- ۳ نظر
- ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۳۶
متن حریر بانو رو که خوندم. از بچه های رادیوبلاگیها blogiha@ خواستم که خوندنش رو به من بسپارن چون خیلی دوسش داشتم. اونم حالا که خودم یه کاکتوس تپلی دارم که خیلی دوسش دارم :)
+با تشکر از کانالِ تلگرامیِ بلاگرها که این پست رو اونجا دیدم :) @blogerha
پیشنهاد میکنم بشنویدش: نازدارِ گل اندام من
به شمعدانیِ روی طاقچه نگاه میکنم؛ به برگهای سبزش، به برگهای کوچک زردش که گواه چند هفته حالندار بودنش هستند. لبخند میزنم و میگویم: «دیدی نمردی نازدارِ من؟ دیدی همونقدر که مواظب خودم نیستم، مواظبت بودم؟ شایدم این چندهفته قهرکردهبودی تا بفهمی چقدر دوستت دارم. آره؟»
نفس عمیقی میکشم و دوباره لب باز میکنم: «میدونی؟ اینقدر که زرد و زار شدی اصلا فکرش رو نمیکردم حالت خوب شه! ولی بازم امیدم رو از دست ندادم و تیمارت کردم. نمیدونی حسن یوسف مامان چندبار چشمک زد و گفت بیا منو بردار جای اون پژمردَک بذار تو گلدونت! نازدار؟ ناراحت نباش. من که به حرفاش گوش ندادم. بهش گفتم نه! نازدار من حالش خوب میشه. خودتم شاهدی چقدر نازت کردم و آبِ عشقولی بهت دادم. واسه همینه جون گرفتی. اصلا مگه میشه عشق با خودش زندگی نیاره؟ مگه میشه عشق حال آدمو خوب نکنه؟ مگه میشه عشق آدمو دوباره متولد نکنه؟»
ساکت میشوم و لبخند میزنم. احتمالا او هم لبخند میزند. با سرانگشتم غنچههایش را نوازش میکنم و به یاد دو روز پیش میافتم؛ که یکهویی چشمم خورد به صورتیهای کوچولویی که در دل برگهای زردش جوانه زدند، که از زمین جدا شدم و از ته دل خندیدم، که صورتی های کوچولویش را بوسیدم.
و آدمیزاد... باید به وقتِ غصه... یکی رو داشته باشه که سرشو رو شونه اش بذاره و بهش بگه... غصه نخور. درست میشه... درستش میکنیم :)
و آدمیزاد... باید یکی رو داشته باشه!
وقتایی که مامانم خسته و در حال کاره. وقتی حواسش نیست بی صدا نگاش میکنم و با خودم میگم: اون مقاوم ترین فرشته ی مهربون دنیاس :)
+خدا همه ی مامانا رو سلامت و شاد نگه داره
++هیچ لذتی مثل بی صدا تماشا کردن کسایی که دوسشون داری وقتی حواسشون نیست, نیست :)
گاهی به زندگیش فکر میکردم و ناخودآگاه آهنگ مانی رهنما از ذهنم میگذشت: "وقتی عشق از دست میره، کی رو باید سرزنش کرد؟... اون که رفت یا اون کسی که به زبون نمیگه برگرد... به زبون نمیگه برگرد!"
تا این که خودم دچارش شدم! شاید حق با روانشناسا باشه! این سیکل مدام تکرار میشه! ما ناخواسته جذب چیزایی میشیم که زیاد بهشون فکر میکنیم!
عاشق که میشی... دونه دونه حرفا و توصیه هایی که به دوستات میکردی رو یادت میاد...راه منطقی رو میدونی؛ مطمئنی که کار درست چیه... اما انگار منطق اهمیت خودشو از دست میده! فقط قلبته که حرف میزنه. انگار کلمات در اختیار خودت نیست.... عاشق که میشی... دیگه هیچی مثل قبل نیست!
- چرا آدما با این که میدونن آخرش چی میشه عاشق میشن؟
+ هنوز که معلوم نیست آخرش چی میشه. بعدشم... مثل این میمونه که به یه بچه بگی کارتون نگاه نکن چون بی فایده است! اینم یه مرحله از زندگیه... تا میتونی از لحظه های خوبت لذت ببر.
پ.ن: عنوان از حافظ شیراز