زبون باز کوچولو...
يكشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۱۵ ب.ظ
نوشته: بی احساس! دلم برات تنگ شده.
انقدر از خدا عمر گرفتم و تو این چند سال رفاقت اونقدر شناختمش که میدونم دروغ میگه. میشناسمش. به همه همینا رو میگه. حتی میدونم چرا میگه. اما...
بازم ته دلم قند آب میشه... ته دلم خوشحال میشم... ته دلم دوست دارم که ازش بشنوم که دلش تنگمه، دوستم داره و...
تصور کن! اگر دوسش داشتم یا کوچیک ترین حسی بهش داشتم این زبون بازی هاش چه کاری دستم میداد؟
:)))))
امان از اونایی که این طور جملات مثل نقل و نبات تو دهنشون میچرخه و به هر کی میرسن میگن ...
انقدر مخالفم با این اخلاق...