پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

روز خوبی بود. خوش بودم. خندیدم. استراحت کردم. چیزایی که دلم می خواست رو تجربه کردم. داشتیم می خندیدیم. برای چند دقیقه تنها شدم. دور و برم رو نگاه کردم. از ته دلم به اون تنهایی نیاز داشتم. سرم رو تکیه دادم به صندلی و درختا رو نگاه کردم. صدای باد که برگ درختا رو تکون میداد... دور شدنش رو نگاه کردم و تمام اون غمی که مدت هاست با تمام وجود دارم سعی می کنم از همه حتی خودم پنهونش کنم اومد سراغم. کمه... یه چیزی کمه... همونقدر که تو کم بودی اما بعد از گذر تو از زندگیم هیچی انگار مثل سابق نمیشه!

یه روز... بعد از تو... به "آرزو" گفتم... امروز اگه بمیرم حسرت هیچ چیز دیگه به دلم نیست به جز دیدن "ونیز"! امروز که دور شدنش رو می دیدم. اون لحظه که تنها شده بودم و به صدای باد که برگای درختا رو تکون می داد گوش می دادم و هنوز صدای طنین خنده های چند لحظه ی پیشمون تو گوشم بود تو دلم گفتم... اگه اینجا... همین لحظه... با همین دردی که تو قفسه ی سینه ام پیچیده و این سنگینی غمی که هر روز دارم حتی از خودم پنهونش میکنم تا این اشکا سرایز نشن؛ از پا در بیام و همه چیز همینجا برای همیشه تموم بشه... چه اتفاقی می افته؟

سرمو تکیه دادم به صندلی... فقط سکوت می کنم و منتظر می مونم... راستش من یه بار شکست رو تجربه کرده بودم. هرگز فکر نمی کردم شکست دوم، من رو انقدر از پا دربیاره! سکوت می کنم... درختا دارن حرف می زنن... 

listen with your heart you will undrestand...

  • یاسمین پرنده ی سفید

نوشته: بی احساس! دلم برات تنگ شده.

انقدر از خدا عمر گرفتم و تو این چند سال رفاقت اونقدر شناختمش که میدونم دروغ میگه. میشناسمش. به همه همینا رو میگه. حتی میدونم چرا میگه. اما... 

بازم ته دلم قند آب میشه... ته دلم خوشحال میشم... ته دلم دوست دارم که ازش بشنوم که دلش تنگمه، دوستم داره و... 

تصور کن! اگر دوسش داشتم یا کوچیک ترین حسی بهش داشتم این زبون بازی هاش چه کاری دستم میداد؟ 

  • یاسمین پرنده ی سفید

عزیزترینم! 

قسم به تک تک اشک های ریخته ی امشب و به حرمت تک تک کلمه های صادقانه ای که گفتی، در محضر چشمای سرخ رنگت بهت قول میدم یک روز کسی رو پیدا میکنی؛ که اونقدر عقایدش بهت نزدیک باشه که تمام این لحظه ها رو به چشم بر هم زدنی از یاد ببری.

فقط طاقت بیار. ادامه بده. و هرگز نذار کسی اینو از تو بگیره که یک روز... با رفتن تو... این دردها به آخر میرسن... تو آخرین نسل این درد بی انتها بمون و فراموش نکن هر رسالتی سنگینی بار خودش رو به دوش فرستاده اش میذاره. این حق توعه... ادامه بده و قوی باش... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

یه زمانی بود، خیلی افسرده شده بودم. یه گروه از دوستام که اتفاقا اون زمان مجازی هم بودن فقط روحیه ام رو عوض کردن. انقدر با هم خوش بودیم و می گفتیم و میخندیدیم که کلا روحیه ام تغییر کرد اما از طرفی انقدر بهشون وابسته بودم که فکر می کردم بدون اون گروه دیگه نمی تونم زندگی کنم. بزرگ شدیم. دغدغه هامون زیاد شد. نه که نخوایم با هم وقت بگذرونیم. می خواستیم. هنوز هم می خوایم. اما انقدر هر کدوم درگیر زندگیامون شدیم که سال تا سال شاید دو کلمه بیاییم یه چیزی تو گروه بگیم و بریم و واسه هر بار قرار گذاشتنمون باید چند ماه برنامه بچینیم و آخر هم هممون جمع نمیشیم. خلاصه اش کنم. می خوام بگم فکر می کردم بدون اون گروه نمی تونم... اما دارم زندگی می کنم.

یه روزی بود؛ فکر می کردم زندگیم بدون موسیقی معنی نداره! سر یه سری اتفاقات یکی بهم پیشنهاد داد یه مدت موزیک گوش ندم. فکر می کردم امکان نداره! اما گوش ندادم و شد. الان به جایی رسیدم بود و نبود موزیک برام واقعا فرقی نداره!

یه روزی بود فکر می کردم, بدون نگاه کردن فیلم و سریال و تلویزیون چقدر زندگی حوصله سر بره. اما الان اگه تنها خونه باشم اصلا تلویزیون رو روشن نمی کنم!

یه دورانی بود فکر می کردم زندگیم بدون اینترنت نابود میشه... این چند روزه که از داستان اینترنت ملی و قطع شدن اینترنت و این چیزا میشنیدم... به خودم گفتم: خب که چی؟ مگه فکر نمی کردی بدون همه ی اونا می میری؟ یه روزی فکر می‌کردی بدون عشق می‌میری... بدون اون می‌میری... به خودت نگاه کن! همونطور که دیروز، امروز شد، امروز هم فردا میشه! شونه بالا بنداز! تو جون سخت‌تر از این چیزایی؛ به همه چیز عادت میکنی.

یه زمانی بی چای اول صبح روزت روز نمیشد. الان بود و نبود چای رو اصلا حس نمی کنی! عادت کردن رو یاد گرفتی. نه؟ تو به همه چیز زود عادت میکنی!

می دونی؟ بذار دنیا رو آب ببره. بشین و تماشا کن. سیگارت رو روشن کن. تمام غمای دنیا رو با اون دود لعنتی تو خودت بریز و لبخند بزن و بگو به خودم افتخار می کنم از خودم وارثی برای این درد، روی زمین به جا نذاشتم و این درد با من تموم میشه! بشین به تماشای نابودی جهان و دود لعنتی سیگار رو قورت بده و با هر درد، از ته دلت بخند که تو آخرین نفر از نسل این دردی که عادت کردن رو خوب بلد شدی!

اوایل وقتی اینطوری میدیدمت نگرانت میشدم که انقدر بی خیال شدی نسبت به سرنوشت و آینده‌ات اما الان نمی دونم... شاید حق با توعه... آب داره بالا می آد... دنیاتو آب برده... اگه شنا بلد نیستی، حداقل اینو یادته که همیشه گفتن هر چی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر می ری زیر آب... سبک باش... بذار آب تو رو روی جریان با خودش ببره! مثل سَمِ سیگار که با دود، پخش میشه تو تمام خونِ جاری تنت!

  • یاسمین پرنده ی سفید

جمله ی معروفی رو به نقل از دکتر شریعتی بارها و بارها خوندم و شنیدم: خدایا! به هرکه دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است؛ و به هرکه دوست‌تر میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر!

میدونی کِی درکش کردم؟ وقتی ازت متنفر شدم درحالی که ته قلبم هنوز عاشقتم. عشق بی منطقِ بدون چون و چرا. میدونی... عشق میتونه زندگی خاکستری رو رنگی کنه و من از روزی که دنیا رو با عشق تجربه کردم دیگه دلم نمیخواد روی بدون عشقش رو تجربه کنم.

از طرفی... متوجه شدم وقتی کسی رو دوست داری نمیتونی ازش متنفر بشی. دوست داشتن یه حس لطیفه... مثل یه بارون که ملایم میباره و غرق لذتت میکنه

و عشق... یه رگبار بهاریه که نمیدونی کِی از راه میرسه، بی هوا از راه میرسه و خیست میکنه... ممکنه مریضت کنه... می تونی ازش متنفر شی و ته دل هنوز عاشقش باشی و... میدونی؟ انگار هیچ چیزی ثبات نداره.

عشق... چیز عجیبیه و من... 

این روزها همونقدر که ازت متنفرم... عاشقتم... ازت ناراحتم و همونقدر عصبانی! تو رگبار بهاریِ منی... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی از ناخن‌هام شکسته، و یکی دیگه لاکش یه جوری پریده که ناخنم از اون ناحیه داره نازک میشه، باید چند روز تحمل کنم تا برم درستشون کنم و این مرضِ وحشتناک (که هی دست بکشم روش و باهاش بازی کنم با این که میدونم هم بدترش میکنم هم درد میگیره) بدجور گریبانم رو گرفته. 

به طرز مسخره ای یاد تو افتادم... این رابطه شکسته که میدونم بازی کردن باهاش بهمون آسیب میزنه... به خودم میگم بهش دست نزن! همونطور که باید خودت رو مجبور کنی ازش دور بمونی...!

اما میدونی مشکل کجاس؟ این که گاهی آدم این دردا رو دوست داره... کسی که خوابیده رو میشه بیدار کرد اما کسی که خودش رو به خواب زده رو چی؟ 

+ ‏یه وقتا انقدر غرق خیالاتم میشم که گاهی خودمم باورم میشه که بهم گفتی دوسش نداری و همه چیز مثل قدیمات یه شوخی بی مزه بوده.

  • یاسمین پرنده ی سفید

پارادوکس عجیبیه... درست تو اوج لحظاتی که دلم نمیخواد ببینمت و حس میکنم چقدر همه چیز اشتباهه... درست همون لحظه بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم.

 

پ.ن: عنوان: بخشی از ترانه ی نیاز شهریار قنبری که با صدای زنده یاد فریدون فروغی شنیدید

  • یاسمین پرنده ی سفید

دلبر جان! 

امیدوارم روزی که از راه میرسی، اونقدر بالغ شده باشی که راه و رسم گفتگو رو بلد باشی، حتی بهتر از من. چون من دیگه در برابر قهرهای طولانیِ عزیزترین هام روئینه شدم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

حس میکنم سوار دوچرخه ام. تازه دارم یاد میگیرم. یعنی، دیگه یادگرفتما... اما انگار اونی که داره یادم میده از ترس این که زمین نخورم، پشت دوچرخه‌ام رو ول نمیکنه. داره پشتم میدوئه. خسته شده، اما نمیخواد ولم کنه. من میخوام کنترل دوچرخه ام دست خودم باشه. میخوام نشون بدم که یاد گرفتم. میخوام همه ببینن که میتونم. تندتر رکاب میزنم. تندتر... تندتر...

دیدی وقتی یکی سر یه کش رو گرفته؟ وقتی میکشنش و طرف ولش میکنه، کش در میره. دوچرخه هم همینه... اگه وقتی اونی که داره یاد میگیره رو آروم و به موقع و تو وقت مناسب رها کنی، دوچرخه سوار با همون سرعت مطمئن آروم و مسلط خودش و دوچرخه رو جمع و جور میکنه... 

اما... من تندتر رکاب میزنم... دستش ول میشه... کش در میره... کنترل دوچرخه هم... هر آن ممکنه بخورم زمین اما... برام مهم نیست... اون فاصلهه برام مهمه! برام مهمه که بعدش سریع بلند شم. خودمو تکون بدم و بگم:هیچی نشد. خودم درستش میکنم. دوباره دوچرخه رو بردارم و برم.

من... یه بچه ام... که تنها چیزی که میخواد اینه که دوس داره از دوچرخه سواریش لذت ببره.

میترسم!میترسم انقدر واسه اون فاصلهه دیر بشه که وقتی موقعش رسید... یا یه جوری بخورم زمین که نتونم پاشم... یا یه جوری برم که انقدر برم... که دیگه دلم نخواد نه کنار کس دیگه ای دوچرخه سواری کنم، نه دیگه پشت سرمو نگاه کنم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

گفت: "هیچکس تو این دنیا نمیتونه بغیر خودت دلیل حال خوبت باشه... امیدوارم اینو یه روزی بفهمی که دیگه دیر نشده باشه."
گفتم: اگه تا حالا دیر شده باشه چی؟
گفت: اینو خودت بهتر از همه میدونی!

- میدونی امروز به چی فکر میکردم؟ این که خودم، بهتر از همه تونستم خودمو بشناسم که کی ام! اما... بدیش اینه که هنوز خودمم نتونستم قلق خودمو پیدا کنم که چطوری خودمو حل کنم! و از طرفی... امروز که به خیلی از وقایع اخیر نگاه میکردم متوجه شدم چه درک درستی از مشاهده هام داشتم هرچند که خیلی وقتا باورشون نمیکردم! و سعی میکردم به خودم بگم من اشتباه میکنم و شاید حق با فلانیه اما... من میدیدم، هر آنچیزی که شاید دیگری از نگاه من نمیدید... و من حس میکردم... هر آنچیزی که بیرون از من حس کردنی نبود... و چقدر قابل اعتماد بود هر اون چیزی که درون این تلاطم‌ها میگذشت...
یادت باشه... چیزی که تو احساس کردی رو... با هیچ کلامی نمیتونی به دیگری منتقل کنی پس کلام، هرگز نمیتونه منعکس کننده ی تجربه ی چیزی باشه که داشتی... اعتماد کن به اون صدا...

الانم صداشو میشنوم... آدمای زیادی رو میبینم... آدمای زیادی رو میبینی... باهاشون میگیم میخندیم... من نشون میدم که همه چیز رو به راهه... تو نشون میدی که هنوز درگیر گذشته هایی... من که میدونم... داری الکی ادای حال بدا رو در میاری... برای من، برای اون! برا خیلیامون! حتی خودت! حتی دلیلش رو هم میدونم! فقط نمی دونم چرا داری امروز رو واسه هممون تلخ میکنی در حالی که واقعیت به این تلخی نیست! دنیا خیلی کوتاه تر از اینه که این بازیا رو براش در بیاری! 

هیچی سرجاش نیست... هر چقدر که میخوای زور بزن... بعضی مریضیا تا دوره اشون رو طی نکنن خوب نمیشن... حالا هی "کُلداستاپ" بخور و فاجعه رو عقب بنداز... خودت رو بکوب به در و دیوار... این راهش نیست. یه بار باید مَرد و مَردونه وایسی جلوش! بذاری سر تا پای وجودت رو بگیره و بره! بذار از پا بندازدت! به جاش بعدش سرحال میشی... مگه خودت نمیگفتی هر چی نکشدت قوی ترت میکنه؟ 

  • یاسمین پرنده ی سفید