شم یا...

پ.ن۱:احتمالا این پست تا یه مدت پست ثابت می مونه تا اگه نظراتتون  تغییر کرد بیاید و حرفتون رو بزنید.

پ.ن۲:نظرات این پست بدون تایید بنده روی صفحه به نمایش در می آد

پ.ن۳:خیلی خوشحال تر می شم اگر برای نظرتون دلیلی داشته باشید...(مثلا:چون فلان جا همچین حرفی زدی فکر می کنم همچین آدمی هستی...)البته درک می کنم که بعضی نظرات حسی ه...

پ.ن۴:پیشاپیش از نظرات صادقانه اتون کمال تشکر را دارم

(راستی اگه انتقادی...پیشنهادی یا هر حرف دیگه ای هم که دارید بگید)


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 20:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود

با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت! 

فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود

"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت 

پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود

"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!

 فریاد زد :ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! 


همه چیز به نگاه تو بر میگرده !
ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش

 

پ.ن:کپی پیستی بود از ایمیل های رسیده...چون قشنگ بود گفتم اینجا هم بذارم...به بزرگی خودتون ببخشید دیگه...آدم که همیشه نباید خودش بنویسه!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:28  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی...

پروین دخت یزدانیان بی بی قصه های مجید هم از بین ما رفت...

من قصه های مجید رو زیاد نگاه نمی کردم...اما شخصیت خانوم جون تو فیلم "خواهران غریب" رو خوب یادمه!

حالا که حرف خواهران غریب شد خدا خسرو شکیبایی نازنین رو هم ببخشه و بیامرزه

سالی که گذشت سیمین دانشور و جلال ذوالفنون رو هم از دست دادیم.

 

به هر حال خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه به خصوص این عزیزان که در همین روزها از بین ما رفتند...

روحشان شاد و یادشان گرامی...خدایشان بیامرزد...

انشالا از این بعد در سال جدید خبر های خوش بشنویم...

 

پ.ن:این متن یه کم اصلاح شد...چون ظاهرا یه کم منفی نگری توش داشت و متاسفانه دوستان رو ظاهرا ناراحت کرد.

امیدوارم حالا بهتر شده باشه...

دوستای خوبم قصد ناراحت کردنتون رو تو سال نو نداشتم ازتون معذرت می خوام

+ نوشته شده در  شنبه ۵ فروردین۱۳۹۱ساعت 22:13  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.مهمانان(لطفا به چشم طنز نگاه کنید)

 وه چه خوب آمدی صفا کردی      چه عجب شد که یاد ما کردی!

آفتاب از کدام سمت دمید            که تو امروز یاد ما کردی؟!

قلم  پا  به اختیار تو بود               یا  ز سهوالقلم خطا کردی؟

بی وفایی مگرچه عیبی داشت     که پشیمان شدی وفا کردی!

با تو هیچ آشتی نخواهم کرد        با همان پا که آمدی برگرد!!!!!

 

 برداشت شده از صفحه ی 35

کتاب "قند و نمک" نوشته ی جعفر شهری

انتشارات معین

 

۲.فامیل چیست؟

تعدادی از افراد که سالی دوبار در 2-3 روز متوالی در دید و بازدیدی های عید یکدیگر را می بینند!!!!!!!!

پ.ن:دروغ می گم؟بگو دروغ میگی!

خب سر همه شلوغ شده اینم شده حال و روزگارمون دیگه!

میوه...آجیل...بنزین...بازم بگم؟ خب اینا همه خرج داره دیگه! همین سالی دوبار هم که همو می بینیم خیلی خوبه...حداقل بچه ها می فهمن که تو فامیل هم سن و سال هم دارن! یا اسم فامیلا رو می دونن تا یه وقت اگه خدایی نکرده عروسی و عزایی شد همه اش از برگترشون نپرسن:اینجا کجاس؟اون کیه؟ما چرا اومدیم اینجا؟ و اینااااا

 

سال نو خجسته باد


برچسب‌ها: نوروز

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲ فروردین۱۳۹۱ساعت 11:51  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز بعد از 7 سال رفتم بهشت زهرا... خیلی بزرگه... خیلی...خودش اندازه ی یه شهره اما قبرا کوچیک با این همه می گن بازم داره جا کم می آد!عجب؟!

اینم شانس ماس دیگه...قبر هم بود قبرای قدیم...الان قبرا رو 2-3 طبقه ای کردن... دور از جون شما نوبت ما که بشه قبرا هم برج های وارونه میشن!!!!!!

