پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

بزرگتر میشی و یاد میگیری...؛

بعضی آدما رو نمیشه دوست نداشت اما...

نمیشه عاشقشون موند!

  • یاسمین پرنده ی سفید

فوتبال... 

اولین خاطره ای که از فوتبال دارم برمیگرده به بازی ایران استرالیا، خیلی کوچیک بودم. نشسته بودم رو زمین، جلوی تلویزیون و مامان داشت بهم دیکته میگفت. وقتی خداداد اون گل معروف رو زد، مامان از خوشحالی داد زد و من از همه جا بی خبر ترسیدم و پریدم بغلش! هیچوقت ندیده بودم مامانم اونطوری داد بزنه! مامان و بابا هر دو پرسپولیسی بودن و این میراث خوب به منم رسید.

اوایل فقط پرسپولیس برام اهمیت داشت اما هر چی بیشتر دنبال اخبار پرسپولیس بودم، تو برام عزیزتر میشدی. روزنامه ها و مجله های زرد و غیر زرد رو میخریدم. اگه قرار بود با هوادارا تلفنی حرف بزنی ساعت ها پشت خط میموندم. تمام نمایشگاه های مطبوعات رو فقط به شوق دیدن تو میرفتم و انقدر محبوب بودی که همیشه باشی و بتونم ببینمت. اولین بار تو دفتر روزنامه ماهان و سپاس... بارها تو نمایشگاه مطبوعات یک بار تو اکران خصوصی فیلم گرگ و میش که به همت زنده یاد ناصراحمدپور که اون موقع تو روزنامه البرز بود، دیدمت و هرگز سیر نمیشدم.

انقدر دوستت داشتم که حتی شماره تلفنت رو هم داشتم... اما هرگز به خودم اجازه ندادم که مزاحمت باشم. اما بعدها که تلگرام و واتس اپ و... اومده بود، همین که گاهی عکست رو بین کانتکت های گوشیم میدیدم لبخند رو لبم می آورد. 

فوتبال برای من همیشه یادآور شور و شوق و هیجان بود... حرص و جوش هایی که تو دوره ی جوونی میخوردم... بالا و پایین میپریدم. داد میزدم... گریه میکردم و میخندیدم. همیشه فکر میکردم چقدر خوشبختم که اگه روزی ازدواج کنم و همسرم از اون آدمای عشق فوتبال باشه و مثلا بخواد فوتبال نگاه کنه مثل خیلی از خانم ها ناراحت نمیشم و تازه با شور و شوق کنارش میشینم و همراهیش میکنم. یا مثلا اگه اون طرفدار بارسا باشه موقع بازی با رئال حسابی براش کری میخونم. یا مثلا موقع بازی منچستر و چلسی با یه لباس قرمز تا دیر وقت منتظر شروع بازی میشینیم... 

هرگز... فکرش رو نمیکردم انقدر زود بری... و با وجود تمام علاقه ای که بهت داشتم، هرگز فکر نمیکردم این درد انقدر تو وجودم ریشه بدئونه! تو این روزا که کوهِ دردامون منتظر بارونِ گریه‌اس؛ اسمِ تو یا هر تصویری از تو برای بغضم کافیه! حالا تصور کن پرسپولیس بازی داشته باشه و چشم تو دیگه هیچ جا نگران نتیجه اون بازی نباشه! تصور کن بازی پیشکسوتای پرسپولیس و منتخبین سرخابی باشه و تو نباشی! تو! تو که همیشه حتی همون موقع که بازی میکردی واسه اینجور بازی ها آماده بودی!

هیچوقت فکر نمیکردم این حرف رو بزنم اما... فوتبال برای من مرد! شور و شوقی که براش داشتم امروز فقط برام یادآور غمه! میرم تو مغازه و همه به صفحه ی تلویزیون خیره شدن... فوتبال دیگه غمگینم میکنه... اون مربع سبز و تمام جزئیاتش غم دنیا رو میریزه تو دلم و من فقط دارم همه ی این غم رو می اندازم گردن غم بزرگی که این روزا گریبان همه ی مردم رو گرفته و به خودم امید میدم که حالمون بهتر میشه...

حالمون بهتر میشه... حتما... 

برای تو... که امیدوارم جات بهشت باشه... برای تو... که یادگار تمام روزهای جوونی منی... علی انصاریان

  • یاسمین پرنده ی سفید

و باز هم خزان به نیمه رسید و تو نیامدی... در آستانه سی سالگی... همچو باران تو را من چشم در راهم! بیا و بارانی باش بر این عطش. من تو را آرزو میکنم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

کاش میتونست بفهمه که چقدر حسم بهش مثل حسم به یه قفسه. و چقدر از این قفس بیزارم! این روزا بیشتر از هر زمان دیگه‌ای وقتی بهش میرسم، حس پرنده ای رو دارم که واسه رها شدن، قلبش تند تند میزنه و لحظه شماره میکنه تا در اولین فرصت بالهاش رو باز کنه و بره. مهم نیست کجا! مهم نیست حتی اگه اون بیرون بارون باشه! تنها چیزی که میخواد رفتنه! بره و دیگه حتی پشت سرش رو هم نگاه نکنه!

نباید اینجوری میشد! قرار نبود اینجوری بشه! متاسفم! اما هست! و با هر بار دیدنت، تمام این حس‌ها تشدید میشه! از این قفس، از تو و از خودم فراری‌ام؛ اونقدر که گاهی شب‌ها آرزو میکنم که کاش هرگز دوباره طلوع خورشید رو نبینم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

ساعت 9 شبه. سر کوچه پیاده اش میکنم. لنگ لنگان دور میشه و میره سمت خونه. دور شدنش رو نگاه میکنم و بدیع زاده داره میخونه... "نمیکنی ای گل یک دم یادم که همچو اشک از چشمت افتادم..." حال و هوای شب منو یاد فیلمای قدیمی می اندازه و به خودم میگم حتما قدیمیا عاشق تر بودن!

خیلی خسته ام از این روزایی که دارن اینطور پوچ میگذرن... عشق دو طرفه نعمتیه که این روزا کیمیا شده و من... هنوز همون دختر بچه ای هستم که به دنیای والت دیزنی اعتقاد داره. به یه روز خوبی که میاد... به عشقی که یه روز دنیامون رو گرم میکنه.

پ.ن: عنوان؛ شعری از رهی معیری

  • یاسمین پرنده ی سفید

گربه ی قشنگی بود. یک بار نشستم کنارش تا ازش عکس بگیرم. نتونستم مقاومت کنم. نوازشش که کردم اومد و خودش رو چسبوند بهم. اون روز زود رفتم اما چند روز بعد که برگشتم تو پارک انتظار نداشتم که منو بشناسه و از دور بدوئه سمتم. تو این روزا که از کار استعفا داده بودم، همه می گفتن حوصله ات سر میره و بالاخره از بیکاری خسته میشی اما من اگه فکر و خیال آینده نبود هر روز صبح تمام راه خونه تا پارک رو پیاده گز می کردم تا فقط دوئیدنش رو ببینم که می آد و آروم خودش رو تو بغلم جا میکنه که فقط نوازشش کنم بدون این که حتی یک بار بهش غذا داده باشم. من اونو نوازش کنم و باد گیسوهای بید مجنونی که زیر سایه اش مینشستم و بید مجنون هم روح بی قرار من رو! روح من به این طبیعت وصله... دلم می خواست این لحظه های خوب هرگز تموم نشن!

 

پ.ن: به دعوت از یک دوست خوب :) و به بهانه ی چالش رادیوبلاگیهای عزیزم :)

پ.ن2: آخرین دیدار

  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۲
  • یاسمین پرنده ی سفید

همین چند ساعت پیش یه چیز تازه متوجه شدم! من سال ها به تنها چیزی که از خودم دوست داشتم و میبالیدم این بود که حافظه ی تصویری خوبی دارم. در واقع تو امتحانا همیشه چیزی که به دادم میرسید همین بود چون من هیچوقت حفظیاتم خوب نبود. این مدت که سعی می کردم شعر اسرار مهدی یراحی رو حفظ کنم همش از روی نوشته می خوندم و چشمم به تک تک کلمات توجه می کرد. امروز که حین راه رفتن فقط به کلمه ها گوش می کردم متوجه شدم هیچ تصویر ذهنی ای از مجموعه ی لغات ندارم! من حافظه ی تصویریم رو با دستای خودم از دست دادم!

و دلیلش هم کاملا برام روشنه! کار مزخرم! حسابداری من رو برد به سمت این که به جزئیات توجه کنم، غافل از این که مثل کلاغی که سعی کرد راه رفتن کبک رو یاد بگیره راه رفتن خودم هم یادم رفت! حالا... نه تنها تو دقت به جزئیات بهتر نشدم و بدتر شدم! بلکه کل نگری و حافظه ی تصویری قوی ام رو هم از دست دادم! این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای تو زندگیم دارم بدون فکر فقط عمل می کنم!چون هیچ تصویری از کاری که می خوام بکنم ندارم! سرعت رو برای انجام دادن حجم انبوهی از کارهای کوچیک جایگزین دقت در انجام کارهای بزرگ کردم و شکست خوردم!

و این اعتراف تلخ شاید... فقط شاید بتونه راه نجاتم باشه برای دست و پا زدن از این باتلاقی که توش گرفتار شدم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

هیچوقت فکرشو نمیکردم یک روز بی دلیل اونقدر خسته باشم که بفهمم معتاد شدم! بیام و تو تنها پناهگاه خستگی هام بنویسم که چقدر دلم یه تنهایی و یه خلوت میخواد با یه پاکت سیگار تو بام تهران! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

یک روز... از همین روزها که دور نیست میخوابم... میخوابم... میخوابم و یادم میره که باید بلند شم! همونطور که یک روز بی دلیل یادم میره خندیدن چطور بود... همونطور که یک روزایی بی دلیل یادم میره چرا حالم خوش نیست... اما... دوست داشتن تو رو یادم نمیره!

برگرفته از شعر در حوالی آلزایمر یغماگلرویی

  • یاسمین پرنده ی سفید