پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۴۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

اینجا رو دوست دارم. چون راحت تر میتونم توش خودم باشم. چون وقتی مینویسم در انتظار بازخورد نیستم. مشخصه که هربار پست میذارم برمیگردم تا ببینم کسی برام پیغامی گذاشته یا نه و با هر پیام خوشحال میشم اما... چشم انتظار نیستم. ضمیرناخودآگاهم نمینویسه تا توجه جلب کنه... مینویسه تا رها بشه. 

چند وقت پیش یه جمله ای تو اینستا دیدم و استوریش کردم که میگفت: "ما مرگ عزیزانمان را استوری میکنیم همانگونه که میزان دویدن های روزمره‌مان را. ما تشنه ی توجه هستیم، به هر قیمت و با هر توجیهی"

یکی از عزیزترین هام که میشه گفت من رو خوب میشناسه برام رو اون استوری نوشت: "دورت بگردم که دنبال توجهی" برام تلنگر بود که یادم بیفته درسته که این روزا وقت خیلی کمتری رو تو شبکه های اجتماعی میگذرونم. درسته که بیشتر به وبلاگ و بازی های گوشیم و سریال هایی که میبینم پناه میبرم تا واتس اپ و اینستا و تلگرام... اما درسته... یه گوشه از وجودم اونجا همش دنبال جلب توجهه. باید بفهمیم چرا؟

دلم میخواد برم درون خودم. تو عمق وجودم... اون ته ته ها. دلم میخواد غرق شم تو خودم. بدون سر و صدای بیرونی. دور از آدمای پوچی که این روزا زیاد میبینم دور و برم و انقدر خسته ام میکنن که حتی حوصله ندارم باهاشون بحث کنم. دوست دارم غرق شم تو خودم.

.

پ. ن بی ربطِ مرتبط: دلم میخواد تایچی یاد بگیرم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

بارها شب قبل از خواب به خدا التماس کردم که صبح از خواب بیدار نشم. التماس کردم که تمومش کنه. هر بار که همینقدر خسته و درمونده بودم و کم آوردم فقط دلم خواسته فرار کنم و هنوز هیچی... 

پس این غم چه فایده ای داره؟ که هر روز عذاب میده اما نمیکشه! خیلی خسته ام. کاش... ای ماش هیچوقت صبح فردا رو نمیدیدم. ای کاش

  • یاسمین پرنده ی سفید

دیروز اومده بود شرکت می گفت حالم خوب نیست. امروز اومده... میبینیم صداش گرفته. می گیم صدات گرفته ها میگه آره دیشب تب و لرز کردم. آخه چرا انقدر بیشعور باید باشی! خودت دیدی که من با کوچیک ترین سرما خوردگی مجبور شدم یه شب تو شرکت بخوابم. تو این وضعیت مزخرف مالیم مجبور شدم دو شب تو هتل بمونم... برای این که شرایط مادرم جوری نیست که بتونه مریض بشه. همکارم بهش میگه فوقش دو روز مرخصیه دیگه.

میگه بحث مرخصی نیست. بحث اینه که من باید برم خونه استراحت کنم وقتی نتونم استراحت کنم و همش باید جنگ اعصاب اینجا رو داشته باشم چرا باید برم خونه؟

 

ما.... درست بشو نیستیم! بیشعوری به خورد وجودمون رفته! و هر بلایی تو این سرزمین داره سرمون میاد حقمونه!

  • یاسمین پرنده ی سفید

فکر میکنم خدا فهمیده! یعنی خب خدا از همه چیز آگاهه مگه میشه نفهمیده باشه که عزیزترین کسی که تو زندگیم دارم اونه! و من خودمو مقصر میدونم چون حس میکنم خدا با درد دادن به اون میخواد منو تنبیه کنه! چی بدتر از کابوس ناتمومی که توش عزیزت عذاب بکشه و هیچ کاری نتونی بکنی! 

روزا خوب نمیگذرن. آدما حالش رو که میپرسن (از سر لطف) من هر بار پرت میشم تو تاریک‌ترین بخشای روحم که توش فقط عذابه. احساس بی مصرف بودن. هر کاری که میکنم و بهم آرامش و لذت میده اون ته احساسم یه غم همراه با عذابه که میگه اون اونجا درد میکشه و تو اینجا راحت نشستی. حس میکنم توانم روز به روز تحلیل میره و به جاش انبوه کارها و مسئولیت ها دارن سمتم هجوم میارن و تو این شرایط نه تنها نمیتونم وقت بیشتری کنارش باشم دارم تو عمق کارهام غرق میشم و کمتر و کمتر میتونم کنارش باشم.

 

پ.ن: همیشه فکر میکردم به از دست دادن عادت کردم و قوی شدم. امروز که بعد سه روز رو زمین موندن لوسیفر رو برداشتم که بدم خاکش کنن... شکستم! بغضم ترکید و فهمیدم من فقط بازیگر خوبی هستم.

تو تمام این سالها نقشم رو خوب بازی کردم و این بار اگه موجود دیگه ای تو خونه بمیره. نمیذارم مامان خاکش کنه... دردی که بلند کردن یه جسم بی جونی که یه روز نفس میکشیده به آدم منتقل میکنه واقعا درد غیرقابل وصفیه.

خسته ام... و این خستگی با استراحت و روزها خواب هم از تنم بیرون نمیره. 

پ.ن2: اگه مردن حقه... چرا قبلش انقدر آزارمون میدی؟ کجای راهو اشتباه اومدیم که دوزخمون رو داریم هر روز به چشم میبنیم؟

برام از ناشکری حرف نزن! دونستن این که آدمای زیادی وجود دارن که حال و روزشون از من بدتره، حال دلم رو خوب نمیکنه فقط ناشکرترم میکنه که نگاه میکنی و فقط.... باز هم فقط نگاه میکنی! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

همه ما تو زندگیمون به اندازه خودمون، زخم های زیادی خوردیم... دردهای زیادی رو تحمل کردیم... تلخی های زیادی رو چشیدیم. به نظرم معمولا دردهامون با سنمون رابطه مستقیم دارن. منظورم اینه معمولا اینطوریه که هر چی بزرگتر میشیم رنج های بیشتری رو هم تو زندگیمون تحمل میکنیم و طبق همون قاعده که میگه هر چی تو رو نکشه قوی ترت میکنه، ما هم به مرور بهتر یاد میگیریم که چطور با هر سختی کنار بیایم. چون تو طول سالها انواع زخم ها رو دیدیم.
زخم هایی که همون لحظه حسابی میسوزونه اما زود خوب میشه. زخم هایی که کوچیکن و زیاد به چشم نمیان اما آدمو از زندگی می اندازن مثل بریدگی با کاغذ! زخم هایی که عمیقن و مدت ها طول میکشه تا بهبود پیدا کنن اما جاشون واسه همیشه باقی میمونه... زخم هایی که انگار هرگز قصد خوب شدن ندارن اما به هر حال ما یاد میگیریم چطور باهاشون زندگی کنیم.
تلخی های زیادی تو زندگی وجود داره. مثل دروغ شنیدن، خیانت دیدن، تنهایی، طرد شدن، تهمت شنیدن، تحقیر شدن و خیلی چیزای دیگه... شاید یکی از سخت ترین هاش "از دست دادن" باشه که میتونه خیلی دردای دیگه رو شامل شه...  "از دست دادن" چیزیه که هرگز برای آدم عادی نمیشه! رنج از دست دادن همیشه آزار دهنده است و هرچقدر چیز یا کسی که از دست میدیم عزیزتر باشه غممون هم بیشتر میشه.
هممون این رنج رو تحمل میکنیم... با داغ عزیزانمون... با برباد رفتن آرزوهامون، با رشته شدن پنبه های تلاشهامون برای رسیدن به هدف‌هامون، از دست دادن جَونیمون!یا حتی از دست رفتن سلامتیمون! از دست دادن دلخوشی ها و امیدهامون و خیلی چیزای دیگه که بعضیاشون از همون دسته زخم هایی هستن که هرگز قصد خوب شدن ندارن و ما فقط یادمیگیریم چطور با نبودن خیلی چیزها زندگی کنیم. چطور دوباره بلند شیم وادامه بدیم. اما من جدیدا فهمیدم یکی از سخت ترین دردایی که گاهی مجبوریم تحمل کنیم اینه که عذاب کشیدن عزیزترین هامون رو ببینیم... اما هیچ کاری ازمون برنیاد. فقط روز به روز شاهد عذاب کشیدن و تحلیل رفتنشون باشیم و هیچ کمکی نتونیم بکنیم! این از اون زخم هاس که انگار هر دقیقه تازه میشه!
و فقط باید صبور بود. ایستاد. جنگید... و ادامه داد.

  • یاسمین پرنده ی سفید

اشک تمساح میریزه و میگه: نذر کردم که خدا شفاش بده. نمیدونم آخه چرا بچه های من باید هر کدوم یه جور اذیت بشن. 

سکوت میکنم و به خاطر میارم که وقتی بچه بودن میزدشون میگفت: "درد بی دوا درمون بگیری!" دلم میخواد بگم مگه خودت اینو از خدا نخواستی؟

از بلاهایی که سرشون آورده بود باخبرم و یاد روزی می افتم که وقتی خودش عذاب میکشید باز هم اشک تمساح میریخت و میگفت: من آزارم به یه مورچه هم نرسیده!

نمیدونم چطور بخشیدش اما... من هنوز عذاب میکشم از بودنش... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی از بچه ها شنبه از مسافرت برگشته بود که اومد سرکار... حالش خوب نبود... واسه همین از یکشنبه دیگه نیومد. من حالم خوب بود اما تو خونه هم ماسک میزدم. اما نه خیلی سفت و سخت چون حالم کاملا خوب بود و خیال می کردم طوریم نیست.

امروز یکی از دیگه از همکارا هم کاراش رسید به سرم... و بقیه هم دونه دونه می گفتن که بی حالن... و من از صبح گلو درد دارم... می دونستم که به خاطر مامان نمی تونستم برم خونه... با این که این روزا اوضاع مالی زیاد جالب نیست. زنگ زدم به دو تا هتلی که خارج از محدوده طرح ترافیکن و قیمتاشون مناسبه. هر دو اتاق خالی نداشتن! درست وسط زمستون... اونم وسط هفته! زنگ زدم به یکی از دوستام... هفته بعد عروسی دعوته... ترجیح دادم مریضش نکنم. به یکی دیگه از دوستام زنگ زدم... تهران نیست... تصمیم گرفتم تو شرکت بمونم. با کلی چونه زدن اطلاعات برج رو راضی کردم که ماشین رو بذارم تو پارکینگ و هزینه اش رو پرداخت کنم... الان... نشستم رو صندلیم... پشت میز کارم... روبه روی مانیتور و دارم همه این چیزا رو تایپ می کنم.

صبح... از زمین و زمان بیزار بودم. که چرا ما باید کار کنیم که مجبور باشیم بیایم سر کار... مریض بشیم که همه ی این اتفاقا بیفته. چرا باید هر روز از ترس مرگ بمیریم؟

برام نوشت: "شرایط از ما بدتر هم هست" گفتم: "واقعا این جمله حالم رو بهتر نمی کنه" چرا همیشه باید با فکر این که کسایی هستن که از ما شرایط بدتری دارن خودمون رو دلداری بدیم؟ با مانتو و شلوار لی و چکمه نشستم تو جایی که شب قراره بخوابم و به خودم می گم خدا رو شکر کن همین سقف رو داری که تو این زمستونی زیرش بخوابی. خدا رو شکر می تونی غذای گرم بخوری. خدا رو شکر...؟

من اگه خدا بودم چقدر از این شکرهایی که می شنیدم راضی میشدم؟ جهان ما مگه چیز دیگه ای هم برای شکر کردن باقی گذاشته؟ وقتی تو این شرایط شکر بگم به این معنی نیست که می تونم انتظار چیزای بدتری رو داشته باشم؟! همونطور که قبل از کورونا فکر نمی کردیم هیچ چیز بدتر باشه و شد! این حال و روزمون شد! از این بدتر هم همیشه می تونه باشه! چیزایی که حتی نمی تونیم بهشون فکر کنیم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

زندگیم رو گذاشتن رو دور تند. هزار و یک چیز هست که در لحظه میاد تو ذهنم و جمله بندیهاش رو تو ذهنم سریع بالا و پایین میکنم و به خودم میگم اینجوری باید تو وبلاگم بنویسمش حتما... اما امان از ثانیه ها که بهم مهلت نمیدن... 

انگار همیشه یه جای کار باید بلنگه... یه وقتا هست که زمان هست و کلمه ها از آدم فرار میکنن... حالا هم که ذهنم پر از واژه‌اس فرصت نوشتن ندارم. 

دوست دارم بنویسم... از حالِ این روزام که چقدر دغدغه‌هام زیاد شدن تو این حالِ بی حالی مامان... این که چقدر دیدن رنجش عذابم میده... اونقدر که خودم فهمیده بودم که ضمیرناخودآگاهم داشت خودشو به هر دری میزد تا فقط واسه این که شاهد این درد نباشه هر جور که شده فرار کنه. .. انقدر که حتی مریضم کرد تا دور شم! 