آدم قطعه های قدیمی رو که میبینه سرسبزتره و قبرا بزرگتره و فاصله ی بینشون بیشتر اما قطعه های جدید...

آدم خیلی دلش میگیره...

آدم تو گورستان به چیزای زیادی فکر میکنه...

مثلا من داشتم فکر می کردم دلم نمی خواد یکی بلند گو بگیره دستش و اشک کسایی که دوسشون دارم رو در بیاره گوش ملت رو آزار بده ... دلم نمی خواد گل هایی که برام می آرن رو پرپر کنن! در ضمن من گلایل رو زیاد دوست ندارم...و دوست دارم سنگ قبرم سفید باشه!

دوست دارم رو سنگ قبرم این شعر حسین پناهی رو بنویسن:

تعادل جهان حفظ می شود به مرگ این و تولد آن!

تا هرکس روشو می خونه به این فکر کنه که هنوز زنده است و باید از زنده بودنش لذت ببره و هرگز امیدش(؟!) رو از دست نده... و به یاد بیاره که به ازای هر انسانی که می میره...یه کودک تازه(=یه زندگی تازه) متولد میشه!

من دوست  ندارم کسی واسم سیاه بپوشه...

من ناراحت نمیشم اگه بازمانده ها بعد از تدفین و مراسم بگن و بخندن اما نامردن اگه واسه آمرزشم دعا نکنن!!!!

در ضمن ترجیح می دم خرج و مخارج مراسم رو به جاهایی مثل "محک" بدن...

تازه بعضی وقتا فکر می کنم کاش خاکسترم رو می ریختن تو خلیج همیشه فارس

باور کنید این حرفا رو از روی ناامیدی نمی زنم و تا روزی که زنده ام زندگی میکنم وتلاش میکنم از زندگیم لذت ببرم اما وصیت که مرگ نمی آره...گفتنش چه اشکالی داره؟

واسه پست قبلی ام خیلی ها رو نتونستم خبر کنم... اما واسه این پست هیچکس رو خبر نمی کنم..اما اگر اومدید و این متن رو خوندید و نظری در موردش داشتید خوشحال می شم که بخونمش...

ببخشید اگه یه ذره غم انگیز بود.... 

یه دیالوگ تو فیلم "مری پاپینز" هست که خیلی دوسش دارم و جای تکه کلام ازش استفتده می کنم: یه قاشق پر از شکر...دوا رو می بره پایین!!!! یعنی همه چیز رو سخت نگیرید...  غم هم قسمتی از زندگیه دیگه...بعضی وقتا لازمه

 

 

حالا واسه این که از این حال و هوا در بیاید 3-2تا خاطره از کتاب زنده یاد عمران صلاحی(کمال تعجب):

1.احمد شاملو می گفت:نویسندگانی که دراز نویسی میکنند مثل کسانی هستند که جلو آینه دارند اصلاح می کنند و شیر آب رو هم بازگذاشتند!

2.روزی شاعری موزون سرا از مفتون امینی پرسید:"استاد چرا شعر بی وزن می گویید؟"

مفتون جواب داد:ما پا به سن گذاشتیم و دیگر نمی توانیم چیز سنگین بلند کنیم!

3.احمدرضا احمدی می گفت: وقتی که ما جوان بودیم پیرها رو تحویل می گرفتن حالا که ما پا به سن گذاشتیم جوان ها رو تحویل می گیرن!پس کی نوبت ما میرسه؟

(خدا همه ی رفتگان رو ببخشه بیامرزه)


برچسب‌ها: وصیت نامه
+ نوشته شده در  جمعه ۲۱ بهمن۱۳۹۰ساعت 15:43  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
توفیق اجباری
اون روز توفیق اجباری شده بود که پای تلویزیون بشینم.

اتفاقی و یه جورایی از سر ناچاری پای برنامه ی "پارک ملت" نشستم.

بعد از رفتن علیرضا دبیر که الگوی من تو رشته ی مدیریته...برنامه با حضور خانوم سارا خوشجمال فکری(تکواندو)  آقایان وحید شمسایی،آرش میراسماعیلی،حسین رضازاده ادامه داشت.

یه قسمت آقای شهیدی فر مجری محترم برنامه از مهمونا خواست که یه خاطره ی خوب از دوران ورزشی شون تعریف کنن...به ترتیب قرار گرفتنشون از رضازاده شروع کرد...بعد آقای میر اسماعیلی...بعد وحید شمسایی... و

طبق قاعده باید نوبت خانوم خوش جمال می بود...اما آقای شهیدی فر خیلی شییییییییک دوباره برگشت به حسین رضازاده و یه سوال جدید مطرح کرد!!!!!!!!!!!

