از پشت کوه اومده بود...
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۱۱ ق.ظ
از بچگیم از خورشید فراری بودم. هیچوقت گرمای زیاد رو دوست نداشتم. از وقتی پشت فرمون نشین شدم دشمنیم باهاش بیشتر شد. همیشه غر می زدم و می گفتم این خورشید هم که همش انگشتش توی چشم منه! امروز که می اومدم سر کار, خودش رو از بین آینه ی وسط و آفتابگیر شاگرد به چشمم می رسوند. نگاش کردم گفتم: نه...! انگار تو جدی جدی با من دشمنی داریا... آخه بین این همه جا گشتی یه نقطه پیدا کردی که باز انگشتت رو بکنی تو چشم من؟
اما بعد برای یه لحظه حس کردم چه نگاه مهربونی داره... به خودم گفتم: دیوونه... چرا نمی فهمی؟ شاید دوست داره! خورشید مهربونه... بین آدما فرق نمی ذاره... مهربونیش رو بی توقع محبت متقابل برای همه روونه می کنه... خورشید حتما دوستت داره که اینطوری سرک میکشه.
به قول مامانم... خورشید اگه نباشه همه ی ما میمیریم.
+اینستا نوشت های پیشین: از پشت کوه اومده بود اما خیلی دنیا دیده بود! اونقدر که بهتر از همه می دونست تاریکی موندگار نیست. از عمق تاریکی سرک کشیده بود اما خیلی مهربون بود... اونقدر که نورشو از هیچکس دریغ نکرد... خورشید
++ بازپخش