خستگی فکری
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۲۰ ق.ظ
امروز پنجشنبه است. ساعت کاریمون 8 صبح تا 1 بعدازظهره... و ساعت 9 تا 11 برق نداریم. اما تعطیلمون نکردن. خب این زیاد مهم نیست ولی... مساله اینه که حوصله سر و صدا رو ندارم.... یکی از همکارامون به اصطلاح استاد دانشگاس... یکی دیگه هم ظاهرا دانشجوعه و اومده نظرش رو در مورد یه موضوع بپرسه و بلند ببند دارن حرف میزنن... یکی از بچه ها اون طرف آهنگ گذاشته... و یه سری دیگه دارن تو راهرو رفت و آمد میکنن و حرف میزنن... و همه این صداها رو مغزمن... دلم میخواد همه رو خفه کنم یا به همشون بگم ساکت باشید مغزم به یه کم آرامش نیاز داره...
من آدم حساس به صدایی نبودم اما اخیرا همه چیز داره آزارم میده. انگار آستانه ی تحملم نسبت به هر چیزی کم شده... اگه کار نداشتم امروز رو مرخصی میگرفتم و خونه میخوابیدم.
در سکوتِ سپیدِ یک انتظار طولانی،
ریشههایم را در خاکِ تحمل دواندهام.
چونان درختِ پیری که به جای سایه،
وقارِ زخمهایش را بر سرِ رهگذران میگستراند.
آرامش،
نه در فراموشی،
که در پذیرشِ زمزمههای درونیست.
صدای شکستنِ بغضهایی که هرگز فریاد نشدند،
و در سکوت،
به سنگوارهای از صبر بدل گشتند.
گوش بسپار...
این سکوت، تُهی نیست.
موسیقیِ آرامِ روحیست
که هزار طوفان را پشتِ سر گذاشته
و اکنون،
به تماشای رقصِ غباری در نورِ کمسوی پنجره،
دل خوش کرده است.
آرامش،
همین فنجانِ چایِ سرد شده در دستِ من است،
وقتی دیگر برای هیچ آمدنی و رفتنی،
در دلم هیاهویی نیست.
تحمل،
عمقِ صبورِ همین نگاهِ خیره است
به راهی که پایانش را نمیدانم،
اما در سکوتِ گامهایم، ادامه میدهم.
«اوقات»