خب واسه چی مهمون دعوت میکنید که اینطوری غریب کشش کنید آخه؟ یعنی ما حتی تو گفتگوهامون باید نشون بدیم که بین خانوم ها و آقایون فرق می ذاریم؟درسته که شاید آقایون مشهورتر بودن... ولی به نظر شما این کار درست بود؟ خانوم خوشجمال نه فامیل منه نه کس و کارم...اما...

نمی دونم شاید من خیلی جزء نگر شدم!!!!!و زیادی ریزبین...احتمالش خیلی زیاده که این اتفاق از روی اشتباه صورت گرفته باشه اما... چی بگم؟ میدونم الان همه ی آقایون به احتمال زیاد می آن و از آقای شهیدی فر دفاع میکنن چون:آقاست!!!

پس لابد بهتره منم بی خیال موضوع شم نه؟موضوع های مهمتری داره رخ میده...

پ.ن:آدم وقتی تلویزیون نگاه میکنه...چقدر سوژه واسه نوشتن وجود دارهنمی دونستم کدوم رو بنویسم!!!!!!

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۰ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:44  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دانشنمدان متعقدند که مغز انسان فقط به اول و آخر کملات توجه مکینه برای هیمنه که تو تونستی این رو بخونی. حالا از اول بخون ببین چند تا غلط داره!!!!!!!

 

پ.ن:این رو یه بنده خدایی برام پیامک کرده بود و من بعد از خوندن آخرین پست hamed تو وبلاگ "جمع ما" تصمیم گرفتم اینجا بنویسمش.... حالا خداوکیلی تونستی بخونیش یا از اول غلطاش رو شمردی و پیش خودت گفتی چقدر غلط داره؟


برچسب‌ها: کم دقتی
+ نوشته شده در  شنبه ۸ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:6  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

به نظرت چه حسیه وقتی یکی از بهترین چیزای دنیا رو داشته باشی و همیشه ازش دور باشی و نتونی جوری که می خوای کنارش باشی یا ازش استفاده کنی!؟

 

فکر کن:

تو یه کلاس پر از دانش آموز...

همه مداد رنگی دارن... مدادرنگی بچه ها از 12 رنگ بیشتر نیست.

اما تو یه مداد رنگی 24 رنگ داری که به هر دلیلی نمی تونی ازش استفاده کنی... و فقط بهت اجازه دادن که همیشه ی همیشه "فقط" از یه رنگش استفاده کنی...

 این یعنی تو یکی از بهترین ها رو داری و نداری!!!

حتی 12 رنگی که همه دارن رو تو نداری... در حالی که می تونی 24 رنگ داشته باشی...

 

چه حسی داری؟

حس خوب یا بد؟

سخته یا آسون؟

شاید عادت کنی اما وقتی نقاشی بغل دستی ات رو می بینی....

 

 

من عادت کردم که "همه" -دوست و دشمن-... به چیزی که دارم و ندارمش حسادت کنن!!!!

بدون این که بدونن به چی حسودیشون میشه!

اونا فقط می بینن که من یه مدادرنگی 24 رنگ دارم اما نمی پرسن – شاید حتی نمی خوان بدونن-که چرا همیشه با سیاه نقاشی می کنم!

 

آره ...به حسادت دیگران عادت کردم!!!!!

 

دوست دارم نظر تورو بدونم...

لطفا درنگ نکن و همین الان نظرت رو بگو...

بعد اگه دوست داشتی می تونی راجع بهش فکر کنی و دوباره نظر بدی...

اما ازم نپرس که  اونی که ندارم چیه یا...؟

 

پ.ن:امتحانام تموم شد...چند روز کامپیوتر نداشتم...چند روز درگیر کارای عقب افتاده و شخصی بودم...چند روز درگیر مسابقه ی سودوکوی همشهری بودم که نمی دونم چرا این هفته حل نمی شد(ولی بالاخره حلش کردم)...این اینترنت هم که دیگه مسخره اش رو در آورده...تا چند دقیقی می خوای باهاش کار کنی قطع میشه و اعصاب آدم رو میریزه به همخلاصه اگه این روزا نیومدم و بهتون سر نزدم و نظر نذاشتم حلال کنید ایشالا جبران می کنم....

کجا میری؟!!!!!! از زیر سوالم در نرووووو....لطفا نظرت رو بگو


برچسب‌ها: حسادت
+ نوشته شده در  سه شنبه ۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید