دلم میخواد بنویسم...
زندگیم رو گذاشتن رو دور تند. هزار و یک چیز هست که در لحظه میاد تو ذهنم و جمله بندیهاش رو تو ذهنم سریع بالا و پایین میکنم و به خودم میگم اینجوری باید تو وبلاگم بنویسمش حتما... اما امان از ثانیه ها که بهم مهلت نمیدن...
انگار همیشه یه جای کار باید بلنگه... یه وقتا هست که زمان هست و کلمه ها از آدم فرار میکنن... حالا هم که ذهنم پر از واژهاس فرصت نوشتن ندارم.
دوست دارم بنویسم... از حالِ این روزام که چقدر دغدغههام زیاد شدن تو این حالِ بی حالی مامان... این که چقدر دیدن رنجش عذابم میده... اونقدر که خودم فهمیده بودم که ضمیرناخودآگاهم داشت خودشو به هر دری میزد تا فقط واسه این که شاهد این درد نباشه هر جور که شده فرار کنه. .. انقدر که حتی مریضم کرد تا دور شم!
دوست دارم بنویسم... از "او" که بوی عطر آمیخته شدهاش به بوی سیگار تو اتاق خالی هتل تو لحظه ی ورود پرتم کرده بود به روزای دور...
دوست دارم بنویسم از "تو" که با منی اما هر لحظه حس میکنم دنبال یه راه تسلیمی برای عقب کشیدن. از تو که از هیچ باهات شروع کردم و به خودم اومدم و دیدم که چقدر آهسته آهسته غرقت شدم.
دوست دارم بنویسم از کار... کاری که روز و شبم رو ازم گرفته... از من! منی که همیشه میگفتم من کار میکنم تا زندگی کنم، نمیخوام یه جوری باشه انگار زندگی میکنم تا کار کنم اما انقدر برای رشد شونه زیر بار مسئولیت دادم که بهم میگفت: "کاش یه کم کارت رو کنترل میکردی و واقعاً هیچوقت بابت خارج کردن خودت از زیر اینجور مسئولیتها عذاب وجدان نداشته باش."
آخ که چقدر دلم میخواد بنویسم...
بنویس بچه. :)
بنویس.
نوشتن خوبه. درباره او، درباره زندگی، درباره شکست، درباره امید، درباره عشق. بنویس.