دوست دارم بنویسم... از "او" که بوی عطر آمیخته شده‌اش به بوی سیگار تو اتاق خالی هتل تو لحظه ی ورود پرتم کرده بود به روزای دور... 

دوست دارم بنویسم از "تو" که با منی اما هر لحظه حس میکنم دنبال یه راه تسلیمی برای عقب کشیدن. از تو که از هیچ باهات شروع کردم و به خودم اومدم و دیدم که چقدر آهسته آهسته غرقت شدم.

دوست دارم بنویسم از کار... کاری که روز و شبم رو ازم گرفته... از من! منی که همیشه میگفتم من کار میکنم تا زندگی کنم، نمیخوام یه جوری باشه انگار زندگی میکنم تا کار کنم اما انقدر برای رشد شونه زیر بار مسئولیت دادم که بهم میگفت: "کاش یه کم کارت رو کنترل میکردی و واقعاً هیچ‌وقت بابت خارج کردن خودت از زیر این‌جور مسئولیت‌ها عذاب وجدان نداشته باش."

آخ که چقدر دلم میخواد بنویسم... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی از تجربه هایی که تو زندگیم به دست آوردم این بود که: یکی از سخت ترین کارایی که هر کدوم از ما تو زندگی باید انجام بدیم خودسانسوریه. این که میفهمیم یه سری حرفا رو نباید بزنیم... یه سری کارا رو نباید بکنیم.... یه سری کسایی رو که دوست داریم رو نباید دوست داشته باشیم یا... به خاطر کسایی که دوست داریم گاهی باید از یه سری چیزا بگذریم.

 

تو این سالها... همیشه سعی کردم خودم باشم، راه دلم رو برم و هیچوقت هم پشیمون نشدم. باعث شد خیلیا بهم بگن که خودخواه شدم و حتی این موضوع اذیتم نکرد چون آدم تازه ای که بودم خیلی شادتر از آدم همیشگی بود اما... 

 

اون روز یکی بهم گفت یه کاری بکنم... گفتم نمیتونم دردش رو تنهایی تحمل کنم. گفت... این کار برای فلانی هم بهتره... گفتم در اون صورت بهش فکر میکنم... گفت: تو به خاطر خودت حاضر نیستی این کارو بکنی اما به خاطر اون میکنی؟

 

اون لحظه فهمیدم که دوست داشتن همیشه قرار نیست عشق باشه تا تو ایثار کنی... یه وقتا نمیتونی به خاطر خودت کار درست رو بکنی... اما به خاطر دیگری مجبور میشی. 

 

خسته ام... خیلی زیاد... اونقدر که میتونم تمام روز و شب رو تو تخت زیر پتو بخوابم و هیچ کاری نکنم درست شبیه حیوونا روزای آخر عمرشون. خسته ام و اینو خوب یادگرفتم که هممون تنهاییم... چه باور کنیم چه نکنیم. چه حتی اگه از این حقیقت بترسیم و انکارش کنیم... هممون تنهاییم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز بعد از مدت ها حالم رو پرسیدی، پرسیدی که همه چیز رو به رواله؟ و چقدر دلم میخواست کنارم بودی تا سرمو رو شونه هات بذارم بگم نه... هیچ چیز رو به روال نیست. بگم چقدر خسته ام... بگم خوب نیستم. بگم دلم برات تنگ شده. بگم دیروز همون جای همیشگی بودم که با بچه ها جمع میشدیم و تمام در و دیوارا و خاطره ها داشتن منو میخوردن و صدبار به خودم لعنت فرستادم که چرا دوباره تصمیم گرفتم برگردم همینجا... بگم حس میکنم هیچ چیز سر جاش نیست. بگم هیچ چیزی برای ادامه دادن ندارم... 

و تو باز برام از بزرگی خدا بگی... بگی تو دلت پاکه... تو لیاقت اتفاقای خوبو داری... بگی من مطمئنم همه ی آدما نون قلبشونو میخورن... 

مثل همیشه که اینا رو میگفتی! اما به جاش فقط خیلی ساده بهت گفتم: خوبم. شکر خدا. تو خوبی؟

تو هم با همون لحنی که مثل همیشه هیچوقت نمیشد فهمید داری شوخی میکنی یا طعنه میزنی یا جدی هستی گفتی: شکر خدای عزوجل.

و من لبخند زدم و به دنیای واقعی‌ای برگشتم که توش باید فراموشت کنم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید