روز خوبی بود. خوش بودم. خندیدم. استراحت کردم. چیزایی که دلم می خواست رو تجربه کردم. داشتیم می خندیدیم. برای چند دقیقه تنها شدم. دور و برم رو نگاه کردم. از ته دلم به اون تنهایی نیاز داشتم. سرم رو تکیه دادم به صندلی و درختا رو نگاه کردم. صدای باد که برگ درختا رو تکون میداد... دور شدنش رو نگاه کردم و تمام اون غمی که مدت هاست با تمام وجود دارم سعی می کنم از همه حتی خودم پنهونش کنم اومد سراغم. کمه... یه چیزی کمه... همونقدر که تو کم بودی اما بعد از گذر تو از زندگیم هیچی انگار مثل سابق نمیشه!
یه روز... بعد از تو... به "آرزو" گفتم... امروز اگه بمیرم حسرت هیچ چیز دیگه به دلم نیست به جز دیدن "ونیز"! امروز که دور شدنش رو می دیدم. اون لحظه که تنها شده بودم و به صدای باد که برگای درختا رو تکون می داد گوش می دادم و هنوز صدای طنین خنده های چند لحظه ی پیشمون تو گوشم بود تو دلم گفتم... اگه اینجا... همین لحظه... با همین دردی که تو قفسه ی سینه ام پیچیده و این سنگینی غمی که هر روز دارم حتی از خودم پنهونش میکنم تا این اشکا سرایز نشن؛ از پا در بیام و همه چیز همینجا برای همیشه تموم بشه... چه اتفاقی می افته؟
سرمو تکیه دادم به صندلی... فقط سکوت می کنم و منتظر می مونم... راستش من یه بار شکست رو تجربه کرده بودم. هرگز فکر نمی کردم شکست دوم، من رو انقدر از پا دربیاره! سکوت می کنم... درختا دارن حرف می زنن...
listen with your heart you will undrestand...
- ۰ نظر
- ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۳۶