پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۳۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۲
  • یاسمین پرنده ی سفید

همین چند ساعت پیش یه چیز تازه متوجه شدم! من سال ها به تنها چیزی که از خودم دوست داشتم و میبالیدم این بود که حافظه ی تصویری خوبی دارم. در واقع تو امتحانا همیشه چیزی که به دادم میرسید همین بود چون من هیچوقت حفظیاتم خوب نبود. این مدت که سعی می کردم شعر اسرار مهدی یراحی رو حفظ کنم همش از روی نوشته می خوندم و چشمم به تک تک کلمات توجه می کرد. امروز که حین راه رفتن فقط به کلمه ها گوش می کردم متوجه شدم هیچ تصویر ذهنی ای از مجموعه ی لغات ندارم! من حافظه ی تصویریم رو با دستای خودم از دست دادم!

و دلیلش هم کاملا برام روشنه! کار مزخرم! حسابداری من رو برد به سمت این که به جزئیات توجه کنم، غافل از این که مثل کلاغی که سعی کرد راه رفتن کبک رو یاد بگیره راه رفتن خودم هم یادم رفت! حالا... نه تنها تو دقت به جزئیات بهتر نشدم و بدتر شدم! بلکه کل نگری و حافظه ی تصویری قوی ام رو هم از دست دادم! این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای تو زندگیم دارم بدون فکر فقط عمل می کنم!چون هیچ تصویری از کاری که می خوام بکنم ندارم! سرعت رو برای انجام دادن حجم انبوهی از کارهای کوچیک جایگزین دقت در انجام کارهای بزرگ کردم و شکست خوردم!

و این اعتراف تلخ شاید... فقط شاید بتونه راه نجاتم باشه برای دست و پا زدن از این باتلاقی که توش گرفتار شدم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

هیچوقت فکرشو نمیکردم یک روز بی دلیل اونقدر خسته باشم که بفهمم معتاد شدم! بیام و تو تنها پناهگاه خستگی هام بنویسم که چقدر دلم یه تنهایی و یه خلوت میخواد با یه پاکت سیگار تو بام تهران! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

یک روز... از همین روزها که دور نیست میخوابم... میخوابم... میخوابم و یادم میره که باید بلند شم! همونطور که یک روز بی دلیل یادم میره خندیدن چطور بود... همونطور که یک روزایی بی دلیل یادم میره چرا حالم خوش نیست... اما... دوست داشتن تو رو یادم نمیره!

برگرفته از شعر در حوالی آلزایمر یغماگلرویی

  • یاسمین پرنده ی سفید

آرزو به دلم موند... یک بار... فقط یک بار وقتی برمیگردم بپرسه: خوش گذشت؟ چطور بود؟ تا من بشینم و با ذوق و شوق همه ی چیزای هیجان انگیز رو براش تعریف کنم :) اما همیشه برعکسه! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

روز خوبی نبود

کلاغی را دیدم

که دیگر هرگز

به خانه نخواهد رسید...! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

حس عجیبیه... با این که حدس میزنم چیزی که گفتی حقیقت نداشته باشه نمی تونم خودمو درک کنم که چرا باید انقدر ذهنمو درگیر کنی؟ با این که میشناسمت و حدس میزنم که اینم یکی دیگه از اون شوخی هاس که هممون رو سر کار گذاشتی و شب یه ویس می فرستی و بلندبلند تو گروه می خندی اما دنیامو به هم ریختی. دلشوره ام برام قابل درک نیست! نباید اینجوری باشم!

راستش اونقدری هم تو رو میشناسم که بدونم هیچی ازت بعید نیست! شاید هم حقیقت داشته باشه! خب... اگه به منطقم رجوع کنم... اگه حقیقت داشته باشه باید نیمه ی پر لیوان رو نگاه کنم باید برگردم به زندگی!

  • یاسمین پرنده ی سفید

دومین بار بود که تنها میرفتم اونجا. آدم تو تنهایی ترساشو بهتر میشناسه. خودش رو هم بهتر میشناسه. بارون می اومد. من عاشق بارونم خب تو هوای به این خوبی حیف بود خونه بمونم. تهران خلوته. اگه نمیتونم عکاسی کنم، رانندگی که میتونم بکنم. کی میدونه فردا چی میشه! شاید فردا برای رانندگی کردن هم دیر بشه برام! همین امروز که شهر خلوته وقتشه. بذار اسمشو بذارن خودخواهی. امروزم مثل بار قبل... رو بلندای شهر وایساده بودم، همونجا که بار آخر باهم رفتیم. هنوزم تنهایی به نظرم ترسناکه. انقدری که از آدمای دوپا میترسم از هیچی دیگه نمیترسم. نتونستم زیاد بمونم. بهت گفتم اینجام. پرسیدی با کی رفتی؟ تنها؟ گفتم آره. گفتی خوب کردی. گفتی اونجا تنهایی خیلی میچسبه. نتونستم بگم وقتی هستی چقدر بیشتر احساس امنیت دارم. 

داشتم از تنهایی میگفتم و چیزایی که به آدم یاد میده... امروز فهمیدم که گاهی وقتی هدفت رسیدن نباشه، مسیر چقدر شیرینه. همیشه از هرجا که به خونه برمیگشتم تمام ذهنم درگیر این بود که دیر نرسم. اما امروز، هدفم "رسیدن" نبود! من فقط میخواستم به سمت خونه "رانندگی کنم" و هر بار که میدیدم هنوز چند تا خروجی به خونه مونده با خیال راحت نفس میکشیدم. برام مهم نبود اگه ماشین پشتی میخواست از من سریع تر بره. رسیدن اهمیت خودشو از دست داده بود و این مسیر چقدر آرامش بخش بود. چقدر 28سالگیمو به خاطر رسیدن ها از بین بردم... دلم میخواد "این که امروز هستم" رو بغل بگیرم و بگم بیا از اول شروع کنیم... اونا راست میگن:بد و خوب رو ما تعریف میکنیم. لحظه هاتو نباز و از این رانندگی لذت ببر. من و تو فقط امروزو داریم. تا امروز رو تغییر ندیم، فردامون فرقی با دیروزمون نداره. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

فایده ای نداره... فکر میکردم بیشتر دیدنت حالمو خوب میکنه. نه که نکرده باشه ها... همین دیروز دیدمت اما امروز دلم یه جوری تنگته انگار چند ماهه ندیدمت. تو هم که... یه جوری غم داری انگار همین دیروز بهت خبر دادن که بار چهار تا کشتی میلیاردیت کلا رفته زیر آب. قبلا صبورتر بودم. این روزا صبر کردن رو یادم رفته... اما اگه بدونم فایده داره صبر میکنم... صبر میکنم برای لبخند. 

همه ی فحشا و بد و بیراه هاشم به جون میخرم! روزای مزخرفی داره میگذره. بذار هر کی هر چی میخواد بگه. ندیدن تو چیزیه که کسی جز خودت نمیتونه ازم دریغش کنه. بذار تموم شهر رو ببندن... دنیا رو عوض نمیکنم با اون لحظه ای که بالای شهر وایسادیم و به چشمای قهوه ای ات نگاه میکنم و من قربون سگ های ولگرد میرم و تو میخندی! تو حرفای جدی میزنی و من دوست دارم این جدی بودنات همیشه سهم من باشه. من چشم میدوزم به تو وقتی تموم شعرا رو از حفظ میخونی و تو از نوع نگاه کردنم خنده ات میگیره... عاشقت میشم دوباره وقتی با گوگوش آواز میخونیم :)

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته... نبودنت فاجعه، بودنت امنیته... تو از کدوم سرزمین... تو از کدوم هوایی... که از قبیله ی من یه آسمون جدایی... منو با خودت ببر... من به رفتن قانعم :) 

  • یاسمین پرنده ی سفید

برام مهم نیست چند شنبه اس. برام مهم نیست ساعت چنده. برام مهم نیست دیر شده یا نه... بذار کل دنیا قرنطینه باشن، این که بهونه چی باشه فرقی نداره. نمیدونم دارم به قول خارجیا اُوِرثینکینگ میکنم یا تو هم اندازه ی من دنبال بهونه ای اما... همین که هر چند روز یه بار شده اندازه ی پنج دقیقه دم در هم میبینمت تو این روزا غنیمته. و فکر نکن که نمیفهمم از این که نگرانیم رو برا خودت میبینی خوشت میاد! من نگرانتم و تو نگران ترم میکنی چون انگار دیدن نگران بودنم به خاطر تو، حس خوبی بهت میده. خوب به هم میاییم! تو سادیسم داری و انگار منم کنار تو دچار مازوخیسم شدم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید