برچسب خوب و بد
مادر فروزان فوت کرد. از شنیدنش ناراحت شدم چون می دونستم فروز و فروغ چقدر بهش وابسته بودن و تو این دوران بیماری چقدر همهشون اذیت شدن... اما مساله این نیست.... مساله اینه که مدام دارم به فروزان فکر می کنم و غمگین میشم؛ بعد به خودم میگم: «یادته همیشه وقتی مامان داره غصهی دیگران رو می خوره بهش میگی: "اگه کاری برای کمک از دستت برمیآد انجام بده، در غیر این صورت غصه خوردنِ تو چیزی رو تغییر نمیده پس غصه نخور و انقدر بهش فکر نکن."» می دونم این حرف درسته. از خودم می پرسم: "پس چرا مدام داری بهش فکر می کنی؟"
دوست ندارم همذات پنداری کنم... چون دلم نمی خواد این غم رو جذب کنم پس دلیل این همه فکر کردن بهش چیه؟ جواب سادهس! ما میترسیم که محکوم بشیم به بی تفاوتی! ما میترسیم که پیش خودمون بابت این موضوع سرزنش بشیم که: "وقتی فلانی غمگینه تو حق نداری شاد یا بی خیال باشی!" ما حتی می ترسیم که ذهن خودمون ما رو محکوم کنه!!!! چون همیشه جامعه بهمون یاد داده که باید به فکر همنوعمون باشیم. یادمون دادن بی خیالی بَده و به فکر دیگران بودن خوب! اینا رو بهمون یاد دادن اما هیچوقت نگفتن اگه کمکی ازت برنمیاد و اگر موضوع چیزی مثل "مرگ" هست که چارهای براش وجود نداره پس فکر کردن بهش بی فایده است و فقط غمش فلجت می کنه! قدرت تصمیم گیری درست رو ازت میگیره و انرژیت رو پایین می آره... یادمون دادن به همه چیز یه برچسب خوب یا بد بچسبونیم مهم نیست که این خوب یا بد چقدر کمکمون می کنه!
آره... مشکل اینجاست که ما حتی از قضاوت های ذهن خودمون که برعلیهمون مطرح می کنه میترسیم!