پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۷۵ مطلب با موضوع «عاشـقانـه ها» ثبت شده است

تا دیروز همه چیز بازی بود.... اما از دیشب دلهره شروع شد... دیروز و امروز خیلی باهم فرق داشتن... خیلی!

میدونستم این اتفاق می افته... اونایی که تجربه اشو داشتن گفته بودن... اما فکر نمیکردم انقدر زود... فکر نمیکردم انقدر زیاد!

+اولین "دوستت دارم" بی بهونه...

  • یاسمین پرنده ی سفید

مُرد... توی دستم جون داد...

اما اونی که هر روز آرزوی مرگش رو دارم به فکر خوردن صبحونه اشه....

خدایا این منصفانه نیست....

  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز وقتی از ساعت 9 تا حدود 12 تو صف گرفتن کارت ملی بودیم... تازه فهمیدم اینجا علاوه بر جون آدمیزاد, وقت هم بی ارزشه!!! حالا باز هم دمشون گرم حداقل روز جمعه هم کار مردم رو راه انداختن... اما من هنوز هم سر حرف این پستم هستم و اعتقاد دارم که کارت ملی ها هم باید مثل شناسنامه از طریق پست ارسال میشد یا هر کس تو منطقه ی خودش میتونست بره دریافتش کنه :/


+عنوان : بخشی از آهنگ "انتظار" منصور - شهریار قنبری

  • یاسمین پرنده ی سفید

نمیدونم مرا چه شده است... دیگه نه حوصله ی شبکه های اجتماعی رو دارم. نه دیگه خودم حال و حوصله ی تایپ کردن و حرف زدن و توضیح دادن رو دارم... ولی این گوشی لعنتی از دستم نمی افته... انگار فقط منتظرِ یه حرف... یه جمله... یه خبر م

چقدر بی حوصله بودن سخته

  • یاسمین پرنده ی سفید

داشتم فکر میکردم... شاید (یا حتی شاید بهتره بگم حتما) چیزی که تو زندگیای ما کمه هدفه... منظورم هدفای کوتاه مدت نیست. شاید با یه سوال بهتر بتونم منظورمو برسونم: چرا معمولا وقتی آدما ازدواج میکنن لبخنداشون کمرنگ تر از دوره ی مجردیشون میشه؟

مسئولیت زیاد رو قبول دارم اما من فکر میکنم هر آدمی به اقتضای سنش و توانایی هاش قبلا هم مسئولیت هایی داشته که باید از پسشون برمی اومده...

آدما بعد از بچه دار شدن، تمام زندگی و آرزوها و اهدافشون تو وجود بچه اشون خلاصه میشه... شادیشون به شادی بچه هاشون بند میشه... واسه همین اگه اون بچه به سمت اون هدفی که مادر و پدرش براش تو رویاهاش دیدن نره، پدر و مادرش حتی اگه به زبون نیارن دلگیر میشن... چون پدر و مادرا تمام زندگیشون رو برا بچه اشون خواستن...


انیمیشن آپ رو نگاه میکنم و از خودم میپرسم چرا خوشبختی فقط تو انیمیشنا واقعیه؟ پیر مرد و پیر زن... تمام زندگیشون, پول جمع میکردن تا به سرزمین آرزوهاشون برن... بارها و بارها تو شرایط سخت, مجبور شدن اون پول رو بابت چیزای دیگه خرج کنن اما ناامید نشدن، انگیزه هاشون کم نشد... همین بود که حتی بعد از فوت یکی، اون یکی بالاخره خودشو پیدا کرد و رفت دنبال به ثمر رسوندن آرزوی مشترک :)

درد امروز ما اینه که آرزوهامون تو وجود دیگران خلاصه شده! نذار کسی آرزوهاتو ازت بگیره... آرزوهاتو بساز... اما نذار همه ی آرزوت جایی بیرون از دنیای درونیت خلاصه شه...

و من... آرزو می کنم خدا کسایی رو که آرزوهای مشترکی باهات دارن سر راهت قرار بده تا همیشه برای رسیدن به آرزوهای قشنگتون با هم تلاش کنید :)

  • یاسمین پرنده ی سفید
از بچگیم از خورشید فراری بودم. هیچوقت گرمای زیاد رو دوست نداشتم. از وقتی پشت فرمون نشین شدم دشمنیم باهاش بیشتر شد. همیشه غر می زدم و می گفتم این خورشید هم که همش انگشتش توی چشم منه! امروز که می اومدم سر کار, خودش رو از بین آینه ی وسط و آفتابگیر شاگرد به چشمم می رسوند. نگاش کردم گفتم: نه...! انگار تو جدی جدی با من دشمنی داریا... آخه بین این همه جا گشتی یه نقطه پیدا کردی که باز انگشتت رو بکنی تو چشم من؟
اما بعد برای یه لحظه حس کردم چه نگاه مهربونی داره... به خودم گفتم: دیوونه... چرا نمی فهمی؟ شاید دوست داره! خورشید مهربونه... بین آدما فرق نمی ذاره... مهربونیش رو بی توقع محبت متقابل برای همه روونه می کنه... خورشید حتما دوستت داره که اینطوری سرک میکشه.
به قول مامانم... خورشید اگه نباشه همه ی ما میمیریم.

+اینستا نوشت های پیشین: از پشت کوه اومده بود اما خیلی دنیا دیده بود! اونقدر که بهتر از همه می دونست تاریکی موندگار نیست. از عمق تاریکی سرک کشیده بود اما خیلی مهربون بود... اونقدر که نورشو از هیچکس دریغ نکرد... خورشید

  • یاسمین پرنده ی سفید

جوون تر که بودم وقتی دلم می گرفت, آهنگ گوش می کردم و آروم میشدم. یه کم که گذشت تنها چیزی که حالم رو خوب می کرد خوندن کتابای شعر بود... بعد از چند وقت فقط شعرای یغما حالم رو خوب میکرد... گذشت و گذشت تا روزی که به خودم اومدم و دیدم تمام اوقات فراغتم رو اینترنت پر کرده چون تنها چیزی بود که می تونست حالمو عوض کنه... امروز حتی اونم یه نواخت و خسته کننده شده... دارم رو می کنم به نقاشی اما یه چیزی اذیتم می کنه! میترسم از روزی که حتی تو هم نتونی حالم رو خوب کنی... حتی با خنده هات!


+ دل نوشت: امروز عین بچه ها دلم تاب بازی می خواست!

  • یاسمین پرنده ی سفید

شبکه های اجتماعی رو باز میکنم و میبندم...

وقتی تو نباشی

هیچ حرف و خبری مهم نیست...!

  • یاسمین پرنده ی سفید
همیشه بخند که صدای خنده هات, حالمو خوب می کنه :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

یه دفعه از چه فصلی سبز شدی

که تو احساس من قدم بزنی

یه خیابون شدم که گهگاهی

یه کمی واسه من قدم بزنی

یه خیابون شدم که خستگیا

کز کنم توی موج دامن تو

اگه دستم نمیرسه به خودت

مست شم از عبور کردن تو

مثل پس کوچه های پاییزم

ریه هام خش خشن پر از برگم

سن و سالی نداره رابطه امون

اکثر عاشقا جوون مرگن

اونقدر راه رفتی روی تنم

تا به راه رفتنت دچار شدم

یه خیابون خلوت عاشق

فکر کردم که لاله زار شدم

سنگ فرشام حریص بارونن

مثل ابر بهار درکم کن

باشه روزی یه بار رد شو ازم

باشه روزی یه بار ترکم کن

مثل پس کوچه های پاییزم

ریه هام خش خشن پر از برگم

سن و سالی نداره رابطه امون

اکثر عاشقا جوون مرگن...

  • یاسمین پرنده ی سفید