- ۳ نظر
-
-
- ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۷
یه دفعه از چه فصلی سبز شدی
که تو احساس من قدم بزنی
یه خیابون شدم که گهگاهی
یه کمی واسه من قدم بزنی
یه خیابون شدم که خستگیا
کز کنم توی موج دامن تو
اگه دستم نمیرسه به خودت
مست شم از عبور کردن تو
مثل پس کوچه های پاییزم
ریه هام خش خشن پر از برگم
سن و سالی نداره رابطه امون
اکثر عاشقا جوون مرگن
اونقدر راه رفتی روی تنم
تا به راه رفتنت دچار شدم
یه خیابون خلوت عاشق
فکر کردم که لاله زار شدم
سنگ فرشام حریص بارونن
مثل ابر بهار درکم کن
باشه روزی یه بار رد شو ازم
باشه روزی یه بار ترکم کن
مثل پس کوچه های پاییزم
ریه هام خش خشن پر از برگم
سن و سالی نداره رابطه امون
اکثر عاشقا جوون مرگن...
شهاب سنگ پوستر شب آرزوها رو میبینم و یاد بچگیام می افتم. یاد اون شبی که ساعتم رو واسه نیمه شب کوک کردم تا بیدار شم و شهاب بارونو ببینم. نمیدونم کجا شنیده بودم که موقع شهاب بارون دعای آدم برآورده میشه. شاید از همون موقع بود که عاشق آسمون شب شدم...
پرده رو میزنم کنار و سنگ صبور روزای دورمو صدا میکنم. تو دلم شعر "مجتبی معظمی" تکرار میشه: "موسم اندوه که میرسد، ماه را نگاه کنید." با خودم فکر میکنم اولین بار با صدای پرویز پرستویی عاشق ماه شدم...
بهش میگم: "یادته میگفتم برام دعا کن عاشق شم؟" ماه هیچی نمیگه... مثل همیشه فقط یه لبخند قشنگ میزنه. لبخندشو دوست دارم. لبخند میزنم و ادامه میدم: میگن شب آرزوهاس... میترسم از آرزوهایی که آدما با اصرار از خدا میخوان...
خیلی آرزوها وقتی برآورده نمیشن شیرین ترن... خیلی آرزوها بوده که بعد از چند سال فهمیدم چقدر خوبه که بهشون نرسیدم...خیلی آرزوها بوده که بهشون رسیدم و از دستشون دادم!... خیلی آرزوها بوده که انقدر برآورده نشدن که دیگه نبودنشون رو بلد شدم...
نگاش میکنم... ماه هنوز لبخند میزنه، یه لبخند تلخ...! یه چیزی ته دلم میگه که داره به خورشید فکر میکنه. لبخند میزنم... بهش میگم: دلم برای دریا تنگ شده... برای سه سالگیم... برای خنده های مادرم... برای موهای سیاه بابا...
دلم نه ماشین گرون میخواد، نه اون دستبند هفت ملیونی که تنها چیز دنیا بود که چشمم همیشه روش موند... دلم فقط سفر میخواد... واسه رفتن و رفتن... هنوزم همه ی عروسکامو میبخشم واسه شادی و آرامشی که این روزا کمرنگ شده...
ماه با ستاره ها رقص نور تمرین شده اشون رو نشونم میده و با چشماش لالایی میگه... لبخند میزنم... چشمام رو میبندم و آرزوهای برآورده شده ام رو میشمارم... آدمایی که بودنشون معجزه اس... 1...2...3... 4.... لالایی ماه منو به رویاهام میبره :)
گفتن جمله ی "دوستت دارم" یکی از سخت ترین کارای دنیاس... به خصوص وقتی نمیدونی تا کی می مونه...
شاید واسه همینه که پاش که بیفته راحت میتونی به مادر، پدر، خواهر یا برادرت بگی که دوسشون داری... اما واسه دیگران به این راحتی نیست.
نمیدونم بعضیا چطور میتونن به راحتی ادعا کنن! چطور واسشون به همین راحتیه؟! "دوستت دارم" حرمت داره...
داشت خاطراتش رو برام مرور میکرد. حرفایی که زده بود و چیزایی که شنیده بود رو میگفت. ولی تو نگاهش یه غمی بود! حرفاش رو با ذوق می گفت, لبخند رو لبش بود, با هیجان حرف می زد؛ اما... یه غمی تو چشماش بود! نگاش کردم گفتم پس این غم چیه تو صورتته؟
بهم گفت: می دونی؟ عشق چیز عجیبیه... در عین حال که خوشی زیادی میریزه تو دلت, شور و هیجان خاصی می آره تو زندگیت, روزاتو قشنگ می کنه... یه غم بزرگ با خودش داره... می دونی این غم کِی بیشتر می شه؟ وقتی که تمام احساست یه سمت میره ولی منطقت قبولش نمیکنه. منطق همیشه کار آدمو خراب میکنه! نمی ذاره حال احساست خوب باشه. اما احساست هی زور میزنه تا حالش رو خوب کنه... همین!
کلی باهام حرف زد و آخر گفت: برو سراغ درسِت...
غافل از این که حواسم جایی حوالی حرفاش جا مونده:)
به نقل از یه فیلم برام تعریف می کرد:
بین صفر تا یک؛ بی نهایت عدد وجود داره و خود اعداد از صفر تا بی نهایتن! اندازه ی بی نهایت هر آدمی با بی نهایتِ یه آدم دیگه فرق داره :) مهم اینه بی نهایتِ خودتو پیدا کنی!
+از اون حرفا که بعدها می فهمی "یعنی چی" :)